داستانِ زن دیبا فروش و کفشگر
زروی گفت : وقتی دیبافروشی ببازار رفت، مردی مرغی میفروخت ، ازو پرسید که این چه مرغست و بچهکار آید ؟گفت : این زغنیست که هرچ در خانه بیند با کدخدای بگوید. دیبافروش زنی داشت که از دیباچهٔ رخسارش نقش بندِ چین نسخهٔ زیبائی بردی و صورتگرِ خامه مثلِ او در هیچ کارنامه ننگاشتی و چنانک محصناتِ نابکار را باشد ، پیوسته برجم الظّنِّ شوهر سرزده بودی. دیبافروش چون بشنید که زغن آن خاصّیّت دارد ، در خریدن او رغبتش صادق شد، اندیشه کرد که من او را بر احوالِ خانه گمارم و زن را باشرافِ او تخویف کنم تا در غیبتِ من خود را نگاه دارد و از رقبتِ مرغ برحذر باشد و مرا در جزایِ افعال او چیزی نباید کرد که موجب رسوائی و هتکِ پردهٔ حرمت باشد. مرغرا بخرید و بخانه برد و زن را گفت: این مرغ را نیکو مراعات کن و عزیزدار که این مرغیست بحدس و دانائی از همه مرغان ممیّز. اگرچ چون کبوتر نامهبر نیست. امّا نامها سربسته خواند و از ماه نمّامتر و از مشک غمازترست. طلیعهٔ غواربِ غیبست، جاسوسِ شوارق نظرست.
هرچ از اندرون بیند، از بیرون خبر باز دهد. زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد ، سخت بترسید. چون دیبافروش بیرون رفت، کفشگری نوجوان خوب روی که گردِ کفشِ او حورانِ خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی، همسایهٔ او بود و زنرا با او دیرینه سودائی در سر؛ بر عادتِ گذشته فرصتِ غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجرهٔ وصال دعوت کرد. چون اتّفاق ملاقات افتاد ، زن گفت: بنگر تا بحضورِ این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کارِ ما واقف شود و با شوهر رساند. مرد از آن سخن بخندید و گفت: زهی سخافتِ عقل زنان و قصورِ معرفت ایشان! پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سرِ قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد ؟ زن پس از امتناعی بسیار که نمود، بالتماسِ او تن درداد.... راست که از کار فارغ شد، سرِ قضیب را برابرِ منقار زغن بداشت . زغن آن ساعت از غایتِ گرسنگی زاغ زده بود، پنداشت که آن گوشت پارهایست، در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد، چنانک مرد از درد بیهوش گشت. زن را گفت: تو اندامِ خویش بنمایش، باشد که مرا رها کند. زن اندام خویش نزدیکِ زغن برهنه کرد. زغن بچنگالِ دیگر در اندامِ او آویخت و محکم بیفشرد. درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دستبردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد. زیرک گفت : هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود. بسمالله آغاز کن و از نیک و بدِ انجام بیش میندیش و در مقامِ اجتهاد که موقفِ مردانست، چنان مستحضر و متیفّظ باش که گفتهاند :
