گنجور

باب سی و نهم - در ولایتْ

قالَ اللّهُ تَعالی اَلا اِنَّ اَوْلِیَاءَ اللّهِ لاخَوفٌ عَلَیْهِمْ ولاهُمْ یَحزَنُونَ.

عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حَقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی که گفت هر کی ولیّی را ازان من برنجاند با من بجنگ بیرون آمده باشد و بنده بمن تقرّب نکند بهیچ چیز بهتر از گزاردن آنچه بر وی فریضه کرده ام و بنده بمن تقرّب می نماید بنوافل تا آنگاه که ویرا دوست خویش گیرم.

استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید ولی را دو معنی است یکی آنک حق سُبْحانَهُ وَتَعالی متولّی کار او بود چنانک خبر داد و گفت وهُوَ یَتَولَّی الصّالِحینَ و یک لحظه او را بخویشتن باز نگذارد بلکه او را حق عَزَّاسْمُهُ در حمایت و رعایت خود بدارد. و دیگر معنی آن بود که بنده بعبادت و طاعت حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی قیام نماید بر دوام و عبادت او بر توالی باشد که هیچ گونه بمعصیت آمیخته نباشد و این هر دو صفت راجب بود تا ولی ولی باشد و واجب بود ولی را قیام نمودن بحقوق حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بر استقصا و استیفاء تمام و دوام نگاه داشت خدای او را در نیک و بد.

و از شرائط ولی آنست که محفوظ بود همچنانک از شرط نبی آن بود که معصوم بود و هرکس که شرع بر وی اعتراض کند او مغرور بود و فریفته.

از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابویزید بسطامی را صفت کردند که فلان جای مردی پدیدار آمده است که بولایت می گوید بویزید قصد او کرد تا او را ببیند چون بمسجدِ آن مرد رسید بنشست، اندر انتظار او، مرد بیرون آمد و اندر آن مسجد آب دهن بینداخت، بویزید بازگشت و بر وی سلام نکرد و گفت این مردی است که ادبی از آداب شرع نگاه نمیدارد چگونه امین بود بر اسرار حق سبحانه وتعالی.

بدانک خلافست در آنک روا بود که ولی داند که او ولی هست یا نه.

گروهی گفته اند روا نبود، بحکم آنک بچشم حقارت بخویشتن نگرد و اگر چیزی بر وی پیدا آید از کرامات، ترسد که آن مکری بود و دل وی پر بیم بود دائم، از بیم آنک از آن درجه بیفتد و عاقبت وی بخلاف حال وی بود.

و گروهی از پیران طائفه برین اند که چنین بود و اگر بذکر آن مشغول باشیم از حد اختصار بیرون آئیم و پیران که ما دیدیم برین بودند که باید ولی نداند که او ولیست، یکی از آن استاد ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ است.

و گروهی از ایشان گفته اند روا بود که ولی داند که او ولیست و از شرط تحقیق ولایت نیست اندر حال، وفاء در مآل پس اگر این شرط بود روا بود که حق او را تخصیص کند بکرامتی که آن تعریفی بود از حق تعالی او را برآنک عاقبت او نیک خواهد بود از بهر آنک گفته اند ایمان بکرامات اولیا واجبست. و ولی اگرچه خوف عاقبت از وی برخیزد آنچه او در آنست از هیبت و تعظیم و اجلال حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی در حال سختر و تمامتر باشد زیرا که اندکی از تعظیم و هیبت او را چنان شکسته اند که بسیاری از خوف نکند و چون رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که عَشَرةٌ فِی الْجَنَّةِ ده کس از اصحاب من در بهشت خواهند بود این ده گانه، لامحاله او را راست گوی دانستند و سلامت عاقبت خویش بشناختند و آن در حال ایشان هیچ نقصان پیدا نیاورد زیرا که شرط صحّت معرفت بنبوّت، ایستادن بود بر حدّ معجزه و علم حقیقت کرامات ازین جمله بود و اگر چنان بود که چیزی بیند از جملۀ کرامات، نتواند تا جدا باز نکند میان او و آنچه غیر کرامات بود چون چیزی بدید از آن اندر حال، بدانست که او بر حق است پس روا بود که بداند که عاقبت او هم برین جمله خواهد بود و این شناخت، کراماتیست او را و اثبات کرامات اولیاء صحیح است و حکایات قوم بسیارست که دلیل کند بر آنک گفته ایم چنانکه طرفی از آن یاد کرده آید اندر باب کرامات اولیاء اِنْ شاءَ اللّهُ.

و گروهی ازین پیران که ما دیدیم برین بودند یکی از ایشان استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ.

و گویند ابراهیم ادهم بمردی گفت خواهی تو از جملۀ اولیا باشی گفت خواهم گفت اندر هیچ چیز دنیا رغبت مکن و نه اندر آخرت و با خدای گرد و نفس خویش فارغ دار ویرا و روی بدو کن تا بر تو اقبال کند و ترا ولی خویش کند.

