گنجور

بخش ۲۱ - داستان مرد لشکری و کودک و گربه و مار

وزیر ثالث که از حوادث ایام خبرها و از عجایب روزگار سمرها شنیده بود، گفت: چنین آورده اند خداوندان تاریخ که در عهود ماضیه و قرون سالفه، مردی بود لشکری و او را عیالی با جمال بود چنانکه در حسن صورت بی مثل بود و در لطف هیات بی نظیر. خلق و خلق او دیباچه لطافت و شمایل و مخایل او فاتحه مصحف ظرافت.

گل، رنگ از عذار رخسار او بردی و ماه، طلوع از مشرق جمال او کردی.

بذر علی فلک الملاحه لم یرع
بکسوفه ابدا و لا بمحاقه

اتفاق را حامله شد و هنگام وضع حمل از تجرع الم طلق، حیات را طلاق داد و پسری ماه منظر، خورشید پیکر، چون دُر یتیم از وی یتیم ماند. مرد در حجره احزان رفت، دم و نفس گرم و سرد می زد و با خود این بیتها می خواند:

رمانی الدهر بالارزا حتی
فوادی فی غشاء من نبال
فصرت اذا اصابتنی سهام
تکسرت النصال علی النصال
یکباره ز من مهر بریده ست فلک
آزار مرا به جان خریده ست فلک
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک

اما به مشاهده فرزند، جراحت فراق دلبند را مرهمی می ساخت و می گفت: اگر نه آنستی که این یتیم بی مشفق و منفقی بماند و در دستاس حوادث، چون دانه آس گردد و الا فنا بر بقا و عدم بر وجود اختیار کردمی و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلخ تر و از مرگ ناخوش تر است بر خود بسر آوردمی و بر تربت معشوق ممشوق که چون سرو سهی در خاک لحد خفته است و چون ماه در ظلمت نهفته، شخص گرامی را بسمل کردمی که مقاسات مرگ از زندگانی که در فراق عزیزان گذرد، سهلتر نماید و از اینجا گفته اند که عاشقان، کوتاه عمر باشند چه بلیت هجر و اذیت فراق، روح لطیف ایشان را تحلیل کند. بعضی را آب صفت از راه منافذ مدامع خرج کند و بعضی را بخار شکل به طریق آه از راه نفس بیرون آرد و به تدریج مضمحل گرداند و هر که از اعراب، عاشق شد هم در حداثت سن و غره عمر جان به احداث شحنه عشق داد. چنانکه مجنون در فراق لیلی و کثیر در عشق عزه و وامق در مهر عذرا. و یکی را از قبیله بنوتمیم سوال کردند، چراست که در قبیله شما هر که عاشق شود، بمیرد؟ گفت:

مثل: لان فی قلوبنا خفه و فی نسائنا عفه

من مات عشقا فلیمت هکذا
لاخیر فی عشق بلاموت
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند

آن مرد در مفارقت عیال، روز به شب می برد و شب به روز می آورد و مرضعه ای مشفق و قابله ای حاذق آورده بود تا طفل رضیع را که رشک گل ربیع بود چون صبا تربیت می داد و چون نسیم شمال دایگی می کرد و وصال پسر از فراق مادر عوض و بدل می شمرد که «من منع من الاثر قنع بالخبر» و در فراق امانی و تلخی زندگانی می گفت:

بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بی تو چندین زندگانی می کنم

و این مرد گربه ای داشت. مدتها آستان او بالین کرده و مدت عمر در خدمت او بسر برده و حقوق آنف و سالف ثابت گردانیده و از مدت وفات مادر طفل یک لحظه از حوالی مهد او جدا نبوده و طلیعه جان و پاسبانی مال او کرده و هرگاه که دایه مشغول بودی، گاهواره بجنبانیدی. روزی پدر کودک و دایه هر دو از خانه غایب بودند و گربه بر عادت گذشته پیش گاهواره خفته بود. ماری سیاه از سوراخی بیرون آمد و قصد کودک کرد. گربه از آنجا که شفقت او بود بر احوال کودک و عادت طبیعی روی به مار آورد و با او به کارزار ایستاد. گاه به زخم پنچه و گاه به زخم دندان گلوی مار می درید و سر و قفای او می خایید تا مار هلاک شد و کودک از خطر او مصون بماند و گربه از خون مار پوستین آهار داد. چون مرد برسید، گربه قدوم او را استقبال نمود و از بهر آنکه چنین دشمنی از پای درآورده بود و چنین نازله ای دفع کرده و جان در معرض خطر نهاده، تبصبصی می کرد و تملقی می نمود و طمع می داشت که استخوانی یا لقمه نانی بدو دهد. مرد چون در گربه نگاه کرد، دهان او خون آلود دید. از غایت مهر و عشق فرزند خوفی و رعبی بر دلش غالب شد که: «الولد مبخله مجنبه محزنه». در خاطرش گذشت که گربه فرزند او را بکشته است. از سر عجله طبع و وسوسه ظن و ضعف بنیت، این خیال در دل او چنان قوی شد که چوبی بر سر گربه زد و از پای درآورد و چون از دهلیز به صفه و از صفه به غرفه آمد، ماری سیاه دید کشته و خون از وی پالوده و فرزند در گهواره به سلامت خفته. دست بزد و جامه پاره کرد و از سر تاسف و تحسر گفت: «یا حسرتی علی ما فرطن فی جنب الله» و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فواره دیدگان روان کرد و بدان تعجیل که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته بود، تاسف ها خورد و خود را ملامت ها کرد و گفت: این چه اسراف بود که از طبع عجول و نفس ملول بی انصاف من در وجود آمد و این چه ناجوانمردی و بی رحمی بود که از شره نفس من برین حیوان رفت و چنین ظلمی مفرط از من پیدا شد؟

الظلم نار فلا تحقر صغیرته
فرب جذوه نار احرقت بلدا

این جوری وخیم و ظلمی عظیم بود که برین حیوان رفت و ایمن نباید بود که به مکافات این کردار نامحمود بلایی بر من و فرزند من نازل گردد فرزند مرا از قصد دشمن حمایت کرد و از مکر معادی رعایت نمود پاداش افعال او به جفوت مقابله کردم در شریعت مروت و طریقت فتوت این تخجیل را که ازین تعجیل رفت دافعی نخواهد بود.

عجبت لسعی الدهر بینی و بینها
فلما انقضی ما بیننا سکن الدهر
اینست همیشه عادت چرخ کبود
چون بی غمی ای دید زوال آرد زود

این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را که از نتایج تسویل شیطان و طلایع حرمان است به سیرت مرضیه و عادت حمیده خود راه ندهد که عواقب شتابزدگی و خواتم ترک تانی، ندامت و غرامت بود و العجله من الشیطان خاصه که زنان را مقر در وکر مکر و آشیانه عذر باشد و داستان ایشان از الحان هزار دستان عجب ترست و حیلت و خدیعت ایشان از ریگ بیابان بیشتر و اگر شاه درین معنی اجازت فرماید، داستانی روایت کنم و حکایتی بگویم. شاه فرمود: بگوی.

بخش ۲۰ - آمدن دستور سیم به حضرت شاه: وزیر ثالث که به نور رای ثاقب، ضیا از کوکب رابع ربوده بود و در تدارک وقایع و حوادث، سحره فرعون جهل را ید بیضا و دم مسیحا نموده، پیش شاه رفت و گفت: زندگانی پادشاه عالم و فهرست دوده بنی آدم در کامرانی و حصول امانی، هزار سال باد. رای اعلی شاه را که بارگاه الهام الهی و مقر نصرت و تایید پادشاهی است، مقرر و معین باشد که از جمله موجودات که در بسیط عالم و عرصه کره اغبر و میدان ربع مسکون، ساکن و موجداند عوض و بدل ممکن است، مگر نفس خود و ذات فرزند که خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام نیکوست و از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب ایزدی است و آن راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید، از هیچ لذت و نهمت حاصل نیاید. خصوصا که آثار نجابت در ناصیه او ظاهر بود و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد و در مقام مدت مهلت دنیا، روی دولت و پشت و پناه سپاه بود و در حال تحویل از مملکت دنیا، سبب ذکر حمید و «و لاذکر لمن لا ذکر له».بخش ۲۲ - داستان زن بازرگان با شوهر خویش: دستور عدل فرمای صایب رای گفت: در روزگار گذشته و ایام رفته، بازرگانی بود که به نعمت و رفاهت شهرتی داشت و به تمول و ثروت معروف و مذکور بود و در ابواب حراثت و دهقانی و عمارت و بازرگانی، حاذق و دانا بود و بر صنعت اصحاب ضیعت ماهر و در مباشرت اشغال دهقانی کیس و قادر . وقتی از برای مصالح معیشت و رعایت اسباب فراغت و طلب تحصیل تفرج و استراحت و مطالعات عقار و ضیعت و استطلاع غرس و زراعت مسافرتی کرد و مدتی از برای اتمام و اهتمام آن بماند. زن او آن فرصت غنیمت شمرد و گفت: «الدهر فرص و الا فغصص».