چون سخن اینجا رسید و تحاور و تشاورِ ایشان تا این منزل کشید، کبوتری بر بالایِ درختی که ایشان زیر آن بودند، آشیان داشت؛ مخاطبات و مجاوباتِ هر دو تمام بشیند، با خود اندیشه کرد که این دو حیوان اگرچ بجنسیت متباین اند، چون متعاون شوند، بدالّتِ آلتِ کیاست و اداتِ فراست در دوراندیشی و خردهدانی که ایشانراست، زود بمطلوبِ خود برسند و چون مهتری و پادشاهی یابند و درگاه و دیوان بازدحامِ خدم و رعایا مستغرق شود، اگر باختیارِ طبع یا بالجاءِ حاجت خواهم که در آن جمله آیم و درعدادِ ایشان منحصر شوم، دشوار دست دهد و چنان شود که گفتهاند :
وجهِ اوفی و طریقِ اولی آنست که پیش از آنک درختِ دولت او بالا کشد و ثمرهٔ امانی بدر آرد، من شکوفهوار دست بشاخِ حمایت او زنم، ازین درخت فروپرم و تقرّبی که متضمّنِ قربت باشد ، بنمایم و پیش از آنک مزاحمان دیگر بسرِ این مشربِ خوشگوار باغتراف آیند، من حظِّ خویش اقتراف کنم، چه کمتر حق خدمتی که امروز ثابت شود، آنروز که از امثالِ من دیگران بداغِ اختصاص موسوم شوند، اثری تمام داشته باشد، در حال فرو آمد و زبان بفوایحِ ثنا و فواتحِ دعا بگشاد و گفت:
شب بروزِ اقبال مقرون باد و روزِ اعدا همیشه شبگون. باعثِ این زحمت بیگاهی آوردن بخدمتِ این جناب که موئل و مآبِ محتاجان روزگار باد و از وصولِ مکاره و نزولِ نوایب تا ابد آسوده، آنست که مرا خانه بر سر این درختست، سالها شد که تا اینجا متوطّنم، امشب که نورِ حضور تو پرتوِ سعادت برین موضع افکند و با این خدمتگارِ دانا و پیش اندیش در اندیشهٔ این مهمات که پیش گرفتهٔ، خرده کاریهایِ کفایت و کیاست در مفاوضت شما پیدا میشد، من جمله استراق میکردم و اعتماد و ارتفاق من بواسطهٔ آن میافزود و در پردهٔ اغارید و زمزمهٔ اناشیدِ خویش ترنمی. از غایتِ ترنّح با فرطِ اهتزاز و تبجّح میکردم و میگفتم :
تا جواذبِ آرزو و نوازعِ نیاز مرا برانگیخت، اینک آمدم طوق بندگی در گردن و نطاقِ خدمتگاری بر میان و نطقِ دعا و ثنا بر زبان.
اگرچ بحمدالله دستوری دستیار که گنجور خزاینِ اسرارست، در پیش کارست، بعلوِّ همّت و سُمُوِّ رتبت و اصابتِ نظر و اصالتِ رأی بر همه سابق
امّا بیرون از پیشکاران و کارگذاران که از قوایمِ سریر مملکت و دعایمِ قصور دولت باشند، نام و ناموس ملک را مگس همچو طاوس بکار آید. اشارت فرمای تا آنچ در تحتِ استطاعت و در طیِّ امکان آید، بجای آرم و بمظهرِ فعل رسانم. زروی را ازین حال پیشانی گشاده شد و بر گلویِ او ساخته آمد و بمظاهرتِ او پشت قوی کرد و روی بزیرک آورد و گفت: اینک مبشّرِ قدومِ اقبال که ناگاه در وهلتِ اول و مفتتحِ کار چنین خدمتگاری که مفتاحِ بابهای سعادت و مصباحِ شبهای شبهت را شاید، بیاحضار حاضر آمد و بیانتظار از وجهِ ترهّب و ترغب اسفار کرد و چون دولتِ نامحسوب از ورای پردهٔ پردهٔ غیب روی نمود.
زیرک نیر برو آفرین خواند و بنویدِ عواطف و اعلاء جاه و منزلت و اغلاءِ قدر و قسمت استظهار بسیار داد. زیرک وزروی رارای بر آن قرار گرفت که کبوتر را بسفارت پیشِ مرغان فرستند و پیغامهایِ لطفآمیزِ دلآویز دهند و هم از آنجا بنزدیک دیگران رود و بنظرِ امعان و ایقان احوالِ ایشان باز داند و رسالت بگزارد و بازآید و از کیفیّتِ کارها آگهی دهد. زیرک کبوتر را پیش خواند و بتقریب و نواختِ تمام حسنِ التفات ارزانی داشت. پس گفت: ترا میباید رفتن و طوایفِ طیور را که بر قولِ تو استواری زیادت دارند