یحیی بن معاذ گوید اندر صفت اولیاء بندگانی باشند بلباس انس پوشیده پس از آنک رنجها دیده باشند و مجاهدتهای بسیار کشیده تا بمقام ولایت رسیده باشند.

از ابویزید بسطامی حکایت کنند که گفت اولیاء خدای تعالی عروسان خدای باشند عَزَّوَجَلَّ و عروسان نبینند مگر محرمان و ایشان نزدیک او باشند پوشیده، اندر حجلهاء انس، ایشانرا نه اندر دنیا بینند و نه در آخرت.

از ابوبکر صَیْدَلانی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که مردی بود بصلاح گفت وقتی لوح سر گور ابوبکر طَمَستانی نیکو می کردم و نام او را در آنجا می کندم و هر باری از سر گورش برکندندی و ببردندی و از هیچ گور دیگر بنبردندی و من عجب بماندم، استاد ابوعلی دقّاق را از آن حال پرسیدم گفت این پیر پنهانی اندر دنیا اختیار کرده بود و تو میخواهی که ویرا بلوح مشهور گردانی و حقّ تَعالی نمی خواهد مگر آنک گور او پنهان باشد همچنانک او خواست که در میان مردمان پوشیده بود.

ابوعثمان مغربی گوید ولی مشهور بود ولیکن مفتون نبود.

از شیخ ابوعبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت اولیا را سؤال نبود فرومردگی بود و گداختگی و هم از وی شنیدم که نهایت اولیا بدایت پیغمبران بود.

سهل بن عبداللّه گوید ولی آن بود که افعال او موافق شرع بود پیوسته.

یحیی بن معاذ گوید ولی مرائیی و منافقی نکند و ازین سبب دوستان او کم باشند.

ابوعلی جوزجانی گوید ولی آن بود که از حال خویش فانی بود و بمشاهدت حق باقی بود و حق متولّی اعمال او بود، انوار تولّی برو پیوسته گردد، او را بخود هیچ اخبار نباشد و با غیر خدای قرارش نباشد.

ابویزید گوید حظِّ اولیا اندر تفاوت درجات ایشان از چهار نامست و قیام هر فرقتی از ایشان بنامیست از آن نامها و آن قول خدای است عَزَّوَجَلَّ، هُوَ الاَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظّاهِرُ والْباطِنُ هر که حظِّ او نام ظاهر بود بعجائب قدرت او نگران بود و هر که حظِّ او از نام باطن بود او نگران بود بآنچه رود در سرّ از انوار او، هر که حظّ او از نام اوّل بود شغل او باز آن بود که اندر سبقت رفته باشد و هر که حظِّ او ازین نامها آخر باشد شغل او بمستقبل بسته بود بآنچه خواهد بود و هرکسی را ازین کشف بر قدر طاقت او بود مگر آنک حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی او را نگاه دارد و متوّلی او بود.

قول ابویزید اشارت است بدانکه خاصگان بندگان او ازین اقسام برگذشته باشند نه اندر ذکر عاقبت باشند و نه اندر ذکر سابقت و نه بآنچه بایشان درآید مشغول گردند، اصحاب حقائق از صفت خلق محو باشند چنانکه خداوند تعالی گوید وتَحْسَبُهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ.

یحیی بن معاذ گوید اولیا اسپر غمهای خدای اند اندر زمین، صدّیقان ایشانرا می بویند، بوی ایشان بدل ایشان می رسد، مشتاق میگردند بخداوند خویش و عبادت زیادت همی کنند بر تفاوت اخلاق خویش.

و گفته اند ولی را سه علامت بود، بخدای مشغول بود و فرارش با خدای بود و همّت وی خدای بود.

خرّاز گوید چون خداوندتعالی خواهد که بندۀ را بدرجۀ اولیا رساند درِ ذکرِ بروی گشاده گرداند، چون راحت ذکر بیابد درِ قرب برو باز گشاید پس او را بمجلس انس برد پس بر کرسی توحید نشاند پس حجابها ازوی برگیرد و اندر سرای فردانیّت فرود آرد و جلال و عظمت بر وی کشف کند چشمش بر جلال و عظمت افتد از خود فانی گردد اندر نگاه داشت خدای افتد و از دعویهای نفس بیرون آید.

و گفته اند ولی را خوف نباشد زیرا که خوف چشم داشتن مکروهی بود که اندر عاقبت برو فرود آید یا فوت دوستی را منتظر بود اندر عاقبت ولی ابن وقت بود ویرامستقبل نبود تا از چیزی ترسد و همچنانک ویرا خوف نبود رجا نیز نبود، زیرا که از رجا انتظار حاصل آمدن دوستی بود یا مکروهی ازو کشف کنند که آنرا منتظر بود و این بُدو اُم وقت بود و همچنین اندوه نبود بر وی زیرا که اندوه از ناموافقی وقت بود و هر که اندرو روشنائی رضا بود و اندر راحت موافقت بود او را اندوه از کجا اید خدای عَزَّوَجَلَّ میگوید اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اَللّهِ لاخَوفٌ عَلَیْهِمْ وَلاهُمْ یَحْزَنونَ.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.