گنجور

شمارهٔ ۹ - در منقبت محبوب کل و هادی سبل حضرت علی(ع)

دایم به یاد قامت آن سرو کشمری
ما را چو بید لرزد قلب صنوبری
الله که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهره ترا مه و خورشید مشتری
جامی بده که خاطر توحیدزای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط سر نافه مرا
و آفاق را بتوفد مغز از معطری
سر برزند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا والاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پایی ام
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق به سرچشمه مراد
کی رهبری هم ار کندت خضر، رهبری
هم آسمان نتیجه عشق است و هم زمین
هم آدمی ملازم عشق است و هم پری
الله، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد به هرزه درایی و خودسری
گامی به راه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه اسپری
بالله که ننگری به جهان از سر نشاط
«ای نفس اگر به دیده تحقیق بنگری »
وردانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری »
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدره ای ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحه بومان چه می چری
در تنگنای عرصه زاغان چه می پری
عرشی هژبر باره گرگان چه می روی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه می چری؟
بانگ هم آشیانان از هر طرف بلند
تو خوش عبور داده به سر کوچه کری
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سرخوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت به دست
کی مردوار گوی سعادت به در بری
بی صدق و بی خلوص به درگاه مصطفی(ص)
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهیی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت به کوه قاف
یک جو به حکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث به چابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد به خشت ز روی بلاکشی
تن گر دهد به خاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و به دل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد سلیمان سکندری
قدرش به ملک امکان بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان جوانتر تا این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینه مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی(ص) را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کرده ام طلا، به ولایش مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیاگری
مدحش نوشته می نشود تا به حشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقی است و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت برافکنم
نسبت گر این و آن ندهندم به کافری
الله اکبر از تو که هرکس ترا شناخت
از دل کشید نعره الله اکبری
مقصود حق به خلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح غرفه بدی گر نکردی اش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف به دامن کرمت دستزد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر به پور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و زقوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیده شیوا شنید گفت
امروز ختم گشته به «عمان » سخنوری

