شمارهٔ ۱۲۶
دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی
بی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینهٔ جمال تو شد
هم تو آیینه دار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نه فتنهٔ ما
فتنهٔ روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چو نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام بصد دستان
گلستان هزار خویشتنی
کس بتو ره نمی برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو کس نمی تواند کرد
تو بخود مرد کار خویشتنی
بار تو دل بقوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم در میانه واسطه یی
ورنه تو دوستدار خویشتنی
ای شتر دل که زیر بار فراق
طالب وصل یار خویشتنی
جرس ناله از گلو مگشای
چون جدا از قطار خویشتنی
میوهٔ نارسیده افتاده
از سر شاخسار خویشتنی
خاک او سرمه چون توانی کرد
تو که کور از غبار خویشتنی
قلب اندودهای به زرّین روی
بی خبر از عیار خویشتنی
صفر بی مغزی و بصد انگشت
روز و شب در شمار خویشتنی
شعر تو رنج تست و راحت خلق
تو گل غیر و خار خویشتنی
رو که چون گاو سامری دایم
بی خبر از خُوار خویشتنی
چنگ در این و آن مزن زنهار
که تو نالان ز بار خویشتنی
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.