غزل شمارهٔ ۴۸۴
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم
که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت
ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم
ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی
چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم
فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم
ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا
اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم
درین فراق چه شبها که مردمان محلت
ز نالهٔ من مسکین نخفتهاند و نخفتم!
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من
عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران
که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم
ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟
بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم
که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم
هوش مصنوعی: تو دامن خود را از دست من بیرون کشیدی و من گفتم: آستین تو را میبوسم و بر درگاه تو میافتم.
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت
ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم
هوش مصنوعی: دل من در صبح زود مانند غنچهای بود که تنگی و ناراحتی احساس میکرد و از عشق تو اشک میریخت. سپس مانند گلی که شکفته میشود، شاداب و سرحال شدم.
ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی
چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم
هوش مصنوعی: چشمم بر تماشای تو بسته شده و حتی در خواب هم نمیتوانم تو را فراموش کنم، به خاطر اینکه چند روزی را در خیال تو سپری کردهام.
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم
فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم
هوش مصنوعی: هرچه به من بد بگویی و وقتی که من از ظلم و ستمی که به من روا داشتهای، فریاد بزنم، تو انکار میکنی که هیچ چیزی نگفتم.
ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا
اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم
هوش مصنوعی: زمانی که رنگ چهرهام زرد شد و این امر به وضوح نمایان گردید، اگرچه تلاش کردم که اسرار قلبم را از روشها و احساسات مختلف پنهان کنم.
درین فراق چه شبها که مردمان محلت
ز نالهٔ من مسکین نخفتهاند و نخفتم!
هوش مصنوعی: در این جدایی، چه شبهایی که مردم محل به خاطر نالهها و گریههای من بیخواب ماندهاند و من نیز نتوانستهام بخوابم!
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من
عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!
هوش مصنوعی: در گذر زمان، چه دردها و داستانها که به خاطر دوری از چهره تو بر من گذشته است. عجیب است که با این همه تجربه و رنج، هنوز هم درس عبرتی نگرفتهام!
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران
که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم
هوش مصنوعی: خواهش میکنم دل مرا به زیباییهای زلف خود مشغول نکن، زیرا وقتی که از این حال خارج شوم، دیگر نمیتوانم دوباره به آن حالت بازگردم.
ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟
بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم
هوش مصنوعی: از اوحدی میپرسید که چرا گل چهرهات را پنهان کردهای؟ بیا و ببین که مهره قلبم را بر روی خارهای جدایی تو گذاشتهام.

اوحدی