گنجور

باب سی و پنجم - در فِراسَت

قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمینَ.

گفته اند متوسّمان خداوندان فِراست باشند.

ابوسعید خدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از فراست مؤمن بترسید که او بنور خدای نگرد.

استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید که فراست خاطری بود که بر دل مردم درآید هرچه مُضادّ او بود، همه را نفی کند و ویرا بر دل حکم بود، اشتقاق این، از فریسة السّبع باشد و آنچه نفس جایز دارد اندر مقابلۀ فراست نیفتد و آن بر حسب قوّت ایمان باشد، هرکه را ایمان قوی تر است فراست او تیزتر بود.

ابوسعید خرّاز گوید هر که بنور فراست نگرد بنور حق جَلَّ جَلالُهُ نگریسته باشد و مادّۀ علم او از حق بود و او را سهو و غفلت نباشد بلکه حکم حق بود که بر زبان بنده برود و آنچه گفت بنور حق نگرد، یعنی که نوری که حق تعالی او را بدان تخصیص کرده باشد.

واسطی گوید فراست روشناییی بود که در دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار، او را از غیب بغیب همی برد تا چیزها بیند از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن میگوید.

ابوالحسین دیلمی گوید بانطاکیه شدم، بسبب سیاهی که گفتند او از اسرار سخن میگوید، بیستادم تا از کوه لکام بیرون آمد و از مُباحات چیزی بازو بود میفروخت و من گرسنه بودم و دو روز بود تا هیچ چیز نخورده بودم گفتم او را بچند دهی این و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد من بخواهم خرید گفت بنشین تا چون بفروشم چیزی ازین بتو دهم تا چیزی خری، ویرا بگذاشتم و بنزدیک دیگری شدم و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد بخواهم خرید پس با نزدیک او آمدم گفتم اگر بخواهی فروخت بگو تا بچند است گفت دو روز است تا تو چیزی نخوردۀ و گرسنۀ بنشین تا چون فروخته شود ترا چیزی دهم تا طعام خری و بخوری من بنشستم چون بفروخت چیزی بمن داد و برفت من از پس او فرا شدم، روی با من کرد و گفت چون حاجتی باشد ترا از خدای عَزَّوَجَلَّ خواه مگر که نفس ترا اندر آن حظّی بود که از خدای تعالی باز مانی بدان سبب.

کتّانی گوید فراست مکاشفۀ یقین بود ومعاینۀ غیب و آن از مقامهاء ایمان است.

گویند شافعی و محمّدبن الحسن رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما در مسجد حرام بودند، مردی درآمد محمّدبن الحسن گفت چنین دانم که او درودگرست شافعی گفت که من چنین دانم که او آهنگرست او را ازین معنی پرسیدند گفت پیش ازین آهنگری کردمی اکنون درودگری کنم.

ابوسعید خرّاز گوید مُسْتَنْبِط آن بود که دائم بغیب می نگرد و از وی غائب نباشد و هیچ چیز ازو پوشیده نبود و قول خدای تعالی دلیلست برین آنجا که گفت لَعَلِمَهُ الَّذینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ. و مُتَوَّسِم آن بود که نشان داند و دانا بود بر آنچه اندرون دل بود، بدلیلها و نشانها و خداوندتعالی میگوید اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلمُتَوَسِّمینَ ای عارفانرا بنشانها که پیدا کنند بر فریقین از اولیاء و اعداء او و متفرّس بنور خدای بنگرد و آن سواطع انوار بود که در دل بدرخشد، معانی بدان نور ادراک کند و آن از خاصگی ایمان بود و آن گروه که حظّ ایشان فراتر بود، ربّانیان باشند قالَ اللّهُ تَعالی کونوا رَبّانِیِّیْنَ یعنی عالمان باشند و حکیمان، اخلاق حق گرفته اند بدیدار و خُلق و ایشان آسوده باشند از خبر دادن از خلق و نگریستن بدیشان و بایشان مشغول بودن.

ابوالقاسم منادی گر بیمار بود و از پیران بزرگ بود بنشابور، ابوالحسن بوشنجه و حسن حدّاد بعیادت او شدند و اندر راه، به نیم درم سیب خریدند به نسیه و بنزدیک او بردند چون بنشستند ابوالقاسم گفت این تاریکی چیست ایشان بیرون آمدند و گفتند چه کردیم اندیشیدند مگر ازین بودست که بهای سیب بنداده ایم و باز نزدیک او شدند چون چشم وی برایشان افتاد گفت مردم بدین زودی از تاریکی بیرون تواند آمد خبر دهید مرا از کار خویش، قصّۀ او را بگفتند گفت آری هرکسی از شما اعتماد بر آن دیگر کرده بود تو گفتی بها او بدهد، او گفت تو بدهی و آن مرد از شما شرم داشتی که تقاضا کردی و آن سیم بر شما بماندی و سیب من بودمی و من این اندر شما بدیدم.

و این ابوالقاسم منادی گر هر روز ببازار آمدی و منادی کردی چون چیزی بدست آوردی آن قدر که ویرا کفایت بودی دانگی یا نیم درم باز جای خویش شدی و وقت خویش و مراعات دل بردست گرفتی.

حسین منصور گوید چون حق تعالی غلبه کرد بر سرّی، مالک اسرار گردد، آنرا بیند و از آن خبر دهد.

کسی را پرسیدند از فراست گفت ارواح اندر ملکوت همی گردد، او را اشراف بود بر معانی غیوب از اسرار خلق سخن گوید همچنانک از معاینه بیند که در او شک نبود.

و گویند میان زکریّاء شختنی و میان زنی وقتی سببی رفته بود پیش از توبۀ وی، روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود پس از آنک از شاگردان خاص او بود تفکّر میکرد اندر کار او ابوعثمان سربرآورد و گفت شرم نداری.

استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گویند اندر ابتداء وصلت من با استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ، مرا مجلس نهاد،اندر مسجد مطرِّز و وقتی از وی دستوری خواستم تا بنسا شوم دستوری داد روزی با وی می رفتم در راهِ مجلس، بر خاطرم درآمد که یالیت که از من نیابت داشتی در مجلس گفتن درین مدّت غیبت من، باز من نگریست و گفت تا تو بازآئی من نوبت تو مجلس دارم، پارۀ فراتر شدم بخاطر من درآمد که او بیمارست ویرا رنج رسد که در هفتۀ دو روز مجلس کند یالیت که با یک روز کردی با من نگریست و گفت اگر در هفته دو روز نتوانم یک روز مجلس دارم، پارۀ دیگر بشدیم، خاطری دیگر درآمد و روی با من کرد و بصریح، خبر داد از آن، برقطع.

شاهِ کرمانی گویند تیز فراست بودی و هیچ خطا نکردی گفت هر که چشم را از حرام نگاه دارد و تن را از شهوات باز دارد و باطن را آبادان دارد بدوام مراقبت و ظاهر را بمتابعت سنّت و حلال خوردن عادت گیرد، فراست او هیچ خطا نیفتد.

ابوالحسین نوری را پرسیدند که فراست از چه خیزد گفت خدای تعالی میگوید فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ هر که حظّ وی از آن نور تمامتر مشاهدت وی قوی تر و محکم تر وی بفراست راست تر نه بینی که نفخ روحی را چگونه واجب گردد تا فریشتگان وی را سجود کردند چنانک حق تعالی گفت فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ .

و این سخن که ابوالحسین نوری گفته است اندک مایه اشکالی و ابهام دارد بذکر نفخ روح و بتصدیق آنرا که ارواح قدیم گویند و الّا نچنان که ضعیف دلان آنرا دریابند که هرچه نفخ و اتّصال و انفصال بر وی روا باشد تأثیر را قابل باشد و تغیّر اندرو آید و این نشان مُحْدَث بود و خداوند تعالی تخصیص کرده است مؤمنانرا بدیدارها و نورها تا بفراست چیزها بدانند و آن بحقیقت معرفتها باشد و برین حمل کنند قول پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ که گفت. اَلْمُْؤمِنُ یَنْظُرُ بِنورِاللّهِ اَی بعلمی و بصیرتی که او را تخصیص کند بدان ویرا جدا باز کند از اشکال خویش و علمها و دیدار انوار خواندن دور نیفتد و وصف کردن آن بنفخ که مراد بدان آفرینش باشد هم دور نبود.

حسین بن منصور گوید صاحب فراست به نخست نظر مقصود اندر یابد و ویرا هیچ شک و گمان نباشد.

و گفته اند فراست مریدان ظنّی بود که تحقیق واجب کند و فراست عارفان تحقیقی بود که حقیقت واجب کند.

احمدبن عاصم الانطاکی گوید چون با اهل صدق نشینید بصدق نشینید که ایشان جاسوس دلهااند اندر دلها ی شما شوند و بیرون آیند چنان که شما ندانید.

ابوجعفر حدّاد گوید فراست باوّل خاطر باشد بی معارضه اگر معارضه افتد از جنس او، خاطر بود و حدیث نفس.

حکایت کنند از ابوعبداللّه رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد، شبلی کلاهی داشت در خور آن صوف و ظریف کلاهی بود تمنّا کردم که این هر دو مرا می باید چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست، من از پی وی بشدم و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم، باز من نگریستی آنگاه چون در سرای شد مرا گفت صوفی برکش، برکشیدم، اندر هم پیچیده و کلاه بر آنجا افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت.

ابوحفص نشابوری گفت کس را نرسد که دعوی فراست کند ولیکن از فراست دیگران بباید ترسید زیرا که پیغمبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَ السَّلامُ گفت از فراست مؤمنان بترسید و نگفت شما بفراست دعوی کنید و کی درست آید دعوی فراست آنرا که بدان محل باشد که ویرا از فراست دیگران بباید ترسید.