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1398/11/18 09:02

کشمری . [ ک َ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به کشمر
قلب صنوبری:قلب در فارسی دل، گاه به معنای جسم صنوبری شکل است که در بیش تر انسان ها در طرف چپ سینه است و کارش تصفیه خون و تلنبه کردن آن به تمام بدن از طریق سرخ رگ ها، سیاه رگ ها و مویرگ هاست تا مواد غذایی، اکسیژن و دیگر نیازهای بدن به وسیله خون تامین شود و کمک موجودات ریز و زنده ای چون گلبول های سفید و سرخ، جسم بشر را زنده نگه دارد.
اما اگر قلب صنوبری و جسمانی از چنین جایگاهی مهم در حیات جسمانی بشر برخوردار می باشد، قلب معنوی و حقیقی از جایگاهی بسیار مهم تری برخوردار است؛ زیرا قلب حقیقی، همان روان و جان آدمی است؛‌ از این روست که حکیم قلب حقیقی را نفس ناطقه می گوید.
باید یاد آور این نکته شد که روح یا همان جان هنگامی که در کالبدی جسمانی قرار می گیرد، از آن به نفس یا نفس ناطقه تعبیر می شود که در زبان فارسی از آن به روان یاد می شود. روان آدمی، سوار بر نفس حیوانی است که قلب صنوبری از تجلیات آن می باشد. بنابراین، می توان ارتباط تنگاتنگی میان قلب صنوبری و روان آدمی یافت که از آن به قلب نیز تعبیر می شود.
همین قلب است که ادراک و علم آدمی بدان منسوب است. در آیات قرآنی و روایات هر گاه از قلب سخنی به میان می آید، همان روح دمیده در کالبد آدمی یعنی روان و نفس ناطقه است و به عنوان مسئول اعمال و افکار و عقاید شناخته می شود و مخاطب و معاتب می باشد.
قامت
لغت‌نامه دهخدا
قامت . [ م َ ] (ع اِ) قامة. قد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اندام . (ناظم الاطباء). بالا. بالای مردم . (مهذب الاسماء). رعنا و موزون از صفات آن است : قامت موزون . قامت رعنا. شمع، الف ، شجر، درخت ، لوا، خط استوا، نرگس ، از تشبیهات آن است . و با لفظ راست کردن ، برافراختن ، خم کردن استعمال میشود.
مترادف چنبره: چنبر، حلقه، دایره
نافه غدّه‌ای است پر از ماده‌ای سیاه رنگ و خوشبو به نام “مُشک” که در زیر ناف آهوی چینی (بویژه منطقه‌ی ختن) قرار دارد و در بهار متورم شده و سوزش زیادی پیدا می‌کند
مُـراد : کام ، آرزو
نافه‌ی مراد: خوشبختی به مُراد تشبیه شده ، کنایه از کامروایی
در اسلام سرچشمه ها و شاخه ها وجود دارد ، اما منظور از خاستگاه ها و شاخه ها چیست؟ جواب: اینکه این یک اصطلاح است که در آن معنای زبانی این دو کلمه ، منشأ آن چیزی است که پایه دیگران است و در زیر آن قرار می گیرد ، خواه حسی باشد یا اخلاقی است و شاخه در برابر آن ، یعنی هر آنچه که بر پایه دیگران استوار است ، یعنی پدر و مادر منشأ و پسر شاخه ای است و تنه درخت منشاء است و شاخه های آن شاخه ها هستند و این اصطلاح در آن است همه چیز مطابق آن است و اصول در اسلام به معنای ، ثابت ها و احکام کلی دین است
ثریا
لغت‌نامه دهخدا
ثریا. [ ث ُ رَی ْ یا ] (ع ص ، اِ) مصغر ثروی . || (اِخ ) پروین پرن . پرند. پرو. پروه . رَفه . رَمه . نرگسه . نرگسه ٔ چرخ . نرگسه ٔ سقف لاجورد. و آن منزل سوم است از منازل قمر پس از بطین و پیش از دبران و آن شش ستاره است برکوهان ثور. عرب جای آنرا بر دنبه ٔ حمل (ألیةالحمل ) تو هم کند و ثریا را نجم نیز نامند. مؤلف غیاث اللغة گوید: پروین . و آن شش ستاره است متصل همدیگر و آن منزل سوم است ازمنازل قمر در اصل لغت تصغیر ثروی که صیغه ٔ مؤنث افعل التفضیل است مشتق از ثرا که بمعنی کثرت است چون در ستارگان مذکور قدری کثرتست لهذا بدین اسم مسمی گشت . از صراح . و در بیرجندی شرح بیست باب آمده است که تصغیر در ثریا بلحاظ خردی کواکب اوست یا این تصغیر بجهت تعظیم باشد. و ثریا رقیب اکلیل است و گویند رقیب عیوق است . و منزل سیم است از منازل قمر و آن از آخر بطین است تا هشت درجه و سی و چهار دقیقه و هفده ثانیه از ثور. و این منزلی است میانه ٔ سعد و نحس نزد احکامیان . مؤلف یواقیت العلوم گوید : ثریا و آن در یازدهم تشرین الاخر فروشود -
ثری
لغت‌نامه دهخدا
ثری . [ ث َ ] (ع اِ) مماله ثری بمعنی خاک و زمین
سدره
لغت‌نامه دهخدا
سدره . [ س ِ رَ] (اِخ ) درخت کُنار است بالای آسمان هفتم که منتهای اعمال مردم است و آن را سدرةالمنتهی گویند و حد رسیدن جبرئیل همانجا است
صرصری
لغت‌نامه دهخدا
صرصری . [ ص َ ص َ ] (اِخ ) ابواسحاق ابراهیم بن عسکربن محمدبن ثابت . یاقوت گوید: وی صدیق ما بود و مردی صاحب حمیت و مردانگی بود و شعرا را در مدح وی قصایدی است .
خفض
لغت‌نامه دهخدا
خفض . [خ َ ] (ع مص ) بلند نکردن آواز
خفض جناح
لغت‌نامه دهخدا
خفض جناح . [ خ َ ض ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پر گستردن . (مهذب الاسماء). || تواضع کردن . فروتنی کردن .
شهپر
لغت‌نامه دهخدا
شهپر. [ ش َ پ َ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه پر. پر اولین بال جانوران پرنده را گویند.
اسپری
لغت‌نامه دهخدا
اسپری . [ اِ پ َ ] (ص نسبی ) سپری . آخر. (جهانگیری ). به آخرآمده . (اوبهی ). به انجام رسیده . (رشیدی ). آخرشده . بنهایت رسیده . (برهان ).
- اسپری شدن و گشتن ؛ بپایان رفتن و به آخر رسیدن . تمام شدن . کامل شدن . خاتمه یافتن .
مترادف هژبر: اسد، حیدر، شیر، ضیغم
برابر پارسی: شیر، دلیر
غزال ایرانی (نام علمی: Gazella subgutturosa) نوعی آهوی بومی آسیای میانه و جنوب غربی آسیاست. گونه‌ای است از تیرهٔ گاویان و راستهٔ جفت‌سم‌سانان با بدن قهوه‌ای روشن که به سمت شکم تیره‌تر می‌شود و نواحی زیرین بدن آن سفید و دم آن سیاه است.
ماهی . (اِ) ترجمه ٔ سمک و حوت . (آنندراج ).حیوانی که در آب زیست دارد و دارای ستون فقری می باشد و به تازی حوت نامند. افغانی ، «ماهئی » .
قاقُم معرب کاکُم پارسی (نام علمی: Mustela erminea) جانوری از خانواده راسوها و بومی بخش‌های شمالی اوراسیا و آمریکای شمالی است. قاقم نسبت به راسوی کوچک کمی بزرگ‌تر است و دم بلندتری دارد که انتهای آن تیره است.
سندس
لغت‌نامه دهخدا
سندس . [ س ُ دُ ] (اِ) کلمه ٔیونانی است . دیبا. (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). قسمی از دیبای بیش قیمت بغایت رقیق و باریک و لطیف و نازک که بیشتر لباس بهشتیان از آن باشد. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). دیبا. دیبای تنک . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (مهذب الاسماء). بریون . بزیون . (حبیش تفلیسی ). دیبای تنک است که آنرا بزیون گویند و آنرا از مرغز کنند. (یادداشت مؤلف ). پارچه ٔ پنبه ای لطیف . خلاف ستبرق که دیبای ستبراست . (یادداشت مؤلف ) : و ازوی [ از روم ] جامه ٔ دیبا و سندس ، میسانی و طنفسه وجوراب و شلواربندهای باقیمت خیزد.
معمری
لغت‌نامه دهخدا
معمری . [ م ُ ع َم ْ م َ ] (حامص ) معمر بودن . طول عمر. درازی زندگانی
مسِ وجود: تشبیه
کیمیا: ماده ­ای که به عقیدة گذشتگان می­توانست مس را تبدیل به طلا کند.
کیمیا که واژه شیمی از آن گرفته شده است، صورت خاصی از دانش شیمی کاربردی بود که حدود سال 50 میلادی در شهر اسکندریه در مصر متداول شد. برخی ، کیمیا را واژه‌ای مصری و به معنی هنر مصری می‌دانند که در مصر باستان ، دانشی مقدس و هنر الهی محسوب می‌شد و در انحصار کاهنان بود. آنها با سوگندهای موکد در جلوگیری از انتقال آن به دیگران و انتشار آن به نقاط دیگر و نیز جلوه دادن آن به صورت رمز و معما اصرار می‌ورزیدند.
برخی دیگر ، کیمیاگری (Multiplication) را هنر سیاه‌گری نیز می‌دانند، زیرا در واقع عمل سیاه کردن سطح فلزات ، اولین مرحله کیمیاگری بود. مثلا با ایجاد رنگ زرد و طلایی بر سطح سیاه شده فلزات ، ادعا می‌کردند که آنها را به طلا تبدیل کردند.

