گنجور

شمارهٔ ۱۹ - به یکی از یاران نگاشته

سرتا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بران رنگی نیست

نه چندان آرزومندم که راه انجامم به نامه و پیام از تو خرسند دارد، یا پس از این جان دل بسته و دل جان خسته را بی تماشای چنبر ابروان و زنجیر گیسوانت به کمان و کمند باز توان داشت. آن بردباری ها همه بر باد آمد و آن خویشتن داری ها یکسره با خاک آمیخت. مصرع: بیش از این صبر ندارم چکنم تا کی و چند.

پوست و موی بر تنم از تندگلی زنجیر و زندان است و پرنیان و پرندم در پای گسسته پی از رنج پویایی درین سنگلاخ کام فرسای خارا و سندان. بارها پیغام دادی و نوید فرستادی که به دست آویز گرمابه و گشت در آبادی و دشت ماهی دو سه راه بر تو خواهم گذشت و از در خوشخوئی و کیش دلجویی دستی بر آن دل که در چنگ سنگین دلم خون شد و به خاک ریخت خواهم گذاشت همواره نامه های دل آویز مهرانگیز نیز در هر یک از روستای شمیران و با هر که باشی بر دست هر که باشد به تو خواهم نوشت و روزنامه هود را که یکسر راز پیمان و پیوند است و ساز سازش و سوگند بر دیده خون پالا و جان اندوه مندت روشن و پیدا خواهم کرد، ماهی دو افزون شد تا همی یارگویان و بارجویان در این پهنه دیر انجام از پی دیداری راه سپارم و بر بوی نامه و پیامی اگر همه دشنامی باشد، روز گذار نه روز سیاهم.

باری از چهر مهرفروزت روشنائی یافت و نه چشمی که چون دیده پیر پسر گم کرده بردر چشمداشت سفید افتاد از دوده کلک توتیا خیزت یک ره سرمه سائی دید، همانا دیده بانان بر گذرگاه نشسته اند و از گرمابه و گشت و تماشای باغ و دشت راه بسته، هفت آسمان ابر سیاه پرده یک ماه است و صد شهر نگهبان با صد هزار دیده که از سر برکنده باد و به پای اندر پراکنده چشم پالای یک راه. با آن مایه نگاهداری و تیاق گذاری کی و کجا تابی از خورشید رخسارت بر این تیره روزن خواهد تافت، و تاریک زندان مستمندان چگونه و چون بخرام تازه سرو و فروغ لاله برگت آب بستان و تاب گلشن خواهد برد، شعر:

ترسم این شام جدایی که سیه بادش روز
برسد روز به پایان و به پایان نرسد

باری اکنون که به فر پای بوست دست رس نیست و از پاس راه بانان مرا بدان گلشن و ترا بدین گلخن بار از پیش و پس نه، در خورد توانائی نامه نگاری را که کاردانان نیم دیدار نهاده اند، سال و ماهی خامه و شست رنجه فرمای و روان دردمندان را که در پنجه پولاد مشتی های ناکامی شکنجه اندیش است، به نوید پیوستگی اگر چه گزاف باشد رستگی بخش.