ابوالعبّاس بن مسروق گوید در نزدیک پیری شدم از اصحابنا تا عیادت کنم ویرا اندر حال تنگ دستی دیدم، بخاطر من درآمد که این پیر را رفقی از کجا بود پیر گفت ای ابوالعبّاس دست ازین خاطر بدار که خدای عَزَّوَجَلَّ الطافهاء خفی است.

و از پیری حکایت کنند که گفت ببغداد اندر مسجدی بودم، با جماعتی از درویشان، بچند روز هیچ فتوح نبود، بنزدیک خوّاص آمدم تا چیزی از وی بپرسم چون چشم وی بر من افتاد گفت آن حاجت که از بهر آن آمدی، خدای داند یا نه گفتم یا شیخ داند پس گفت خاموش باش کس را خبر ندهی از مخلوقات، بازگشتم بس چیزی برنیامد که فتوح پدیدار آمد افزون از کفایت.

گویند سهل بن عبداللّه روزی اندر مسجد نشسته بود کبوتری در مسجد افتاد، از گرما و رنج که ویرا رسیده بود سهل گفت شاه کرمانی فرمان یافت، هم اکنون اِنْ شاءَ اللّهُ آن سخن بنوشتند هم چنان بود که وی گفته بود.

ابوعبداللّه تُروغبدی بزرگ وقت بودست، بطوس همی شد کسی با وی بود، چون بِخَرْو رسید گفت نان خر، آن قدر که ایشانرا کفایت بود، بخرید گفت بیشتر بخر، آن مرد ده تن را نان خرید بخشم و پنداشت که سخن آن پیر هیچ حقیقت ندارد گفت چون بسر عَقَبه رسیدیم گروهی مردمانرا دیدیم، دست و پای بسته، دزدان ایشانرا ببسته بودند و چند روز بود تا نان نخورده بودند، از ما طعام خواستند مرا گفت سفره پیش ایشان بر.

استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید در پیش استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ بودم حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سُلَمی می رفت که او اندر سماع بموافقت درویشان بایستد استاد ابوعلی گفت مثل او، در حال او سکون بدو، اولی تر بود پس هم اندر آن مجلس گفت برخیز و بنزدیک او شو و وی اندر کتاب خانه نشسته است و بر روی کتابها، مجلّدی سرخ پشت چهارسوی نهادست، اشعار حسین منصورست در آنجا، آن کتاب بیاور و بازو هیچ مگو، وقت گرمگاه بود من اندر شدم وی اندر کتاب خانه بود و آن مجلّد همچنان که او گفت نهاده بود چون من بنشستم شیخ ابوعبدالرّحمن در سخن آمد گفت بعضی از مردمان انکار می کنند بر کسی از علماء که حرکت در سماع میکند، مروی را روزی در خانه خالی دیدند و او می گشت چون متواجدی، پرسیدند او را، از حال او گفت مسئلۀ مشکل بود مرا، معنی آن بدانستم از شادی خویشتن را فرو نتوانستم داشت تا برخاستم و میگشتم، مرا گفت حال ایشان همچنان بُوَد چون من آن حال دیدم که استاد ابوعلی مرا فرموده بود و وصف کرد، بر آن جمله که گفت و بر زبان شیخ عبدالرّحمن آن سخن رفت، متحیّر شدم گفتم چون کنم میان ایشان، آخر اندیشیدم، گفتم این را هیچ روی نیست مگر صدق و راستی وی را گفتم استاد ابوعلی مرا صفت این مجلّد کرده است و گفته این کتاب بنزدیک من آر بی آنک از شیخ دستوری خواهی و من از تو می ترسم و مخالفت او نمی توانم کرد چه فرمائی دستۀ اجزا بیرون آورد از سخنان حسین منصور در میان آن تصنیفی بود او را نام آن کتاب، الصَّیْهور فی نقض الدّهور و مرا گفت این بردار و بنزدیک او بر، گفت او را بگوی، من این مجلّد می نگرم تا بیتی چند با تصنیفهای خویش برم برخاستم بیرون آمدم.

حسن حدّاد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم، جماعتی از درویشان نزدیک او بودند، مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند، من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست، گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیّار رسیدم پیری دیدم، بشکوه وبَهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم، گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود، پیش ایشان بردم و قصّۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیّار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان.

ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم، با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود، یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکّل من تباه کند که این مرا چون معلومیست، هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده، گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم، پیش درویش شدم، او را یافتم.

ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جُنَیْد و از خاطر مردمان سخن گفتی جُنَیْد را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جُنَید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن، جُنَید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جُنَید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم. جنید گفت راست گفتی و اوّل و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیّر اندر دل آید یا نه.

عبداللّه رازی حکایت کند که ابن البرقی بیمار شد قدحی دارو بنزدیک او بردند در آنجا نگریست و گفت امروز اندر مملکت کاری افتادست بنویی، طعام و شراب نخورم تا بدانم که چیست خبر درآمد بروزی چند، پس از آن، که قِرْمِطی اندر مکّه شد و در آن روز کشتنی عظیم بکرد.

ابوعثمان مغربی گفت این حکایت بگفتند ابن کاتب را، گفت عجب است من گفتم عجیب نیست ابوعلی کاتب مرا گفت امروز خبر مکّه چیست من گفتم اکنون اندرین ساعت طَلْحیان و بنوحسن جنگ میکنند و طَلْحیان سیاهی فرا پیش کرده اند عمامه دار سرخ و اندر مکّه میغ است بمقدار حرم ابوعلی این حال بنوشت و کس بمکّه فرستاد همچنان بود که من گفته بودم جواب باز آمد.

از انس بن مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت اندر نزدیک عثمانِ عفّان شدم رضیُ اللّهُ عَنْهُ و اندر راه زنی دیده بودم، اندر وی نگریستم عثمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت از شما کس بود که در آید و آثار زنا بر وی پیدا باشد من گفتم وحی بتو آمد از پس پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نه ولیکن بدانند ببرهان و فراست راست.

ابوسعید خرّاز گوید اندر مسجد حرام شدم، درویشی را دیدم دو خرقه داشت و چیزی میخواست من با خویشتن گفتم این چنین بعضی خویشتن گران کرده اند بر مردمان آن درویش اندر من نگریست و گفت، وَاعْلَموا اَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ ما فِی انفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ بوسعید گفت من استغفار کردم اندر وقت آواز داد و مرا گفت وَهُوَ الَّذی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ.

از ابراهیم خوّاص حکایت کنند که گفت ببغداد بودم، اندر جامع و جماعتی درویشان آنجا بودند. جوانی درآمد ظریف و خوش بوی نیکو روی من درویشانرا گفتم که اندر دل من افتاد که این جوان جهودست همه درویشان کراهِیّت داشتند از من آن سخن من بیرون شدم و او نیز بیرون آمد پس پیش درویشان رفت و گفت چه گفت از من آن پیر گفت از من حِشمت کردند و با وی بنگفتند، الحاح کرد برایشان گفتند می گوید که این جوان جهودست، آن جوان بیامد و بوسه بر سر من داد و مسلمان شد، او را گفتند آن چه سبب بود گفت ما اندر کتابهاء خویش یافته بودیم که فراست صدّیقان خطا نیفتد گفتم بیازمایم مسلمانانرا چون بنگرستم گفتم اگر در میان مسلمانان صدّیق است واجب کند که اندرین طایفه بود، خویشتن را بگونه دیگر بیاراستم تا بر شما بپوشد چون این پیر را چشم بر من افتاد اندر من بدید، دانستم که وی صدیّق است و آن جوان از بزرگان صوفیان گشت.

محمّدِ داود گوید اندر نزدیک جُرَیری بودم، گفت اندر میان شما هیچکس هست که چون حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی خواهد که حادثۀ پیدا آرد، اندر مملکت خویش او را آگاه کند، پیش از آنک پیدا آرد گفتیم نه گفت پس بگریید بر دلهایی که از خدای تعالی هیچ نصیب نیافته باشد.

ابوموسی دَیْبُلی گفت از عبدالرّحمن بن یحیی پرسیدم از توکّل گفت توکّل آن بود که اگر دست تاوارَن اندر دهان اژدهائی کنی از هیچ چیز بنترسی جز از خدای عَزَّوَجَلَّ، گفت از آنجا بیرون آمدم، بنزدیک ابویزید آمدم تا توکّل از وی بپرسم، در بزدم آواز داد گفت سخن عبدالرّحمن کفایت نیست ترا، گفتم در بگشای مرا گفت بزیارت من نیامدی، جواب از پس در بیافتی، در باز نکرد گفت من شدم و سالی بیستادم پس آنگاه آمدم گفت مرحبا بزیارت آمدی، یک ماه نزدیک او بیستادم هیچ خاطر نیامد مرا الّا که از همه خبر داد بوقت وداع گفتم مرا فایدۀ ده گفت از مادرم شنیدم که گفت اندر آن وقت که بمن حامله بود، هرگاه که طعامی حلال پیش او بردندی دست من بدان رسیدی و بخوردی و چون شبهتی اندر آن بودی دست وی بدان نرسیدی و نگرفتی.

ابرهیم خوّاص گفت اندر بادیه شدم، مرا رنج بسیار رسید، چون بمکّه رسیدم عُجْبی بمن اندر آمد، پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سرّ تو مشغول نگردد، این وسواس ار سِرِّ خویش بیرون گذار.

حکایت کنند که فَرْغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی، یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد، ابوعثمان گفت حجّ چنین کنند، مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده، گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد، و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت.