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وزیر ثالث که از حوادث ایام خبرها و از عجایب روزگار سمرها شنیده بود، گفت: چنین آورده اند خداوندان تاریخ که در عهود ماضیه و قرون سالفه، مردی بود لشکری و او را عیالی با جمال بود چنانکه در حسن صورت بی مثل بود و در لطف هیات بی نظیر. خلق و خلق او دیباچه لطافت و شمایل و مخایل او فاتحه مصحف ظرافت.
هوش مصنوعی: وزیر ثالث، که از وقایع زمان و شگفتی‌های روزگار اطلاع داشت، گفت: شنیده‌اند تاریخ‌نگاران که در زمان‌های گذشته، مردی بود که سربازانی داشت و همسری با زیبایی بسیار داشت که در زیبایی چهره مشابه نداشت و در لطافت ظاهر نیز بی‌نظیر بود. شخصیت و طرز رفتار او، سمبلی از لطافت و زیبایی او بود.
گل، رنگ از عذار رخسار او بردی و ماه، طلوع از مشرق جمال او کردی.
هوش مصنوعی: گل، زیبایی و رنگ چهره او را به خود گرفته و ماه، از زیبایی‌های او در شرق فرمانروایی می‌کند.
بذر علی فلک الملاحه لم یرع
بکسوفه ابدا و لا بمحاقه
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده که علی (علی ابن ابی‌طالب) به عنوان یک الگویی درخشان و برجسته در آسمان فضائل و ویژگی‌های انسانی به شمار می‌آید. او هرگز تحت تأثیر شرایط منفی یا مشکلات قرار نگرفته و همواره در جایگاهی والا و بی‌بدیل باقی مانده است. در واقع، وجود او باید به عنوان ابزاری برای هدایت و روشنایی در زندگی مردم در نظر گرفته شود.
اتفاق را حامله شد و هنگام وضع حمل از تجرع الم طلق، حیات را طلاق داد و پسری ماه منظر، خورشید پیکر، چون دُر یتیم از وی یتیم ماند. مرد در حجره احزان رفت، دم و نفس گرم و سرد می زد و با خود این بیتها می خواند:
هوش مصنوعی: اتفاق باردار شد و زمانی که زمان زایمان فرا رسید، از دردهای زایمان رنج کشید و جانش را از دست داد. یک پسر زیبا و درخشان به دنیا آورد، اما او هم یتیم ماند. مرد به اتاق اندوهش رفت و با نفس‌های گرم و سردش به فکر فرو رفت و این اشعار را برای خود می‌خواند:
رمانی الدهر بالارزا حتی
فوادی فی غشاء من نبال
هوش مصنوعی: زمانه با سختی‌ها و مشکلاتی که وارد کرد، دل مرا پر از تیرهای زخم کرد.
فصرت اذا اصابتنی سهام
تکسرت النصال علی النصال
هوش مصنوعی: زمانی که تیرها به من اصابت می‌کنند، نصل‌های آن‌ها بر روی یکدیگر شکسته می‌شود.
یکباره ز من مهر بریده ست فلک
آزار مرا به جان خریده ست فلک
هوش مصنوعی: به ناگاه آسمان محبتش را از من گرفته و به این ترتیب، با عذابی که می‌دهد، جانم را به تمسخر گرفته است.
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک
هوش مصنوعی: یا این مسئله ابتدای یک سختی است یا انتهای عمر، چرا که سرنوشت به شدت دست و پا را تنگ کرده است.