شمارهٔ ۱۸ - به مهربان یاری نگاشته: جانم خاک راهت باد و روانم گرد گذرگاهت، در کجائی و چه جائی چه می دهی و چه می ستانی؟ بختت مهربان است یا سرگران، همراهان یار دلند یا بار دل، از گفته های گهر سفت دو استاد کهن و دو خداوند سخن خواجه و شیخ چه اندوخته و از روان پروران که سخن گستران این روزگارند چه آموخته ای؟ همگنان را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ؟ بدان فرخ فرگاهت که چرخش خاک درگاه باد به دستور پیشین راه است یا دست آویز بیماری های بربسته خاک گذرگاه، شمارت با ساز و سرود است، یا نماز و درود؟ رشک اندیشان را در آویز و آزار فراز است یا راه آمیز و سازش باز؟ بدخواه دستان دست نیرم نیرو دوستی اندیش است یا بر همان هنجار دیرین و آئین پیش؟ بدان خدای که ما را بندگی داد. و ترا خداوندی گزارش تیمار و خرسندی خواری و ارجمندی کاستی و فزایش بی تابی و آسایش، بلندی و پستی، هشیاری و مستی، هر چه هست بی کاست و فزود نگارش فرمای و همراه هر که دانی و توانی پیش از آنکه سایه خورشید در فراخای شمیران پهن و دراز افتد و سامان دزآشوب و تجریش از جوش خرانبار بیگانه و خویش با رسته رستاخیز انباز آید با بنده خاکسار خویش فرست که روزم از امید سیاه است و دیده از چشمداشت سفید.شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته: گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سرتا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بران رنگی نیست
هوش مصنوعی: در تمام دشت خاوران، هیچ سنگی وجود ندارد که رنگش ناشی از خون دل و اشک چشم نباشد.
نه چندان آرزومندم که راه انجامم به نامه و پیام از تو خرسند دارد، یا پس از این جان دل بسته و دل جان خسته را بی تماشای چنبر ابروان و زنجیر گیسوانت به کمان و کمند باز توان داشت. آن بردباری ها همه بر باد آمد و آن خویشتن داری ها یکسره با خاک آمیخت. مصرع: بیش از این صبر ندارم چکنم تا کی و چند.
هوش مصنوعی: من چندان امیدوار نیستم که از طریق نامه و پیامت به آرزویی برسم یا دیگر نتوانم با دل خسته‌ام به تماشای ابروها و موهایت بپردازم. تمام صبر و تحمل من به فنا رفته و آن آرامش همگی از بین رفته است. دیگر نمی‌توانم بیشتر از این صبر کنم و نمی‌دانم چه مدت دیگر باید منتظر بمانم.
پوست و موی بر تنم از تندگلی زنجیر و زندان است و پرنیان و پرندم در پای گسسته پی از رنج پویایی درین سنگلاخ کام فرسای خارا و سندان. بارها پیغام دادی و نوید فرستادی که به دست آویز گرمابه و گشت در آبادی و دشت ماهی دو سه راه بر تو خواهم گذشت و از در خوشخوئی و کیش دلجویی دستی بر آن دل که در چنگ سنگین دلم خون شد و به خاک ریخت خواهم گذاشت همواره نامه های دل آویز مهرانگیز نیز در هر یک از روستای شمیران و با هر که باشی بر دست هر که باشد به تو خواهم نوشت و روزنامه هود را که یکسر راز پیمان و پیوند است و ساز سازش و سوگند بر دیده خون پالا و جان اندوه مندت روشن و پیدا خواهم کرد، ماهی دو افزون شد تا همی یارگویان و بارجویان در این پهنه دیر انجام از پی دیداری راه سپارم و بر بوی نامه و پیامی اگر همه دشنامی باشد، روز گذار نه روز سیاهم.
هوش مصنوعی: پوست و موی من نماد زنجیری است که مرا در زندان تنگنا قرار داده و نرمی و لطافت من به زنجیرهایی محکم در پایم تبدیل شده که از رنج سفر کردن در این دنیای سخت و سرد ساخته شده‌اند. بارها به من پیغام داده‌ای و وعده‌هایی داده‌ای که به وسیله آن‌ها می‌توانم در کنار رودخانه‌ها و دشت‌ها بگردم و البته می‌توانم در این مسیر به چیزهایی دست یابم. در دل من که به سنگینی دلم خونین شده، می‌خواهم دستی را بگذارم تا دل را تسلی دهم. همچنین نامه‌های پر از محبت و زیبایی را برایت خواهم نوشت و در هر روستایی، با هر که که برایت اهمیت دارد، آنها را خواهیم فرستاد. روزنامه‌ای که تمام رازها و پیمان‌ها در آن نهفته است را برایت روشن و نمایان می‌کنم. اگرچه در این جهان بزرگ، روزها می‌گذرد و ممکن است با دشنام همراه باشد، اما این روزها برای من روزهای تاریکی نخواهند بود.
باری از چهر مهرفروزت روشنائی یافت و نه چشمی که چون دیده پیر پسر گم کرده بردر چشمداشت سفید افتاد از دوده کلک توتیا خیزت یک ره سرمه سائی دید، همانا دیده بانان بر گذرگاه نشسته اند و از گرمابه و گشت و تماشای باغ و دشت راه بسته، هفت آسمان ابر سیاه پرده یک ماه است و صد شهر نگهبان با صد هزار دیده که از سر برکنده باد و به پای اندر پراکنده چشم پالای یک راه. با آن مایه نگاهداری و تیاق گذاری کی و کجا تابی از خورشید رخسارت بر این تیره روزن خواهد تافت، و تاریک زندان مستمندان چگونه و چون بخرام تازه سرو و فروغ لاله برگت آب بستان و تاب گلشن خواهد برد، شعر:
هوش مصنوعی: از چهرهٔ مهربانت نوری تابید و چشمی که چون دیدهٔ پیر، پسر گمشده‌ای را در انتظار داشت، به سفیدی افتاد. پس از دودهٔ چشمت، یک بار سرمه‌سایی دیده شد. بدین ترتیب، نگهبانان بر سر راه نشسته‌اند و از گرما و گشت و گذار در باغ و دشت، راه را بسته‌اند. هفت آسمان بر افراز، ابر سیاه به‌سان پرده‌ای بر روی ماه است و صد شهر با صد هزار چشم که از دور افتاده‌اند و به پا ساییده شده‌اند، دیده‌ای پاک را به یک سمت نگاه می‌کنند. با این میزان مراقبت و صبر، کی و کجا تابش خورشید رخسار تو بر این روزهای تیره خواهد تابید و زندان تاریک مستمندان چگونه می‌تواند به تازگی سرو و نور لاله، آب بستان و شکوفهٔ گلشن را منتقل کند؟
ترسم این شام جدایی که سیه بادش روز
برسد روز به پایان و به پایان نرسد
هوش مصنوعی: نگرانم که این شب جدایی که پر از تیرگی است، روزی به پایان برسد، اما آن روز هیچ‌گاه به واقعیت نپیوندد و ما همچنان در جدایی باقی بمانیم.
باری اکنون که به فر پای بوست دست رس نیست و از پاس راه بانان مرا بدان گلشن و ترا بدین گلخن بار از پیش و پس نه، در خورد توانائی نامه نگاری را که کاردانان نیم دیدار نهاده اند، سال و ماهی خامه و شست رنجه فرمای و روان دردمندان را که در پنجه پولاد مشتی های ناکامی شکنجه اندیش است، به نوید پیوستگی اگر چه گزاف باشد رستگی بخش.
هوش مصنوعی: حالا که نمی‌توانم به پای تو برسم و از نگهبانان راه دورم و نمی‌توانم به آن باغ زیبا برسم و تو را به این گلخن بیاورم، برای نوشتن نامه مناسب است که افراد ماهر در نظر گرفته‌اند. پس یک یا چند سال و ماه کاغذ و قلم در دست بگیر و با دل‌های دردمندی که زیر فشار ناامیدی شکنجه می‌شوند، با نوید پیوند آنها اگرچه ناچیز باشد، تسکین‌دهنده‌ای بیاور.