خیرالنسّاج گوید اندر خانه بودم، اندر دلم افتاد که جُنَیْد بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم. دیگر راه همان خاطر باز آمد، سه دیگر بار همچنان بود، بیرون شدم، جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اوّل بیرون نیامدی.

محمّدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم، با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم.

کسی از درویشان گوید ببغداد بودم، اندر دلم افتاد که مرتعش پانجده درم می آرد مرا تا رکوه خرم بدان و رسنی و نعلینی و اندر بادیه شوم گفت یکی در بزد فرا شدم مرتعش را دیدم خرقۀ بدست گفت بگیر گفتم ای سیّدی نخواهم گفت مرا رنجه مدار چند خواسته بودی گفتم پانزده درم گفت این پانزده درم است.

کسی گفته ازین طایفه اندر معنی قول خدای عزّوجلّ آنجا که گفت اَوَمَنْ کانَ مَیْتاً فَاحْیَیْنَاهُ. یعنی مردۀ خاطر را زنده کردیم، بنور فراست و او را نور تجلّی دادیم و مشاهده، چنان نبود که غافلی در میان اهل غفلت میرود.

و گفته اند چون فراست درست گردد از آنجا بمقام مشاهدت رسد.

ابوالعبّاس مسروق روایت کند که گفت پیری آمد نزدیک ما و اندرین سخن همی گفت، نیکو سخن بود و خوش زبان و نیک خاطر، گفت هر خاطر که شما را بود مرا بگوئید، اندر دل من افتاد که او جهودست و این خاطر قوی بود، با جُرَیْری بگفتم، بر وی گران آمد، من گفتم چاره نیست تا این مرد را ازین خبر دهم، ویرا گفتم تو گفتی ما را، از هر خاطر که شما را بود مرا خبر دهید، اندر دل من افتاده است که تو جهودی سر اندر پیش افکند ساعتی، آنگاه سربرداشت و گفت راست گرفتی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الّا اللّهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسولُ اللّهِ. و آنگاه گفت همه مذهبها بنگریستم گفتم اگر با هیچکس چیزی هست با این قوم باشد، بنزدیک شما آمدم تا شما را بیازمایم شما را بر حق یافتم و آنگاه مسلمانی شد نیکو.

حکایت کنند که سری جُنَیْد را گفت مجلس کن جُنَیْد گفت حشمتی اندر دل من بود از سخن گفتن مردمانرا و اندر خویشتن متهّم بودم، بدان استحقاق خود نمی دیدم تا شبی رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و شب آدینه بود که مرا گفت سخن گوی مردمانرا، من بیدار شدم، آمدم تا بدر سرای سری، پیش از صبح و در بزدم گفت از ما باور نداشتی تا ترا گفتند مجلس بنهاد اندر جامع، خبر بیرون شد که جُنَیْد مجلس خواهد کرد، غلامی ترسا بلباسی مُتَنَکِّر بیامد و گفت ایّهاالشیخ معنی قول رسول چیست عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ که گفت اِتَّقوا فِراسَةَ اَلْمَْؤمِنِ فَاِنَّه یَنْظُرُ بِنورِ اللّهِ.

