گنجور

بخش ۷۰ - علی بن حمزة الاصفهانی الحلاج

شیخ الاسلام گفت: نه حلاج بود چون حسین منصور٭ شاگرد محمد بن یوسف بنا٭ بود باصفهان شیخ عباس فقیر مرا گفت، که عبدالعزیز مرغری گفت، کی بوالحسین مراغی گفت: کی علی حمزهٔ حلاج گفت:

که من بروزگار، بنزدیک محمد یوسف رازه٭ می‌بودم بسپاهان، و با او می‌نشستم، و او در علم حلال خوردن، فراوان گفتی، از حکایات او می‌نوشتم. وقتی از نزدیک وی برفتم، به حج شدم، چون بازگشتم ببصره رسیدم، خبر وفات محمد یوسف ببصره رسید، بغم رسیدم که صفت نتوانم کرد گفتم: صفاهان مرا بر نتابد، ببصره بنشستم بنزدیک شاگردان سهل تستری می‌بودم. ایشان از وی حکایت می‌کردند، و از سخنان وی چیزی می‌گفتند، وقتی که سخنی رفتی که مرا خوش آمدی، و من امی بودم از کسی خواستمی که آن مرا بنوشتی روزی بر کران آب، طهارت می‌کردم، آن کاغذها از آستین من در آب افتاد و تباه شد، رنجی رسید برمن، کی آنرا از روزگار دراز، فرا جمع کرده بودم. آن شب سهل تستری٭ را بخواب دیدم، مرا گفت: ای مبارک! رنجه شدی؟ که آن دفترهای تو در آب افتاد. گفتم: آری ای استاد! گفت حق دوستی از سخنان، و حق اللّه از خود طلب نکنی، و حق دوستان او. گفتم: ای استاد! مرا طاقت این نیست. درین سخن بودیم، که مصطفی را دیدم ، کی می‌آمد با جماعتی از یاران از اصحاب صفه من چون او را بدیدم از شادی دویدم فرا پیش او، مصطفی در من خندید گفت: چرا نگویی این صدیق را یعنی سهل تستری را: که دوستی این طایفه و این سخنان، خود عین حقیقت است. بدان می‌مانست، کی مصطفی آمده بود، کی با سهل ازان گوید سهل گفت: استغفراللّه، یا رسول اللّه! مصطفی بخندید بر شادی از خواب بیدار شدم.

شیخ الاسلام گفت: که این کار این کار است دوستی این سخنان و دوستی این قوم، عین این کارست کامستید که انکار برین کار این کار بودید که ار حقیقت هیچیز مجاز نرود.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شیخ الاسلام گفت: نه حلاج بود چون حسین منصور٭ شاگرد محمد بن یوسف بنا٭ بود باصفهان شیخ عباس فقیر مرا گفت، که عبدالعزیز مرغری گفت، کی بوالحسین مراغی گفت: کی علی حمزهٔ حلاج گفت:
هوش مصنوعی: شیخ الاسلام اعلام کرد که حلاج مانند حسین منصور نبود. او شاگرد محمد بن یوسف بنا در اصفهان بود. شیخ عباس فقیر به من گفت که عبدالعزیز مرغری نقل کرده است که بوالحسین مراغی نیز گفته است که علی حمزهٔ حلاج چنین گفت.
که من بروزگار، بنزدیک محمد یوسف رازه٭ می‌بودم بسپاهان، و با او می‌نشستم، و او در علم حلال خوردن، فراوان گفتی، از حکایات او می‌نوشتم. وقتی از نزدیک وی برفتم، به حج شدم، چون بازگشتم ببصره رسیدم، خبر وفات محمد یوسف ببصره رسید، بغم رسیدم که صفت نتوانم کرد گفتم: صفاهان مرا بر نتابد، ببصره بنشستم بنزدیک شاگردان سهل تستری می‌بودم. ایشان از وی حکایت می‌کردند، و از سخنان وی چیزی می‌گفتند، وقتی که سخنی رفتی که مرا خوش آمدی، و من امی بودم از کسی خواستمی که آن مرا بنوشتی روزی بر کران آب، طهارت می‌کردم، آن کاغذها از آستین من در آب افتاد و تباه شد، رنجی رسید برمن، کی آنرا از روزگار دراز، فرا جمع کرده بودم. آن شب سهل تستری٭ را بخواب دیدم، مرا گفت: ای مبارک! رنجه شدی؟ که آن دفترهای تو در آب افتاد. گفتم: آری ای استاد! گفت حق دوستی از سخنان، و حق اللّه از خود طلب نکنی، و حق دوستان او. گفتم: ای استاد! مرا طاقت این نیست. درین سخن بودیم، که مصطفی را دیدم ، کی می‌آمد با جماعتی از یاران از اصحاب صفه من چون او را بدیدم از شادی دویدم فرا پیش او، مصطفی در من خندید گفت: چرا نگویی این صدیق را یعنی سهل تستری را: که دوستی این طایفه و این سخنان، خود عین حقیقت است. بدان می‌مانست، کی مصطفی آمده بود، کی با سهل ازان گوید سهل گفت: استغفراللّه، یا رسول اللّه! مصطفی بخندید بر شادی از خواب بیدار شدم.
هوش مصنوعی: من در زمان حال، نزد محمد یوسف در اصفهان بودم و با او می‌نشستم. او در مورد حلال‌خوردن بسیار صحبت می‌کرد و من از حکایاتش می‌نوشتم. پس از اینکه به زیارت حج رفتم و بر گشتم، به بصره رسیدم و خبر وفات محمد یوسف را شنیدم. از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدم و گفتم که دیگر به اصفهان نمی‌توانم بروم. در بصره نزدیک شاگردان سهل تستری نشستم. آن‌ها از محمد یوسف حکایت‌ها و سخنانش را نقل می‌کردند و وقتی که سخنی بیان می‌شد که به دلم می‌نشست، می‌خواستم آن را بنویسم. یک روز در حین طهارت در کنار آب، کاغذهایم از آستینم به درون آب افتاد و خراب شد. از این بابت بسیار ناراحت شدم زیرا این کاغذها را برای مدت طولانی جمع کرده بودم. آن شب سهل تستری را در خواب دیدم که از من پرسید آیا ناراحت شده‌ام؟ گفتم: بله، استاد. او گفت: سعی کن حق دوستی و حق خدا را طلب نکنی، بلکه حق دوستان او را طلب کن. گفتم: استاد، من طاقت این را ندارم. در این حین، مصطفی را دیدم که با جمعی از یارانش می‌آمد. از خوشحالی به پیش او دویدم و او به من خندید و گفت: چرا به سهل تستری نمی‌گویی که دوستی این طایفه و سخنانشان خود حقیقت است. در همین حال بود که سهل گفت: استغفراللّه، ای رسول خدا! و من از شادی از خواب بیدار شدم.
شیخ الاسلام گفت: که این کار این کار است دوستی این سخنان و دوستی این قوم، عین این کارست کامستید که انکار برین کار این کار بودید که ار حقیقت هیچیز مجاز نرود.
هوش مصنوعی: شیخ الاسلام گفت: این کار به معنای دوستی با این سخنان و این قوم است. در واقع، انکار این کار به نوعی انکار حقیقت است و اگر حقیقتی وجود نداشته باشد، هر چیزی می‌تواند مجاز باشد.