اما به مشاهده فرزند، جراحت فراق دلبند را مرهمی می ساخت و می گفت: اگر نه آنستی که این یتیم بی مشفق و منفقی بماند و در دستاس حوادث، چون دانه آس گردد و الا فنا بر بقا و عدم بر وجود اختیار کردمی و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلخ تر و از مرگ ناخوش تر است بر خود بسر آوردمی و بر تربت معشوق ممشوق که چون سرو سهی در خاک لحد خفته است و چون ماه در ظلمت نهفته، شخص گرامی را بسمل کردمی که مقاسات مرگ از زندگانی که در فراق عزیزان گذرد، سهلتر نماید و از اینجا گفته اند که عاشقان، کوتاه عمر باشند چه بلیت هجر و اذیت فراق، روح لطیف ایشان را تحلیل کند. بعضی را آب صفت از راه منافذ مدامع خرج کند و بعضی را بخار شکل به طریق آه از راه نفس بیرون آرد و به تدریج مضمحل گرداند و هر که از اعراب، عاشق شد هم در حداثت سن و غره عمر جان به احداث شحنه عشق داد. چنانکه مجنون در فراق لیلی و کثیر در عشق عزه و وامق در مهر عذرا. و یکی را از قبیله بنوتمیم سوال کردند، چراست که در قبیله شما هر که عاشق شود، بمیرد؟ گفت:
هوش مصنوعی: اما دیدن فرزند به نوعی تسکین‌دهنده درد جدایی محبوب می‌نمود و می‌گفت: اگر این یتیم بی‌حامی و یاری بماند و در چنگال حوادث مانند دانه‌ای در آسیاب له شود، چاره‌ای جز پذیرش مرگ و فنا ندارم و جدایی که از زهر نیز تلخ‌تر و از مرگ غیرقابل تحمل‌تر است، بر من گذاشته شده است. من بر سر مزار معشوقی که همچون سرو بلند در زیر خاک خوابیده و مانند ماه در تاریکی مخفی است، خود را قربانی می‌کردم تا که تلخی مرگ را بهتر از روزهایی که در فراق عزیزان گذرانده‌ام، حس کنم. از این رو گفته‌اند که عاشقان زندگی کوتاهی دارند، زیرا درد جدایی و رنج فراق، روح لطیف آن‌ها را تحلیل می‌برد. برخی از آن‌ها چون آب از راه منافذ بدنشان خارج می‌شوند و برخی دیگر بخارگونه به شکل آه، از طریق نفس خارج می‌گردند و به تدریج مضمحل می‌شوند. هر عربی که عاشق شود، در جوانی و اوج عمر، جانش را در راه عشق فدای محبوب می‌کند؛ مانند مجنون در فراق لیلی و قتیب در عشق عزه و وامق به خاطر مهر عذرا. از یکی از قبیله تمیم پرسیدند، چرا در قبیله شما هر عاشق می‌میرد؟ او پاسخ داد:
مثل: لان فی قلوبنا خفه و فی نسائنا عفه
هوش مصنوعی: در دل‌های ما اندوهی وجود دارد و در زنان ما پاکدامنی و عفت حاکم است.
من مات عشقا فلیمت هکذا
لاخیر فی عشق بلاموت
هوش مصنوعی: هر کس به عشق بمیرد، باید این‌گونه بمیرد؛ چرا که عشق بدون مرگ، هیچ خیر و فایده‌ای ندارد.
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
هوش مصنوعی: وقتی زیبارویان پرده خود را کنار می‌زنند، عاشقان در برابرشان به این شکل می‌افتند و جان می‌دهند.
آن مرد در مفارقت عیال، روز به شب می برد و شب به روز می آورد و مرضعه ای مشفق و قابله ای حاذق آورده بود تا طفل رضیع را که رشک گل ربیع بود چون صبا تربیت می داد و چون نسیم شمال دایگی می کرد و وصال پسر از فراق مادر عوض و بدل می شمرد که «من منع من الاثر قنع بالخبر» و در فراق امانی و تلخی زندگانی می گفت:
هوش مصنوعی: آن مرد در غم جدا شدن از خانواده‌اش، زمان را به سختی می‌گذرانید. روزها را به شب می‌برد و شب‌ها را به روز می‌آورد. او پرستاری مهربان و دکتری ماهر به خدمت گرفته بود تا کودک نوزادش را که مانند گل بهاری زیبا بود، پرورش دهد و مانند نسیم شمال از او نگهداری کند. او همچنین می‌پنداشت که دیدار پسرش پس از فراق مادرش، نوعی جایگزینی است، به این دلیل که می‌گفت: «کسی که از تأثیرات دور باشد، باید به شنیده‌ها قناعت کند.» و در این زندگی تلخ و سخت از دوری و کمبودها می‌نالید.