جُنَیْد سر اندر پیش افکند زمانی پس سربرداشت و گفت مسلمان شو که وقت اسلام تو در آمد، غلام اندر وقت مسلمان شد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمینَ.
هوش مصنوعی: خداوند متعال فرموده است که در این موضوع نشانه‌هایی برای کسانی که دقت و پیش‌بینی دارند، وجود دارد.
گفته اند متوسّمان خداوندان فِراست باشند.
هوش مصنوعی: گفته‌اند افرادی که به خداوند اعتماد دارند، افرادی با بصیرت و هوش فراوان هستند.
ابوسعید خدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از فراست مؤمن بترسید که او بنور خدای نگرد.
هوش مصنوعی: ابوسعید خدری نقل می‌کند که پیامبر فرمودند: از درک و بصیرت مؤمن بترسید، زیرا او به نور خدا دیده است.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید که فراست خاطری بود که بر دل مردم درآید هرچه مُضادّ او بود، همه را نفی کند و ویرا بر دل حکم بود، اشتقاق این، از فریسة السّبع باشد و آنچه نفس جایز دارد اندر مقابلۀ فراست نیفتد و آن بر حسب قوّت ایمان باشد، هرکه را ایمان قوی تر است فراست او تیزتر بود.
هوش مصنوعی: استاد امام ابوالقاسم می‌فرمایند که فراست نوعی درک و فهم عمیق است که بر دل‌های مردم تأثیر می‌گذارد و هر چیزی را که با آن تناقض داشته باشد، نفی می‌کند. این درک به نوعی حکمتی است که بر دل حاکم است و ریشه‌اش از کلمه "فریسة السبع" برگرفته شده است. همچنین، آنچه که نفس اجازه می‌دهد، در مقابل این فراست قرار نمی‌گیرد و این مسئله به میزان قوی بودن ایمان فرد بستگی دارد؛ یعنی هر کسی که ایمان قوی‌تری دارد، فراست او نیز تیزتر خواهد بود.
ابوسعید خرّاز گوید هر که بنور فراست نگرد بنور حق جَلَّ جَلالُهُ نگریسته باشد و مادّۀ علم او از حق بود و او را سهو و غفلت نباشد بلکه حکم حق بود که بر زبان بنده برود و آنچه گفت بنور حق نگرد، یعنی که نوری که حق تعالی او را بدان تخصیص کرده باشد.
هوش مصنوعی: ابوسعید خرّاز می‌گوید: هر کسی که با چشم بینا به حقیقت و روشنایی وجود خداوند نگاه کند، در واقع به نور الهی توجه کرده است. علم او از حقیقت برمی‌خیزد و هیچ‌گاه دچار اشتباه یا غفلت نمی‌شود؛ بلکه سخنانی که بر زبانش جاری می‌شود، به حکم و فرمان خداوند است و آنچه بیان می‌کند، تحت نور و هدایت الهی است، یعنی نوری که خداوند به او عطا کرده است.
واسطی گوید فراست روشناییی بود که در دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار، او را از غیب بغیب همی برد تا چیزها بیند از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن میگوید.
هوش مصنوعی: واسطی می‌گوید که فراست مانند نوری است که در دل‌ها می‌تابد و معرفتی است پنهان در رازها. این فراست او را از دنیای غیب به دنیای غیب دیگر هدایت می‌کند تا چیزهایی را ببیند که حق تعالی به او نشان می‌دهد و بنابراین می‌تواند از درون انسان‌ها سخن بگوید.
ابوالحسین دیلمی گوید بانطاکیه شدم، بسبب سیاهی که گفتند او از اسرار سخن میگوید، بیستادم تا از کوه لکام بیرون آمد و از مُباحات چیزی بازو بود میفروخت و من گرسنه بودم و دو روز بود تا هیچ چیز نخورده بودم گفتم او را بچند دهی این و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد من بخواهم خرید گفت بنشین تا چون بفروشم چیزی ازین بتو دهم تا چیزی خری، ویرا بگذاشتم و بنزدیک دیگری شدم و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد بخواهم خرید پس با نزدیک او آمدم گفتم اگر بخواهی فروخت بگو تا بچند است گفت دو روز است تا تو چیزی نخوردۀ و گرسنۀ بنشین تا چون فروخته شود ترا چیزی دهم تا طعام خری و بخوری من بنشستم چون بفروخت چیزی بمن داد و برفت من از پس او فرا شدم، روی با من کرد و گفت چون حاجتی باشد ترا از خدای عَزَّوَجَلَّ خواه مگر که نفس ترا اندر آن حظّی بود که از خدای تعالی باز مانی بدان سبب.
هوش مصنوعی: ابوالحسین دیلمی می‌گوید: به شهر انطاکیه رفتم و درباره کسی که به خاطر اسرار خود معروف بود، ایستادم. او از کوه لکام بیرون آمد و چند تکه گوشت می‌فروخت. من گرسنه بودم و دو روز بود که چیزی نخورده بودم. به او گفتم که چند تکه از گوشت را می‌خواهم و به گونه‌ای رفتار کردم که نشان دهم به او علاقه‌مندم. او گفت که بنشین تا وقتی بفروشد، بعدها چیزی به تو می‌دهد تا غذا بخوری. من منتظر ماندن او را ترک کرده و به یکی دیگر مراجعه کردم و دوباره تظاهر کردم که می‌خواهم چیزی بخرم. به نزد او برگشتم و گفتم اگر می‌خواهی بفروشی، بگو تا بپرسم قیمتش چقدر است. او گفت: دو روز است که تو گرسنه نشسته‌ای و بگذار من اول بفروشم تا بعد بتوانم برای تو غذایی بخرم. من نشستم و وقتی او فروشش را انجام داد، چیزی به من داد و خود رفت. من هم به دنبالش رفتم. او به من نگاه کرد و گفت: هرگاه به چیزی نیاز داشتی، از خداوند بخواه، مگر اینکه نفس تو آن طور بخواهد که از خداوند دور بمانی.
کتّانی گوید فراست مکاشفۀ یقین بود ومعاینۀ غیب و آن از مقامهاء ایمان است.
هوش مصنوعی: کتّانی می‌گوید که فراست، نوعی درک و شهود عمیق است که به یقین می‌انجامد و به مشاهده امور غیبی مربوط می‌شود؛ این حالت از مقام‌های ایمان به شمار می‌آید.
گویند شافعی و محمّدبن الحسن رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما در مسجد حرام بودند، مردی درآمد محمّدبن الحسن گفت چنین دانم که او درودگرست شافعی گفت که من چنین دانم که او آهنگرست او را ازین معنی پرسیدند گفت پیش ازین آهنگری کردمی اکنون درودگری کنم.
هوش مصنوعی: روزی شافعی و محمد بن حسن در مسجد الحرام بودند که مردی وارد شد. محمد بن حسن گفت به نظر من او درودگر است، اما شافعی گفت برعکس، به نظر من او آهنگر است. از آن مرد پرسیدند و او گفت پیشتر آهنگر بودم، اما الان درودگر شده‌ام.
ابوسعید خرّاز گوید مُسْتَنْبِط آن بود که دائم بغیب می نگرد و از وی غائب نباشد و هیچ چیز ازو پوشیده نبود و قول خدای تعالی دلیلست برین آنجا که گفت لَعَلِمَهُ الَّذینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ. و مُتَوَّسِم آن بود که نشان داند و دانا بود بر آنچه اندرون دل بود، بدلیلها و نشانها و خداوندتعالی میگوید اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلمُتَوَسِّمینَ ای عارفانرا بنشانها که پیدا کنند بر فریقین از اولیاء و اعداء او و متفرّس بنور خدای بنگرد و آن سواطع انوار بود که در دل بدرخشد، معانی بدان نور ادراک کند و آن از خاصگی ایمان بود و آن گروه که حظّ ایشان فراتر بود، ربّانیان باشند قالَ اللّهُ تَعالی کونوا رَبّانِیِّیْنَ یعنی عالمان باشند و حکیمان، اخلاق حق گرفته اند بدیدار و خُلق و ایشان آسوده باشند از خبر دادن از خلق و نگریستن بدیشان و بایشان مشغول بودن.
هوش مصنوعی: ابوسعید خرّاز می‌گوید، مستنبط کسی است که همیشه در حال مراقبت و نظر به غیب است و هیچ چیز از او پنهان نیست. در این باره آیه‌ای از قرآن دلیلی است که می‌گوید: «شاید آن علم را کسانی که از آنها استنباط می‌کنند، بدانند». همچنین، متوسم به معنای کسی است که با نشانه‌ها و دلایل، آنچه در دل‌ها وجود دارد را می‌شناسد. در قرآن آمده است: «در این، نشانه‌هایی برای متوسمین وجود دارد». این دسته از عارفان می‌توانند نشانه‌ها را از دوستان و دشمنان خدا مشاهده کنند. متفرس هم به معنای کسی است که با نور الهی می‌نگرد و آن نور، در دلش می‌درخشد و به او کمک می‌کند تا معانی را درک کند. این ویژگی از نشانه‌های خاص ایمان است. گروهی که در این زمینه برتری دارند، ربانیان هستند. خداوند می‌فرماید: «شما باید ربانی باشید»، به این معنا که باید عالمان و حکیمان باشید که اخلاق الهی را در شخصیت خود داشته باشند و از مشغول شدن به امور دیگران آسوده خاطر باشند.
ابوالقاسم منادی گر بیمار بود و از پیران بزرگ بود بنشابور، ابوالحسن بوشنجه و حسن حدّاد بعیادت او شدند و اندر راه، به نیم درم سیب خریدند به نسیه و بنزدیک او بردند چون بنشستند ابوالقاسم گفت این تاریکی چیست ایشان بیرون آمدند و گفتند چه کردیم اندیشیدند مگر ازین بودست که بهای سیب بنداده ایم و باز نزدیک او شدند چون چشم وی برایشان افتاد گفت مردم بدین زودی از تاریکی بیرون تواند آمد خبر دهید مرا از کار خویش، قصّۀ او را بگفتند گفت آری هرکسی از شما اعتماد بر آن دیگر کرده بود تو گفتی بها او بدهد، او گفت تو بدهی و آن مرد از شما شرم داشتی که تقاضا کردی و آن سیم بر شما بماندی و سیب من بودمی و من این اندر شما بدیدم.
هوش مصنوعی: ابوالقاسم منادی که بیمار بود و از بزرگان بنشابور به شمار می‌رفت، ابوالحسن بوشنجه و حسن حداد به عیادت او رفتند. در راه، سیبی خریدند و به نسیه به سوی او بردند. وقتی که به نزد او نشستند، ابوالقاسم از آن‌ها پرسید که این تاریکی چیست. آن‌ها بیرون آمدند و گفتند که آیا به خاطر این سیب است که بهایی را پرداخت نکرده‌ایم؟ ابوالقاسم دوباره نزدیک‌تر شد و گفت که مردم به این زودی نمی‌توانند از تاریکی بیرون بیایند و از آن‌ها خواست که او را از کار خود باخبر کنند. آن‌ها داستان را برایش تعریف کردند. ابوالقاسم گفت که هر یک از شما به دیگری اعتماد کرده بودید؛ یکی گفت که او بهای آن را بدهد و دیگری جواب داد که تو باید بپردازی. یکی از آن‌ها هم از دیگری شرم داشت که درخواست کرده بود. در نهایت، ابوالقاسم به آن‌ها گفت که سیب در واقع متعلق به او بوده و او همین موضوع را در شما مشاهده کرده است.