و از کارِ تو ایمن باشند و با خودت بیگانه ندانند، از زبانِ من تحمیلات رسانیدن که چون ایزد، تَعالی مرا از عادتِ خونریزی و حرامخوری توفیقِ تو به رفیقِ راه گردانید و انابت از شرّ و اصابت بخیر کرامت کرد و از جنسِ سباع بخلعتِ اختصاص مشرّف گردانید و داعیهٔ طلبِ پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع از باطنِ من پدید آمد و تحرّض و تعرّض من (بر) مهتری و سروریِ شما بیفزود و این معنی حمل بر نظرِ رحمت آفریدگار، تَعالی، میشاید کرد که سوی شما میفرماید و اضافتِ این بافاضتِ کرمِ بینهایت الهیست که بر شما فیضان میکند، اکنون همچنانک بر من واجبست رعایت و حمایت شما کردن، شما را هم لازمست طاعت و متابعتِ من ورزیدن تا من جناحِ رأفت و مهربانی بر شما گسترانم و نجاح و سلامت قرینِ حال شما گردانم و هر یک را در خانه و آشیانهٔ خویش بحضانهٔ حفظ نگاه دارم و نگذارم که هیچغاشمِ ظالم دستِ اطالت بیکی دراز کند تا هرکرا از کواسرِ طیور کسری رسیده باشد، بجبرِ آن قیام نمایم و هر کجا از جوارحِ وحوش جراحتِ وحشتی نشسته بمرهمِ لطف التیام فرمایم ، چنانک گنجشک در دیدهٔ باز آشیان نهد و عقاب بر خانهٔ صعود پاسبانی کند، چرغ را مقراضِ منقار بدامنِ مرقّع کبک نرسد و شاهین سوزنِ چنگل در گریبانِ ملوّنِ تذرو پنهان نکند و اگر شما را ، وَالعِیاذُ بِالله، استهواءِ هوایِ شیطانی از طریقِ متابعتِ ما بگرداند و بادِ استکبار در آتش عصبت و عصبیّتِ شما دمد تا از فرمانِ ما ابا کنید، حقیقت باید دانست که بصواعقِ خشم و زلازلِ قهر بنیادِ شما برافکنیم و بدستِ نهب و تاراج و و اجلا و ازعاج نشیمنِ شما را مأوایِ بوم شوم گردانیم تا جهانِ فراخ بر شما از حوصلهٔ شما تنگتر گردد و در حسرتِ آب و دانه چون دانه برتابه مضطرب میباشید و جایِ نشست شما الّا بر شاهقاتِ اعالیِ درختان و باسقاتِ اغصان ممکن نگردد و وحشیان از تماشاگاهِ دشت و هامون و متنزّهاتِ رنگین چون کارگاهِ بوقلمون از بیم مخالبِ سطوت و جواذبِ صولت ما بر سر کوهها گریزند و بجائی روند که آنجا بجای گل بر خارچمند و عوض سنبل درمنه چرند و خاکِ سیاه چون نباتِ سبز باید خوردن و سنگِ صبور بر دل بستن و کار بجائی رسد که صیّادِ اوهام در بلندی و پستی آکام و آجام یکی را بتیرِ تصوّر نتواند زد. اینک عنانِ تخییر در تقدیم و تأخیرِ اوامر بدستِ شما دادیم تا مقامِ سخط و رضایِ ما بدانید و سعادتِ طاعت بشقاوتِ عصیان و طغیان ندهید .
کبوتر چون این فصل بحسنِ اصغا بشنود و حلقهٔ قبول و استرضا در گوش کرد، بامداد که سپیدبازِ مشرق بیک پرواز کبوترانِ بروجِ فلک را در پای انداخت، از جای برخاست، پای در رکابِ صبا آورد و دست در عنانِ شمال زد، دو اسبه بر گریوهٔ علوّ دوانید، از محملِ ضباب برگذشت، هودجِ دبور از پسِ پشت انداخت و از آنجا بپانشیبِ هوا فرو رفت و بیک میدان تنگِ عزیمت برسر حدِّ نشیمنگاهِ مرغان کشید. چون خبر یافتند، همه پیش آمدند بحکم معرفتهایِ سابق در اعزازِ قدومِ او بر یکدیگر متسابق شدند، بادش بمروحهٔ شهپرِ طاوس میزدند و گردش بدستارچهٔ بالِ سمندر میفشاندند، گرمشباز پرسیدند