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم
هوش مصنوعی: بدون تو، ای عزیز، زندگی را سپری می‌کنم و حالتی را برای خود می‌سازم که همچون یک معامله‌گر در بازار همواره در حال فعالیت و تجارت باشم.
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بی تو چندین زندگانی می کنم
هوش مصنوعی: شرمنده‌ام از اینکه هنوز بدون تو زندگی می‌کنم، چرا که این زندگی برای من معنا ندارد.
و این مرد گربه ای داشت. مدتها آستان او بالین کرده و مدت عمر در خدمت او بسر برده و حقوق آنف و سالف ثابت گردانیده و از مدت وفات مادر طفل یک لحظه از حوالی مهد او جدا نبوده و طلیعه جان و پاسبانی مال او کرده و هرگاه که دایه مشغول بودی، گاهواره بجنبانیدی. روزی پدر کودک و دایه هر دو از خانه غایب بودند و گربه بر عادت گذشته پیش گاهواره خفته بود. ماری سیاه از سوراخی بیرون آمد و قصد کودک کرد. گربه از آنجا که شفقت او بود بر احوال کودک و عادت طبیعی روی به مار آورد و با او به کارزار ایستاد. گاه به زخم پنچه و گاه به زخم دندان گلوی مار می درید و سر و قفای او می خایید تا مار هلاک شد و کودک از خطر او مصون بماند و گربه از خون مار پوستین آهار داد. چون مرد برسید، گربه قدوم او را استقبال نمود و از بهر آنکه چنین دشمنی از پای درآورده بود و چنین نازله ای دفع کرده و جان در معرض خطر نهاده، تبصبصی می کرد و تملقی می نمود و طمع می داشت که استخوانی یا لقمه نانی بدو دهد. مرد چون در گربه نگاه کرد، دهان او خون آلود دید. از غایت مهر و عشق فرزند خوفی و رعبی بر دلش غالب شد که: «الولد مبخله مجنبه محزنه». در خاطرش گذشت که گربه فرزند او را بکشته است. از سر عجله طبع و وسوسه ظن و ضعف بنیت، این خیال در دل او چنان قوی شد که چوبی بر سر گربه زد و از پای درآورد و چون از دهلیز به صفه و از صفه به غرفه آمد، ماری سیاه دید کشته و خون از وی پالوده و فرزند در گهواره به سلامت خفته. دست بزد و جامه پاره کرد و از سر تاسف و تحسر گفت: «یا حسرتی علی ما فرطن فی جنب الله» و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فواره دیدگان روان کرد و بدان تعجیل که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته بود، تاسف ها خورد و خود را ملامت ها کرد و گفت: این چه اسراف بود که از طبع عجول و نفس ملول بی انصاف من در وجود آمد و این چه ناجوانمردی و بی رحمی بود که از شره نفس من برین حیوان رفت و چنین ظلمی مفرط از من پیدا شد؟