و این ابوالقاسم منادی گر هر روز ببازار آمدی و منادی کردی چون چیزی بدست آوردی آن قدر که ویرا کفایت بودی دانگی یا نیم درم باز جای خویش شدی و وقت خویش و مراعات دل بردست گرفتی.
هوش مصنوعی: اگر ابوالقاسم هر روز به بازار می‌آمد و صدایش را بلند می‌کرد، وقتی چیزی به دست می‌آورد که برایش کافی بود، بخشی از آن را برمی‌داشت و بقیه را به خانه می‌برد و وقتش را با احتیاط و توجه به احساسات خود و دیگران سپری می‌کرد.
حسین منصور گوید چون حق تعالی غلبه کرد بر سرّی، مالک اسرار گردد، آنرا بیند و از آن خبر دهد.
هوش مصنوعی: حسین منصور می‌گوید وقتی که خداوند بر اسراری تسلط پیدا کند، مالک آن اسرار می‌شود و آن‌ها را می‌بیند و درباره‌شان اطلاعاتی ارائه می‌دهد.
کسی را پرسیدند از فراست گفت ارواح اندر ملکوت همی گردد، او را اشراف بود بر معانی غیوب از اسرار خلق سخن گوید همچنانک از معاینه بیند که در او شک نبود.
هوش مصنوعی: کسی از فردی درباره عقل پرسید و او گفت: ارواح در عالم بالا در حال گردش‌اند و او به معانی پنهانی و اسرار موجودات آگاه است. او به‌گونه‌ای سخن می‌گوید که گویی خود این حقایق را مشاهده می‌کند و هیچ شکی در این باره ندارد.
و گویند میان زکریّاء شختنی و میان زنی وقتی سببی رفته بود پیش از توبۀ وی، روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود پس از آنک از شاگردان خاص او بود تفکّر میکرد اندر کار او ابوعثمان سربرآورد و گفت شرم نداری.
هوش مصنوعی: گویند زمانی میان زکریا و زنی اختلافی پیش آمده بود و قبل از این که زکریا توبه کند، روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود. ابوعثمان که از شاگردان خاص زکریا بود، در حال فکر کردن به کارهای او بود که ناگهان ابوعثمان سرش را بلند کرد و گفت: "آیا از این کارها شرم نمی‌کشی؟"
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گویند اندر ابتداء وصلت من با استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ، مرا مجلس نهاد،اندر مسجد مطرِّز و وقتی از وی دستوری خواستم تا بنسا شوم دستوری داد روزی با وی می رفتم در راهِ مجلس، بر خاطرم درآمد که یالیت که از من نیابت داشتی در مجلس گفتن درین مدّت غیبت من، باز من نگریست و گفت تا تو بازآئی من نوبت تو مجلس دارم، پارۀ فراتر شدم بخاطر من درآمد که او بیمارست ویرا رنج رسد که در هفتۀ دو روز مجلس کند یالیت که با یک روز کردی با من نگریست و گفت اگر در هفته دو روز نتوانم یک روز مجلس دارم، پارۀ دیگر بشدیم، خاطری دیگر درآمد و روی با من کرد و بصریح، خبر داد از آن، برقطع.
هوش مصنوعی: استاد امام قدس الله نفسه الزکیه می‌گوید در ابتدای ارتباطم با استاد ابوعلی قدس الله نفسه الزکیه، او مرتبه‌ای در مسجد مرتضی تعیین کرد. وقتی از او خواستم که راهی نشانم دهد تا در نوشتن بهتر شوم، او در روزی که در مسیر مجلس با او بودم، به من گفت که تا من برگردم، نوبت تو را در مجلس دارم. در آن لحظه، به ذهنم رسید که ممکن است او بیمار باشد و در چنین شرایطی برایش دشوار باشد که دو روز در هفته مجلس برگزار کند. بنابراین آرزو کردم که ای کاش تنها یک روز با من بودی. او نگاهی به من انداخت و گفت اگر نتوانم دو روز در هفته، یک روز مجلس دارم. سپس در فکر دیگری فرو رفتم و او به صراحت از یک موضوع خبر داد.
شاهِ کرمانی گویند تیز فراست بودی و هیچ خطا نکردی گفت هر که چشم را از حرام نگاه دارد و تن را از شهوات باز دارد و باطن را آبادان دارد بدوام مراقبت و ظاهر را بمتابعت سنّت و حلال خوردن عادت گیرد، فراست او هیچ خطا نیفتد.
هوش مصنوعی: شاه پرنده‌ای از کرمان می‌گفت که عقل و درک بالایی دارد و هیچ اشتباهی نمی‌کند. او می‌گفت هر کس که چشمش را از نگاه کردن به حرام باز دارد و بدنش را از تمایلات نفسانی دور نگه دارد و باطن خود را مملو از خوبی‌ها کند، به وسیله مراقبت مستمر و پیروی از سنت‌ها و خوردن حلال عادت می‌کند، درک و فهم او هرگز دچار اشتباه نخواهد شد.
ابوالحسین نوری را پرسیدند که فراست از چه خیزد گفت خدای تعالی میگوید فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ هر که حظّ وی از آن نور تمامتر مشاهدت وی قوی تر و محکم تر وی بفراست راست تر نه بینی که نفخ روحی را چگونه واجب گردد تا فریشتگان وی را سجود کردند چنانک حق تعالی گفت فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ .
هوش مصنوعی: ابوالحسین نوری در پاسخ به سوالی درباره منشأ فراست گفت: خداوند متعال در قرآن بیان می‌کند که وقتی انسان را به آفرینش می‌آورم و از روح خود در او می‌نفشم، فرشتگان به او سجده خواهند کرد. هر کس که از نور الهی برخوردارتر باشد و توانایی دیدن آن را بیشتر داشته باشد، در درک و فراست هم قوی‌تر و محکم‌تر خواهد بود. در واقع سجده فرشتگان به این دلیل است که روح الهی در انسان دمیده شده است.
و این سخن که ابوالحسین نوری گفته است اندک مایه اشکالی و ابهام دارد بذکر نفخ روح و بتصدیق آنرا که ارواح قدیم گویند و الّا نچنان که ضعیف دلان آنرا دریابند که هرچه نفخ و اتّصال و انفصال بر وی روا باشد تأثیر را قابل باشد و تغیّر اندرو آید و این نشان مُحْدَث بود و خداوند تعالی تخصیص کرده است مؤمنانرا بدیدارها و نورها تا بفراست چیزها بدانند و آن بحقیقت معرفتها باشد و برین حمل کنند قول پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ که گفت. اَلْمُْؤمِنُ یَنْظُرُ بِنورِاللّهِ اَی بعلمی و بصیرتی که او را تخصیص کند بدان ویرا جدا باز کند از اشکال خویش و علمها و دیدار انوار خواندن دور نیفتد و وصف کردن آن بنفخ که مراد بدان آفرینش باشد هم دور نبود.
هوش مصنوعی: سخن ابوالحسین نوری درباره روح و تأثیری که بر انسان‌ها می‌گذارد، تا حدودی ابهام‌آمیز است. او به نفخ روح اشاره می‌کند و اینکه برخی از افراد باور دارند که این نفخ می‌تواند تغییراتی در انسان‌ها ایجاد کند. در واقع، این تغییرات نشان‌دهنده ماهیت جدیدی هستند. خداوند مؤمنان را با دیدارها و نورها مخصوص کرده است تا حقیقت را بشناسند. این درک عمیق، به نوعی به معرفت و آگاهی نسبت به حقایق دینی مربوط می‌شود. پیامبر نیز فرموده است که مؤمنان با نور خداوند می‌بینند و به درک خاصی از مسائل دست می‌یابند که آن‌ها را از سردرگمی نجات می‌دهد. در نتیجه، اشاره به نفخ، به معنای آفرینش و آغاز زندگی جدید نیز می‌تواند درست باشد.
حسین بن منصور گوید صاحب فراست به نخست نظر مقصود اندر یابد و ویرا هیچ شک و گمان نباشد.
هوش مصنوعی: حسین بن منصور می‌گوید که فردی با درک بالا، در اولین نگاه به هدف مورد نظر پی می‌برد و از این موضوع هیچ تردید و شکی ندارد.
و گفته اند فراست مریدان ظنّی بود که تحقیق واجب کند و فراست عارفان تحقیقی بود که حقیقت واجب کند.
هوش مصنوعی: گفته‌اند که درک و شعور مریدان بر پایه گمان بوده و نیاز به تحقیق و بررسی دارد، در حالی که درک و شعور عارفان بر اساس تحقیق و جستجو بوده و حقیقت را طلب می‌کند.
احمدبن عاصم الانطاکی گوید چون با اهل صدق نشینید بصدق نشینید که ایشان جاسوس دلهااند اندر دلها ی شما شوند و بیرون آیند چنان که شما ندانید.
هوش مصنوعی: احمد بن عاصم انطاکی می‌گوید وقتی با افرادی که صادق و راستگو هستند، معاشرت می‌کنید، باید خودتان نیز با صداقت رفتار کنید. زیرا این افراد به خوبی دل‌ها و نیت‌های شما را می‌شناسند و می‌توانند احساسات شما را مانند آینه نشان دهند، بدون اینکه خودتان متوجه شوید.
ابوجعفر حدّاد گوید فراست باوّل خاطر باشد بی معارضه اگر معارضه افتد از جنس او، خاطر بود و حدیث نفس.
هوش مصنوعی: ابوجعفر حدّاد می‌گوید: آگاهی و هوش اولیه انسان تداومی بی‌طرف را دارد، اما اگر چالشی با چیزی مشابه خود پیدا کند، به نوعی خودآگاهی و درک درونی بدل می‌شود.
حکایت کنند از ابوعبداللّه رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد، شبلی کلاهی داشت در خور آن صوف و ظریف کلاهی بود تمنّا کردم که این هر دو مرا می باید چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست، من از پی وی بشدم و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم، باز من نگریستی آنگاه چون در سرای شد مرا گفت صوفی برکش، برکشیدم، اندر هم پیچیده و کلاه بر آنجا افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت.
هوش مصنوعی: گفته می‌شود که ابوعبداللّه رازی نقل کرده که ابن انباری به او گفت که صوفی‌ای به او داده است. شبلی کلاهی داشت که مناسب آن صوف بود و کلاهی لطیف بود. او از من خواست که این دو مورد را داشته باشم. زمانی که شبلی از مجلس بلند شد و به سمت من نگاه کرد، من هم دنبالش رفتم. عادت او این بود که وقتی می‌خواستند همراهش بروند، ابتدا به من نگاه می‌کرد. وقتی وارد خانه شد، به من گفت که صوفی را بیاورم. من صوفی را آوردن و آن را درهم پیچید و کلاه را در آنجا انداخت و سپس آتش خواست. در نهایت، هر دو چیز سوختند.