و از گرم و سردِ ایّام تعرّفِ احوالِ او کردند و تکلّفی که وظیفهٔ وقت بود از ساختنِ اسبابِ استراحت بجای آوردند. کبوتر گفت: من خود غلباتِ اشتیاق دیرینهٔ شما در دل داشتم و اتّفاقِ ملاقات در خوبتر اوقات ببهترین سببی توقّع میکردم و کامِ جان بذوقِ این حالت که میسّر شد، خوش میداشتم ع ، وَرُبَّ اُمنِیَّهٍٔ اَحلی مِنَ الظَّفَرِ، تا اکنون که سگی، زیرکنام که بفرط شجاعت و علوِّ همّت باشیرانِ عالم از سرپنجه میگوید و در قناعت و خویشتنداری از سایهٔ همای ننگ میدارد، پادشاهی را متصدّی شدست و دستِ تعدّی با همه قدرت از ضعفاءِ حیوانات کشیده داشته و خلقِ خلقآزاری بجای بگذاشته، بثقابتِ عزم و صلابتِ حزم و سماحتِ طبع و رجاحتِ عقل از همه متقدّمان و متأخّران گوی تقدّم ربوده، مرا بنزدیک شما فرستادست؛ پس زبان بأدایِ رسالت بگشاد و اعجاز و ایجاز در بلاغت و ابلاغ بنمود. چون از تحمیل بپرداخت و اعباءِ رسالت از سفتِ امانت بینداخت و از وعیدِ قهر و مواعیدِ لطف و نیک و بداحوال و نرم و درشتِ مقال هر آنچ شنیده بود، باز گفت. بیتوقّف و تبرّم و تردّد و تلعثم دعوت قبول کردند و بر بیعت اقبال نمودند و بنیّتی صادق و طویّتی صافی همه متّفق شدند که ما را بخدمت باید آمدن و بسعادت وصول و شرفِ مثولِ آن جناب مستسعد گشتن و بجایِ درم و دینار جانها نثار کردن و شکرِ این موهبت از واهب بر کمال گزاردن و بتشریفِ مشافهه و تکریمِ مواجهه اختصاص یافتن. پس کبوتر را در پیش افکندند و باتّفاق بخدمتِ زیرک شتافتند؛ چون آنجا رسیدند، زروی باستقبال و اجلال باز آمد و همه را بخدمت رسانید و فرمود تا هر یک فراخورِ مقام و منزلتِ خویش بنشستند و چون مجمعِ غاصّ بعوامّ و خواصّ آراسته گشت، زیرک زبانِ فصاحت و ابرویِ صباحت بگشاد و طوایفِ طیور را بلطایفِ چاکرنوازی و غرایبِ دلجوئی بنواخت و فصلی مشبع و مستوفی در بابِ کرم و وفا بپرداخت و غررِ کلمات و دررِ عبارات از حقّهٔ خاطر و درجِ ضمیر فرو ریخت، اِلَی اَن غَرَّتهُم مَحَاسِنُهُ الغُرُّ وَ صَغَّرَ الخَبَرَ الخُبرُ . چون هرچ کبوتر تقریر کرده بود، عنوانِ صدق بر صفحاتِ آن بدیدند و ثقتِ ایشان بمخایلِ رحمت و عاطفتِ او بیفزود، همه بجودِ خدمت درآمدند و شرایطِ شکر و ثنا باقامت رسانیدند. پس زیرک کبوتر را بهمان رسالت سویِ شکاریان استنهاض فرمود. بحکمِ فرمان مرکبِ عزیمت را تنگ برکشید و بیک میدان صحنِ هوا را بقوادم و خوافی درنوشت و بدشتی فرو آمد که آرام جایِ ایشان بود و پیش از آمدنِ او آوازهٔ پادشاهی زیرک و دعوتِ حیوانات و استتباعِ وحوش و سباع و افتتاح کردن بمراسلت با مرغان و امتثال و انقیادِ ایشان بأسماعِ همگنان رسیده بود و آن خبر شایع و مستفیض گشته. در حال بقدمِ صدق پیش رفتند و استعلام کردند که موجب آمدن چیست. کبوتر پیغامها که داشت بگزارد و بشرحِ احوال سینها مشروح گردانید و چندان بادِ افسونِ دعوت بر ایشان دمید که چون آتش در حراقه گرفت تا همه را داعیهٔ فرمان برداری در باطن بجنبید و آثار و لاو هوی بر همه ظاهر گشت و گفتند: شک نیست که سگان بر وفاداری و حقشناسی و مهربانی و حفاظجوئی