1398/11/18 09:02

سلمانی :سلمان فارسی (پیش از مسلمان شدن: روزبه[1][2]) (؟ - 655) صحابی ایرانی بود که پیامبر اسلام او را از خود (اهل بیت) خواند و به سلمان محمدی شهرت یافت.
بوذری :ابوذر غِفاری یا جُندب بن جُناده[1] یکی از صحابیون محمد و از حامیان علی بن ابی طالب بود. عمدتاً با نام ابوذر شناخته می‌شود. البته نام‌های دیگری هم برایش ذکر شده‌است.[2]

1402/09/05 17:12
رضا

بس= بسیار

قرار= مکان

چارمحال= محل سکونت شاعر، منطقه چهارمحال (چهار محل و منطقه در اصفهان قدیم و استان چهارمحال و بختیاری فعلی. این چهار منطقه عبارتند از لار (رار): شهرستانهای شهرکرد، بن و سامان فعلی، کیار: شهرستان کیار فعلی، میزدج: شهرستان فارسان فعلی و گندمان: شهرستان بروجن فعلی.)

یا من هو المجاور بالساحة الغَرِی: ای همان کسی که مجاور منطقه غَرِی هستی.

الساحة الغَری: منطقه ای در کنار کوفه که امروزه نجف نامیده میشود. اسم منسوب به غری را غَرَوی گفته اند.

منظور از کسی که مجاور منطقه غری است، امیرالمومنین حضرت علی بن ابیطالب -علیه السلام- است.

شاعر در این بیت نسبت به حضرت علی (ع) و حرم مطهر ایشان ابراز دلتنگی می کند و خطاب به ایشان می گوید: "بسیار در منطقه چهارمحال دل من گرفت/ ای کسی که مجاور منطقه غری هستی!"