ابوحفص نشابوری گفت کس را نرسد که دعوی فراست کند ولیکن از فراست دیگران بباید ترسید زیرا که پیغمبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَ السَّلامُ گفت از فراست مؤمنان بترسید و نگفت شما بفراست دعوی کنید و کی درست آید دعوی فراست آنرا که بدان محل باشد که ویرا از فراست دیگران بباید ترسید.
هوش مصنوعی: ابوحفص نشابوری بیان می‌کند که هیچ کس نمی‌تواند ادعای فراست و دانایی کند، اما باید از فراست دیگران هراسید. زیرا پیامبر (ص) فرمودند از فراست مؤمنان بترسید و نگفتند که شما هم می‌توانید ادعای فراست کنید. در واقع، ادعای دانایی فقط در مورد کسانی درست است که در واقع از دیگران باید ترسید.
ابوالعبّاس بن مسروق گوید در نزدیک پیری شدم از اصحابنا تا عیادت کنم ویرا اندر حال تنگ دستی دیدم، بخاطر من درآمد که این پیر را رفقی از کجا بود پیر گفت ای ابوالعبّاس دست ازین خاطر بدار که خدای عَزَّوَجَلَّ الطافهاء خفی است.
هوش مصنوعی: ابوالعباس بن مسروق می‌گوید: وقتی به نزد یکی از دوستانم که پیر شده بود رفتم تا عیادتش کنم، او را در وضعیتی سخت و تنگدست دیدم. به خاطر من، حالتی برایش پیش آمد که گفت: ای ابوالعباس، از این موضوع دلگیر نباش، زیرا لطف‌های خداوند به صورت پنهان و مخفی وجود دارد.
و از پیری حکایت کنند که گفت ببغداد اندر مسجدی بودم، با جماعتی از درویشان، بچند روز هیچ فتوح نبود، بنزدیک خوّاص آمدم تا چیزی از وی بپرسم چون چشم وی بر من افتاد گفت آن حاجت که از بهر آن آمدی، خدای داند یا نه گفتم یا شیخ داند پس گفت خاموش باش کس را خبر ندهی از مخلوقات، بازگشتم بس چیزی برنیامد که فتوح پدیدار آمد افزون از کفایت.
هوش مصنوعی: روزی شخصی سالخورده درباره تجربیاتش صحبت می‌کند و می‌گوید که در بغداد در مسجدی همراه با گروهی از درویشان نشسته بود. چند روزی بود که هیچ موفقیتی به دست نیامده بود. نزد یکی از خاصان (افراد برجسته) رفت تا سوالی بپرسد. وقتی او او را دید، گفت که خدا می‌داند آیا حاجت تو برآورده خواهد شد یا نه. او پاسخ داد که شاید شیخ بداند. سپس آن فرد به او گفت که سکوت کند و از دیگران خبر ندهد. بعد از بازگشت، به طور ناگهانی موفقیت‌هایی پدیدار شد که بسیار بیشتر از نیاز او بودند.
گویند سهل بن عبداللّه روزی اندر مسجد نشسته بود کبوتری در مسجد افتاد، از گرما و رنج که ویرا رسیده بود سهل گفت شاه کرمانی فرمان یافت، هم اکنون اِنْ شاءَ اللّهُ آن سخن بنوشتند هم چنان بود که وی گفته بود.
هوش مصنوعی: روزی سهل بن عبداللّه در مسجد نشسته بود که ناگهان کبوتری از شدت گرما و زحمت به زمین افتاد. سهل گفت که شاه کرمانی دستور داده است و به زودی، ان‌شاءالله، آنچه را که گفته بود، بر روی کاغذ خواهند نوشت.
ابوعبداللّه تُروغبدی بزرگ وقت بودست، بطوس همی شد کسی با وی بود، چون بِخَرْو رسید گفت نان خر، آن قدر که ایشانرا کفایت بود، بخرید گفت بیشتر بخر، آن مرد ده تن را نان خرید بخشم و پنداشت که سخن آن پیر هیچ حقیقت ندارد گفت چون بسر عَقَبه رسیدیم گروهی مردمانرا دیدیم، دست و پای بسته، دزدان ایشانرا ببسته بودند و چند روز بود تا نان نخورده بودند، از ما طعام خواستند مرا گفت سفره پیش ایشان بر.
هوش مصنوعی: ابو عبد الله تُروغبدی شخصیت بزرگی بود که در طوس زندگی می‌کرد. یک روز کسی به همراه او به محل خرو رسید و از او خواسته شد تا نان بخرد. آن شخص به اندازه کافی نان خرید، اما تُروغبدی به او گفت که بیشتر بخرد. در نهایت، او برای ده نفر نان خرید، اما فکر کرد که نصیحت آن مرد بزرگ چندان مهم نیست. وقتی به پای کوهی رسیدند، گروهی را دیدند که دست و پایشان بسته بود و دزدان آنها را به این شکل به بند کشیده بودند. این افراد چند روز بود که نان نخورده بودند و از آن‌ها خواستند که غذایی برایشان بیاورند. به من گفته شد که سفره را برای آن‌ها آماده کنم.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید در پیش استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ بودم حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سُلَمی می رفت که او اندر سماع بموافقت درویشان بایستد استاد ابوعلی گفت مثل او، در حال او سکون بدو، اولی تر بود پس هم اندر آن مجلس گفت برخیز و بنزدیک او شو و وی اندر کتاب خانه نشسته است و بر روی کتابها، مجلّدی سرخ پشت چهارسوی نهادست، اشعار حسین منصورست در آنجا، آن کتاب بیاور و بازو هیچ مگو، وقت گرمگاه بود من اندر شدم وی اندر کتاب خانه بود و آن مجلّد همچنان که او گفت نهاده بود چون من بنشستم شیخ ابوعبدالرّحمن در سخن آمد گفت بعضی از مردمان انکار می کنند بر کسی از علماء که حرکت در سماع میکند، مروی را روزی در خانه خالی دیدند و او می گشت چون متواجدی، پرسیدند او را، از حال او گفت مسئلۀ مشکل بود مرا، معنی آن بدانستم از شادی خویشتن را فرو نتوانستم داشت تا برخاستم و میگشتم، مرا گفت حال ایشان همچنان بُوَد چون من آن حال دیدم که استاد ابوعلی مرا فرموده بود و وصف کرد، بر آن جمله که گفت و بر زبان شیخ عبدالرّحمن آن سخن رفت، متحیّر شدم گفتم چون کنم میان ایشان، آخر اندیشیدم، گفتم این را هیچ روی نیست مگر صدق و راستی وی را گفتم استاد ابوعلی مرا صفت این مجلّد کرده است و گفته این کتاب بنزدیک من آر بی آنک از شیخ دستوری خواهی و من از تو می ترسم و مخالفت او نمی توانم کرد چه فرمائی دستۀ اجزا بیرون آورد از سخنان حسین منصور در میان آن تصنیفی بود او را نام آن کتاب، الصَّیْهور فی نقض الدّهور و مرا گفت این بردار و بنزدیک او بر، گفت او را بگوی، من این مجلّد می نگرم تا بیتی چند با تصنیفهای خویش برم برخاستم بیرون آمدم.
هوش مصنوعی: استاد امام در جمع استاد ابوعلی دقّاق حاضر بود و درباره‌ی حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سُلَمی صحبت می‌کردند. استاد ابوعلی نظری ارائه کردند که سکون در حال سماع بهتر است. سپس به او گفتند که برخیزد و نزد شیخ ابوعبدالرحمن برود؛ او در کتاب‌خانه نشسته و یک کتاب سرخ رویش گذاشته بود که اشعار حسین منصور را شامل می‌شد. استاد ابوعلی به او دستور داد که آن کتاب را برای او بیاورد و در این مورد هیچ چیز نگویید. وقتی او به کتاب‌خانه رفت، شیخ ابوعبدالرحمن درباره‌ی برخی از افراد که در حال سماع حرکات خاصی دارند، سخنرانی می‌کرد. او به یاد آورد که روزی دیده بود فردی در خانه‌ای خالی در حال گردش و حرکات مشابه آدم‌های متواجد است، اما در مورد او متحیر شده بودند و نمی‌دانستند چه بگویند. در این زمان، او به حال مشابه خود با آن شخص فکر کرد و متوجه شد که استاد ابوعلی چه گفته بود. او با خود گفت که برای آن هیچ راهی جز صداقت وجود ندارد. او به استاد ابوعلی گفت که ویژگی‌های آن مجلّد را به او منتقل کرده است و از آنجا که از شیخ ابوعبدالرحمن می‌ترسید، نمی‌توانست با او مخالفت کند. او همچنین گفت که در میان تصنیف‌ها، نام کتاب "الصَّیْهور فی نقض الدّهور" بود و به او گفتند که آن را بردارد و نزدیک شیخ ببرد. سپس برخواست و به طرف او رفت.
حسن حدّاد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم، جماعتی از درویشان نزدیک او بودند، مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند، من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست، گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیّار رسیدم پیری دیدم، بشکوه وبَهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم، گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود، پیش ایشان بردم و قصّۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیّار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان.
هوش مصنوعی: حسن حداد می‌گوید که نزدیک ابوالقاسم منادی بوده و در آنجا گروهی از درویشان حضور داشتند. ابوالقاسم از او خواست که بیرون برود و برای آنها چیزی بیاورد تا بخورند. او از اینکه کار مثبتی به او سپرده شده بود، خوشحال شد. وقتی درویش متوجه حضور او شد، از او خواست که چیزی برایش بیاورد. حسن زنبیلی را برداشت و بیرون رفت. در راه به یک پیرمرد برخورد کرد و با احترام سلام کرد. به او گفت که گروهی از درویشان در جایی حضور دارند و آیا چیزی برایشان آماده می‌کند؟ پیرمرد خواست تا کمی نان، گوشت و انگور بیاورند. اما وقتی حسن به خانه بازگشت، ابوالقاسم از او خواست که آنچه را آورده، دوباره برگرداند. حسن از پیرمرد عذرخواهی کرد و گفت که نمی‌تواند آن چیزها را به درویشان بدهد چون آنها پراکنده شده‌اند. سپس او به بازار رفت و چیزی خرید و داستان را برای ابوالقاسم تعریف کرد. ابوالقاسم پاسخ داد که آن پیرمرد، پسر سیّار بوده و مرد سلطانی است و وقتی برای درویشان چیزی می‌بری، باید به شیوه‌ای دیگر این کار را انجام دهی.
ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم، با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود، یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکّل من تباه کند که این مرا چون معلومیست، هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده، گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم، پیش درویش شدم، او را یافتم.