هوش مصنوعی: مردی گربه‌ای داشت که سال‌ها در کنار او زندگی کرده و به او خدمت کرده بود. این گربه همیشه مراقب کودک او بود و حتی در زمان غیبت مادر کودک هم در کنارش می‌ماند و گاهواره‌اش را تکان می‌داد. روزی، وقتی پدر و مادر کودک غایب بودند، یک مار سیاه از سوراخی بیرون آمد و قصد حمله به کودک را کرد. گربه با محبت به کودک و به خاطر عادت طبیعی‌اش، به مقابله با مار پرداخت و با زخم‌هایی که به او وارد کرد، مار را کشت و کودک را نجات داد. وقتی پدر به خانه برگشت و گربه را دید، متوجه شد که دهان او از خون مار آغشته شده است و از محبت زیادش به فرزندش، ترسید که گربه شاید به او آسیب رسانده باشد. در نتیجه، ناشی از هیجان و اعتماد به نفس کم، به گربه حمله کرد و او را کشت. زمانی که به داخل آمد، مار مرده و خون‌آلود را دید و کودک را در گهواره به سلامت خوابیده یافت. پدر بسیار پشیمان شد و به خاطر کار خود احساس پشیمانی کرد. او از خود می‌پرسید که چرا چنین عجولانه و بی‌رحمانه عمل کرد و به این حیوان بی‌گناه ظلم کرد.
الظلم نار فلا تحقر صغیرته
فرب جذوه نار احرقت بلدا
هوش مصنوعی: ظلم مانند آتش است، پس کوچک‌ترین ظلم را دست‌کم نگیریم، زیرا ممکن است همان جرقه کوچک آتش، باعث ویرانی یک سرزمین شود.
این جوری وخیم و ظلمی عظیم بود که برین حیوان رفت و ایمن نباید بود که به مکافات این کردار نامحمود بلایی بر من و فرزند من نازل گردد فرزند مرا از قصد دشمن حمایت کرد و از مکر معادی رعایت نمود پاداش افعال او به جفوت مقابله کردم در شریعت مروت و طریقت فتوت این تخجیل را که ازین تعجیل رفت دافعی نخواهد بود.
هوش مصنوعی: وضعیتی بسیار وخیم و ظالمانه بر آن حیوان حاکم بود و هیچ کس نمی‌توانست مطمئن باشد که به خاطر این اعمال ناپسند، بلایی بر من و فرزندم نازل نخواهد شد. من از فرزندم به خاطر حمایتی که در برابر دشمن و احتیاطی که در برابر مکر او انجام داد، قدردانی کردم. واکنش من به عمل او، در چارچوب قوانین شریعت و رفتارهای انسانی، به گونه‌ای بود که این نوع سرزنش‌ها نمی‌تواند توجیه‌پذیر باشد.
عجبت لسعی الدهر بینی و بینها
فلما انقضی ما بیننا سکن الدهر
هوش مصنوعی: عجب می‌کنم از تلاش زمان برای جدایی بین من و او، و وقتی که زمان تمام شد، دیگر خبری از جدایی نیست.
اینست همیشه عادت چرخ کبود
چون بی غمی ای دید زوال آرد زود
هوش مصنوعی: چرخه زندگی همیشه به همین شکل است؛ وقتی که خوشحالی و بی‌خیالی را ببینی، زود به زوال و از دست رفتن می‌انجامد.
این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را که از نتایج تسویل شیطان و طلایع حرمان است به سیرت مرضیه و عادت حمیده خود راه ندهد که عواقب شتابزدگی و خواتم ترک تانی، ندامت و غرامت بود و العجله من الشیطان خاصه که زنان را مقر در وکر مکر و آشیانه عذر باشد و داستان ایشان از الحان هزار دستان عجب ترست و حیلت و خدیعت ایشان از ریگ بیابان بیشتر و اگر شاه درین معنی اجازت فرماید، داستانی روایت کنم و حکایتی بگویم. شاه فرمود: بگوی.
هوش مصنوعی: این مقدمه برای این است که پادشاه به شتابزدگی که نتیجه وسوسه‌های شیطان و آغاز افسردگی است، اجازه ندهد و به رفتار پسندیده و عادت خوب خود ادامه دهد. زیرا عواقب عجله و نتایج نداشتن تأمل، پشیمانی و خسارت به همراه دارد و شتابزدگی خاص شیطان است، به ویژه که زنان محل مکر و فریب هستند و داستان‌های آن‌ها از هزاران داستان دیگر عجیب‌تر است. اگر پادشاه اجازه دهد، داستانی را تعریف کنم و حکایتی را بگویم. پادشاه فرمود: بگو.