مجبولند و اگر جبلّت زیرک مثلا برخلافِ این باشد، آخر حفظِ مصلحتِ پادشاهی را که بنیاد آن بر رعایت رعیّتست، جور دیگران از ما باز دارد، مَا یَضُرُّ الطِّحَالَ یَنفَعُ الکَبِدَ و شکوه انتماءِ ما بأحتماءِ او مارا از شرِّ اشرار صیانت کند و هر چند وقت وقتی بما اضراری اندیشد، چون از ضررِ دیگران در حوزهٔ حمایت او باشیم. اثر آن تضرّر بر ما پدید نیاید و آن قدر رنج عینِ راحت نماید. مگر خرگوشی که بدها وذکا چون پرتوِ ابنِذکا از میانِ انجم میتافت، آنجا حاضر بود، اعتراض آغاز نهاد و گفت: عجب از شما ابلهان میدارم که بیاندیشه بر چنین کاری اجماع و اتّفاق روا میدارید و نمیدانید که مردم هنگام مداجات چون بمهاجاتِ یکدیگر را بنکوهند، بسگ ماننده کنند و بخساست و فرومایگیِ او مثل زنند و او در گوهرِ خویش چنان ناقص افتادست که صاحبِ شریعت، عَلَیهِ الصَّلوهُٔ وَ السَّلَامُ ، دهان زدهٔ او را از رویِ استنکاف بهفت آب و خاک شستن میفرماید و جلدِ او بهیچ دباغت حکمِ طهارت نگیرد و نتنِ رذیلتی که در آب و گلِ او سرشته شدست، بهیچ خصلتی و فضیلتی زائل نشود.
و از لوازمِ استعدادِ پادشاهی اول نسبی طاهر ست که اگر ندارد ، هرچ ازو آید ، بنوعی از نقصان آلوده باشد، چه هرگز از منبتِ سیر و راسن سرو و یاسمن نروید و از مغرسِ خیزران خیری و ضمیران برنیاید، وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخرُجُ اِلَّا نَکِدا ، کبوتر گفت: ازین خیالاتِ محال در گذر.
پادشاهی کاری بزرگست و باوجِ معالی آن ببالِ همّت عالی توان پرید لاغیر، چه نسب پیرایهٔ رویِ حسبست و اگر نسب نباشد، حسب خودمایهایست که همه مغنی و پایهٔ از همه مستغنی و از اینجاست که مردم را اول از محامدِ صفات ذاتی چون فضل و فتوّت و منقبت و مروّت پرسند، آنگاه از نسبتِ اُبُوّت سخن رانند که نه هرچ آهو اندازد، مشکِ بویا بود یا هرچ از نحل آید، عسلِ مصفّی یا هرچ صدف پرورد، لؤلؤِلالا، نه هرک از شیر زاید، دلیر بود یا هرچ از آهن کنند، شمشیر بود.
و آن فضلهٔ پلید که از معدنِ پاکزاد ، این داغِ نامقبولی بر ناصیهٔ او نهادند ، اِنَّهُ لَیسَ مِن اَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ . پس بدانستیم که مجرّدِ نسب علّتِ بزرگی و پادشاهی نیست والّا حسبِ ذاتی وجوداً و عدماً مکمّل و منقّص آن نتواند بود و فرع چنان آید که مفخرِ اصل را شاید.
و آنچ میگوئی که سگ بخسّتِ طبع منسوبست، بدانک مردمِ دانا همیشه بچراغِ عقل عیبِ خویش جوید تا اگر عادتی نکوهیده و صفتی نفریده در نفسِ خود باز یابد ، آنرا بجهد و تکلّف دور کند، چنانک آن دزد دانا کرد. خرگوش پرسید : چون بود آن داستان ؟
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
با درود.
1. ممکن است بفرمایید متن از چه چاپی برنوشته شده؟ نباید نسخهیِ مصحَّحِ محمّد روشن بوده باشد.
2. جایی در داستان دیبافروش عباراتی سانسور شده! کارِ درستی نیست.
درود دوباره.
یادم آمد که من این داستان را سالها پیش در وبلاکگام آوردهام. از رویِ چاپِ استاد روشن.
مقایسهیِ دو متن نشان خواهد داد که متنِ مرجعِ شما مشکلات جدّی دارد.