هوش مصنوعی: ابوالحسین قیروانی می‌گوید که به دیدن ابوالخیر تیناتی رفته بودم. زمانی که از او وداع کردم، او تا در مسجد مرا همراهی کرد و گفت که می‌داند تو هیچ چیزی نخواهی گفت، اما این دو سیب را بگیر و در جیب خود بگذار. من این کار را کردم و بعد از آن تا سه روز چیزی نخوردم. در یکی از این روزها، یکی از سیب‌ها را برداشتم و خوردم و وقتی خواستم سیب دیگر را بیرون بیاورم، دیدم که هر دو سیب هنوز در جیبم هستند. از این موضوع شگفت‌زده شدم و به خوردن سیب ادامه دادم تا به موصل رسیدم. در آنجا به خود گفتم که این سیب‌ها ممکن است توکل من را ضایع کنند، لذا هر دو سیب را به یکباره از جیبم بیرون آوردم و درویشی را دیدم که در گلیمی پیچیده بود و گفت که آرزوی سیبی دارد. من آن دو سیب را به او دادم و وقتی که رفتم، متوجه شدم که آن پیرمرد، سیب‌ها را برای او فرستاده بود و تعدادی از مردم نیز در راه با من بودند که بازگشتند و من دوباره پیش درویش رفتم و او را یافتم.
ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جُنَیْد و از خاطر مردمان سخن گفتی جُنَیْد را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جُنَید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن، جُنَید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جُنَید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم. جنید گفت راست گفتی و اوّل و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیّر اندر دل آید یا نه.
هوش مصنوعی: ابو عمرو علوان می‌گوید: جوانی با جنید صحبت کرد و درباره‌ی نظر مردم سخن گفت. به جنید گفته بودند که جوان در حال صحبت است، جنید از او پرسید که این چه چیزی است که درباره‌اش می‌گویند. جوان پاسخ داد هر چه بخواهی می‌توانی باور کنی. جنید اعتقاد کرد و جوان گفت فلان چیز است. جنید گفت نه، آنطور نیست. جوان بار دیگر چیزی را در نظر گرفت و جنید گفت: «چنین و چنان فکر کردی؟» جنید پاسخ داد نه. جوان گفت: «چیز دیگری فکر کن.» جنید دوباره اندیشید و جوان گفت فلان چیز است. جنید با تعجب گفت تو درست می‌گویی و من دل خودم را می‌شناسم. جنید ادامه داد: «تو راست گفتی و در ابتدا و انتها هم درست گفتی، اما خواستم تو را امتحان کنم تا ببینم آیا در دل تو تغییری رخ می‌دهد یا نه.»
عبداللّه رازی حکایت کند که ابن البرقی بیمار شد قدحی دارو بنزدیک او بردند در آنجا نگریست و گفت امروز اندر مملکت کاری افتادست بنویی، طعام و شراب نخورم تا بدانم که چیست خبر درآمد بروزی چند، پس از آن، که قِرْمِطی اندر مکّه شد و در آن روز کشتنی عظیم بکرد.
هوش مصنوعی: عبدالله رازی روایت می‌کند که ابن البرقی دچار بیماری شد و ظرفی دارو به نزد او آوردند. او نگاهی به آن انداخت و گفت: «امروز در این سرزمین اتفاقی افتاده است که من نمی‌توانم غذا و شراب بخورم تا بفهمم چه خبر است.» پس از چند روز خبرهایی به او رسید، از جمله اینکه یک قبطی در مکه شده و در آن روز کشتاری عظیم به راه انداخته است.
ابوعثمان مغربی گفت این حکایت بگفتند ابن کاتب را، گفت عجب است من گفتم عجیب نیست ابوعلی کاتب مرا گفت امروز خبر مکّه چیست من گفتم اکنون اندرین ساعت طَلْحیان و بنوحسن جنگ میکنند و طَلْحیان سیاهی فرا پیش کرده اند عمامه دار سرخ و اندر مکّه میغ است بمقدار حرم ابوعلی این حال بنوشت و کس بمکّه فرستاد همچنان بود که من گفته بودم جواب باز آمد.
هوش مصنوعی: ابوعثمان مغربی داستانی را نقل می‌کند که ابن کاتب آن را تعریف کرده است. ابن کاتب با شگفتی از او پرسیده که آیا واقعاً چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ ابوعثمان پاسخ می‌دهد که این موضوع عجیب نیست. او ادامه می‌دهد که ابوعلی کاتب از او سوال کرده که در حال حاضر در مکه چه خبر است. ابوعثمان به او می‌گوید که در این لحظه طَلْحیان و بنو حسن در حال جنگ‌اند و طَلْحیان نیروهای سیاه‌پوشی به همراه دارند و در مکه نیز وضعیتی در حدود حرم وجود دارد. ابوعلی این وضعیت را نوشت و کسی را به مکه فرستاد و آنچه او گفته بود، درست از آب درآمد.
از انس بن مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت اندر نزدیک عثمانِ عفّان شدم رضیُ اللّهُ عَنْهُ و اندر راه زنی دیده بودم، اندر وی نگریستم عثمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت از شما کس بود که در آید و آثار زنا بر وی پیدا باشد من گفتم وحی بتو آمد از پس پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نه ولیکن بدانند ببرهان و فراست راست.
هوش مصنوعی: انس بن مالک می‌گوید که به نزد عثمان بن عفان رفتم و در مسیر زنی را دیدم. به او نگریستم و عثمان به من گفت آیا کسی از شما هست که آثار زنا بر او آشکار باشد؟ من پاسخ دادم: آیا وحیی از سوی پیامبر به تو رسیده است؟ عثمان گفت: نه، اما با برهان و فهم درست می‌توانند بفهمند.
ابوسعید خرّاز گوید اندر مسجد حرام شدم، درویشی را دیدم دو خرقه داشت و چیزی میخواست من با خویشتن گفتم این چنین بعضی خویشتن گران کرده اند بر مردمان آن درویش اندر من نگریست و گفت، وَاعْلَموا اَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ ما فِی انفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ بوسعید گفت من استغفار کردم اندر وقت آواز داد و مرا گفت وَهُوَ الَّذی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ.
هوش مصنوعی: ابوسعید خرّاز می‌گوید: در مسجد الحرام بودم و درویشی را دیدم که دو لباس کهنه بر تن داشت و چیزی می‌خواست. با خودم فکر کردم که برخی افراد چگونه خودشان را نسبت به دیگران بزرگ و با ارزش جلوه می‌دهند. درویش به من نگریست و گفت: «بدانید که خداوند آنچه در دل‌های شماست می‌داند، پس از او بترسید.» ابوسعید ادامه می‌دهد که در آن لحظه برای خودم استغفار کردم و درویش گفت: «اوست که توبه بنده‌هایش را می‌پذیرد.»
از ابراهیم خوّاص حکایت کنند که گفت ببغداد بودم، اندر جامع و جماعتی درویشان آنجا بودند. جوانی درآمد ظریف و خوش بوی نیکو روی من درویشانرا گفتم که اندر دل من افتاد که این جوان جهودست همه درویشان کراهِیّت داشتند از من آن سخن من بیرون شدم و او نیز بیرون آمد پس پیش درویشان رفت و گفت چه گفت از من آن پیر گفت از من حِشمت کردند و با وی بنگفتند، الحاح کرد برایشان گفتند می گوید که این جوان جهودست، آن جوان بیامد و بوسه بر سر من داد و مسلمان شد، او را گفتند آن چه سبب بود گفت ما اندر کتابهاء خویش یافته بودیم که فراست صدّیقان خطا نیفتد گفتم بیازمایم مسلمانانرا چون بنگرستم گفتم اگر در میان مسلمانان صدّیق است واجب کند که اندرین طایفه بود، خویشتن را بگونه دیگر بیاراستم تا بر شما بپوشد چون این پیر را چشم بر من افتاد اندر من بدید، دانستم که وی صدیّق است و آن جوان از بزرگان صوفیان گشت.
هوش مصنوعی: روزی ابراهیم خوّاص در بغداد بود و در یک جمع از درویشان قرار داشت. ناگهان جوانی زیبا و خوشبو وارد شد و ابراهیم به درویشان گفت که به نظرش آن جوان یهودی می‌آید. درویشان از این گفته او احساس نارضایتی کردند و از او فاصله گرفتند. جوان نیز از جمع بیرون آمد و به درویشان گفت که ابراهیم چه گفته است. درویشان به او پاسخ دادند و او تلاشی کرد تا علت را بفهمد و گفتند که ابراهیم می‌گوید او یهودی است. سپس آن جوان به نزد ابراهیم رفت و بر سر او بوسه زد و مسلمان شد. وقتی از او پرسیدند چه اتفاقی افتاده است، گفت که در کتاب‌های خود خوانده بودم که درک صدّیقان همواره درست است و تصمیم گرفتم مسلمانان را آزمایش کنم. وقتی به آن‌ها نگاه کردم، احساس کردم اگر کسی در میان مسلمانان صدّیق باشد، او باید در میان این جمع باشد. بنابراین خود را به گونه‌ای دیگر آرایش کردم تا در دل آن‌ها جا بگیرم. وقتی ابراهیم به من نگریست و در من صداقت را دید، فهمید که من صدّیق هستم و آن جوان به یکی از بزرگان صوفیان تبدیل شد.
محمّدِ داود گوید اندر نزدیک جُرَیری بودم، گفت اندر میان شما هیچکس هست که چون حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی خواهد که حادثۀ پیدا آرد، اندر مملکت خویش او را آگاه کند، پیش از آنک پیدا آرد گفتیم نه گفت پس بگریید بر دلهایی که از خدای تعالی هیچ نصیب نیافته باشد.
هوش مصنوعی: محمّد داود می‌گوید در نزد جُرَیری بودم که گفت: آیا در بین شما کسی هست که وقتی خداوند بخواهد حادثه‌ای اتفاق بیفتد، او را قبل از وقوع آن آگاه کند؟ ما گفتیم نه. پس او به خاطر دل‌هایی که از رحمت خدا بی‌بهره‌اند، گریه کرد.
ابوموسی دَیْبُلی گفت از عبدالرّحمن بن یحیی پرسیدم از توکّل گفت توکّل آن بود که اگر دست تاوارَن اندر دهان اژدهائی کنی از هیچ چیز بنترسی جز از خدای عَزَّوَجَلَّ، گفت از آنجا بیرون آمدم، بنزدیک ابویزید آمدم تا توکّل از وی بپرسم، در بزدم آواز داد گفت سخن عبدالرّحمن کفایت نیست ترا، گفتم در بگشای مرا گفت بزیارت من نیامدی، جواب از پس در بیافتی، در باز نکرد گفت من شدم و سالی بیستادم پس آنگاه آمدم گفت مرحبا بزیارت آمدی، یک ماه نزدیک او بیستادم هیچ خاطر نیامد مرا الّا که از همه خبر داد بوقت وداع گفتم مرا فایدۀ ده گفت از مادرم شنیدم که گفت اندر آن وقت که بمن حامله بود، هرگاه که طعامی حلال پیش او بردندی دست من بدان رسیدی و بخوردی و چون شبهتی اندر آن بودی دست وی بدان نرسیدی و نگرفتی.
هوش مصنوعی: ابوموسی دیبلای می‌گوید که از عبدالرّحمان بن یحیی درباره توکل پرسیدم. او گفت توکل یعنی این که اگر دستت را در دهان اژدهایی فرو کنی، جز از خدا هیچ نترسی. سپس از آنجا خارج شدم و به ابویزید مراجعه کردم تا از او نیز درباره توکل بپرسم. وقتی در زدم، او گفت که سخن عبدالرّحمان برای تو کافی نیست. من گفتم در را برای من باز کن، ولی او گفت تو برای دیدن من نیامده‌ای و از پشت در جوابم را داد. سال‌ها گذشت و من دوباره آمدم و او گفت خوش آمدی. مدتی نزدیک او ماندم و هیچ چیز برایم پیش نیامد جز این که از همه خبر داد. وقتی برای وداع آماده شدم، از او خواستم که به من فایده‌ای ارزانی دارد. او گفت از مادرش شنیده که وقتی حامله بوده، هرگاه غذا حلالی برای او می‌بردند، او اجازه می‌داد که دستش به غذا برسد و بخورد، اما اگر در غذایی شبهه‌ای وجود داشت، دستش به آن نمی‌رسید و نمی‌خورد.
ابرهیم خوّاص گفت اندر بادیه شدم، مرا رنج بسیار رسید، چون بمکّه رسیدم عُجْبی بمن اندر آمد، پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سرّ تو مشغول نگردد، این وسواس ار سِرِّ خویش بیرون گذار.
هوش مصنوعی: ابراهیم خواص می‌گوید: وقتی به بیابان رفتم، سختی‌های زیادی را تحمل کردم. اما زمانی که به مکه رسیدم، تجربه عجیبی برایم پیش آمد. پیرزنی به من صدا زد و گفت: "ای ابراهیم، من در بیابان با تو بودم و هیچ نگفتم تا ذهنت مشغول نشود. حالا اگر این وسوسه‌ها را از خود دور کنی، راز خویش را بهتر می‌شناسی."
حکایت کنند که فَرْغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی، یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد، ابوعثمان گفت حجّ چنین کنند، مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده، گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد، و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت.
هوش مصنوعی: راویان نقل می‌کنند که فرغانی هر سال به زیارت حج می‌رفت و در مسیرش از بنشابور عبور می‌کرد، اما هرگز به دیدن ابوعثمان نمی‌رفت. یک بار نزدیک ابوعثمان به او سلام کرد، اما ابوعثمان جواب او را نداد. فرغانی با خود گفت که فرد مسلمانی نباید به این شکل عمل کند و تصمیم گرفت که دیگر نزد او نرود. ابوعثمان در اینجا گفت که افرادی که به حج می‌روند، باید عذر مادرانشان را نیز بپذیرند و اگر اینطور باشد، باید به سبب خشنودی مادر به فرغانی لطف کند. او به بنشابور برگشت و با مادرش بود تا وقتی که از او اجازه گرفت. سپس دوباره به سمت ابوعثمان رفت و وقتی پیش او رسید، ابوعثمان او را نشاند و فرغانی خواست که به عنوان خدمتکار او فعالیت کند و تا زمانی که ابوعثمان فرمان داد، همچنان به این خدمت ادامه داد.
خیرالنسّاج گوید اندر خانه بودم، اندر دلم افتاد که جُنَیْد بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم. دیگر راه همان خاطر باز آمد، سه دیگر بار همچنان بود، بیرون شدم، جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اوّل بیرون نیامدی.
هوش مصنوعی: خیرالنسّاج می‌گوید: در خانه بودم و به ذهنم رسید که جُنَید در درب خانه‌ام است. این فکر را از دل بیرون کردم، اما دوباره همان فکر برگردانده شد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا اینکه تصمیم گرفتم بیرون بروم. وقتی بیرون شدم، جُنَید را در درب خانه دیدم و او از من پرسید: چرا ابتدا برای دیدن من بیرون نیامدی؟
محمّدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم، با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم.
هوش مصنوعی: محمد بن حسن بسطامی می‌گوید: در نزد ابوعثمان مغربی حاضر شدم و با خودم گفتم آیا او آرزویی دارد؟ ابوعثمان پاسخ داد که کافی است که من از آنها چیزی بپرسم و آنها می‌خواهند اطلاعاتی از من بگیرند.
کسی از درویشان گوید ببغداد بودم، اندر دلم افتاد که مرتعش پانجده درم می آرد مرا تا رکوه خرم بدان و رسنی و نعلینی و اندر بادیه شوم گفت یکی در بزد فرا شدم مرتعش را دیدم خرقۀ بدست گفت بگیر گفتم ای سیّدی نخواهم گفت مرا رنجه مدار چند خواسته بودی گفتم پانزده درم گفت این پانزده درم است.
هوش مصنوعی: کسی از درویشان می‌گوید که به بغداد رفته بودم و در دلم افتاد که پانزده درم می‌خواهم تا به کوه خرمی بروم و کالایی بخرم. در این سفر، یکی از درویشان بر من ظاهر شد و مرا به سمت خود فراخواند. او لباس مخصوصی در دست داشت و از من خواست که آن را بگیرم. اما من به او گفتم که نمی‌خواهم و از او خواستم که مرا آزار ندهد. او به من گفت که مدت‌هاست این پانزده درم را از من خواسته بودی و اکنون این همان پانزده درم است.
کسی گفته ازین طایفه اندر معنی قول خدای عزّوجلّ آنجا که گفت اَوَمَنْ کانَ مَیْتاً فَاحْیَیْنَاهُ. یعنی مردۀ خاطر را زنده کردیم، بنور فراست و او را نور تجلّی دادیم و مشاهده، چنان نبود که غافلی در میان اهل غفلت میرود.
هوش مصنوعی: کسی گفته است که در ارتباط با گفته خداوند متعال که در قرآن آمده «آیا کسی که مرده بود و ما او را زنده کردیم» می‌توان گفت که منظور از این عبارت، زنده کردن دل‌های مرده است. خداوند با نور فهم و بینش، دل‌هایی را که در غفلت به سر می‌برند، روشن می‌کند و این همه باعث می‌شود که شخص در میان افرادی که غافل هستند، به روشنی و آگاهی دست یابد.
و گفته اند چون فراست درست گردد از آنجا بمقام مشاهدت رسد.
هوش مصنوعی: وقتی که درک و فهم انسان به درستی شکل بگیرد، می‌تواند به مقام مشاهده حقیقت دست یابد.
ابوالعبّاس مسروق روایت کند که گفت پیری آمد نزدیک ما و اندرین سخن همی گفت، نیکو سخن بود و خوش زبان و نیک خاطر، گفت هر خاطر که شما را بود مرا بگوئید، اندر دل من افتاد که او جهودست و این خاطر قوی بود، با جُرَیْری بگفتم، بر وی گران آمد، من گفتم چاره نیست تا این مرد را ازین خبر دهم، ویرا گفتم تو گفتی ما را، از هر خاطر که شما را بود مرا خبر دهید، اندر دل من افتاده است که تو جهودی سر اندر پیش افکند ساعتی، آنگاه سربرداشت و گفت راست گرفتی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الّا اللّهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسولُ اللّهِ. و آنگاه گفت همه مذهبها بنگریستم گفتم اگر با هیچکس چیزی هست با این قوم باشد، بنزدیک شما آمدم تا شما را بیازمایم شما را بر حق یافتم و آنگاه مسلمانی شد نیکو.
هوش مصنوعی: ابوالعباس مسروق روایت می‌کند که پیرمردی نزدشان آمد و شروع به صحبت کرد. او خوب و شیرین سخن می‌گفت و دلنشین بود. او گفت هر چیزی که در دل دارید به من بگویید. در دل مسروق فکر کرد که این شخص یهودی است و این فکر به شدت در او ریشه دواند. او این موضوع را با جُرَیری در میان گذاشت و جُرَیر از این حرف ناراحت شد. مسروق گفت برایم چاره‌ای نیست جز اینکه این مرد را از فکر خود آگاه کنم. به او گفتم تو گفتی هر چیزی که در دل دارید به من بگویید و من در دل خود احساس می‌کنم که تو یهودی هستی. پیرمرد سر را بلند کرد و گفت: «حق با توست، گواهی می‌دهم که هیچ معبودی جز الله نیست و محمد رسول الله است.» سپس ادامه داد که همه مذهب‌ها را بررسی کرده و اگر قرار بود کسی به حقیقت برسد، باید با این قوم باشد. بنابراین به نزد آن‌ها آمد تا آن‌ها را آزمایش کند و در نهایت آنها را بر حق یافت و به دین اسلام مشرف شد.
حکایت کنند که سری جُنَیْد را گفت مجلس کن جُنَیْد گفت حشمتی اندر دل من بود از سخن گفتن مردمانرا و اندر خویشتن متهّم بودم، بدان استحقاق خود نمی دیدم تا شبی رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و شب آدینه بود که مرا گفت سخن گوی مردمانرا، من بیدار شدم، آمدم تا بدر سرای سری، پیش از صبح و در بزدم گفت از ما باور نداشتی تا ترا گفتند مجلس بنهاد اندر جامع، خبر بیرون شد که جُنَیْد مجلس خواهد کرد، غلامی ترسا بلباسی مُتَنَکِّر بیامد و گفت ایّهاالشیخ معنی قول رسول چیست عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ که گفت اِتَّقوا فِراسَةَ اَلْمَْؤمِنِ فَاِنَّه یَنْظُرُ بِنورِ اللّهِ.
هوش مصنوعی: روایت شده که سری جُنَیْد را گفتند نشستی برپا کن. جُنَیْد پاسخ داد که از سخن گفتن مردم در دل من احساسی از احترام وجود دارد و در درون خود را متهم می‌دانم. من تا شب به خواب رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رفته بودم و او به من گفته بود که سخن بگوی. من از خواب بیدار شدم و قبل از صبح به سوی منزل سری رفتم و در زدم. او گفت که آیا از ما باور نکردی تا به تو گفتند نشستی در مسجد برگزار خواهی کرد؟ سپس خبری منتشر شد که جُنَیْد مجلس خواهد کرد. ناگهان جوانی مسیحی با لباسی مخفی آمد و پرسید: ای شیخ، معنی سخن رسول الله چیست که فرمود: «از دوراندیشی مؤمن بپرهیزید، زیرا او با نور خداوند نگاه می‌کند».
جُنَیْد سر اندر پیش افکند زمانی پس سربرداشت و گفت مسلمان شو که وقت اسلام تو در آمد، غلام اندر وقت مسلمان شد.
هوش مصنوعی: جُنَیْد سرش را پایین انداخت و مدتی بعد آن را بالا برد و گفت، مسلمان شو زیرا زمان مسلمان شدنت فرا رسیده است. غلام در آن زمان مسلمان شد.