گنجور

شمارهٔ ۴۷ - ایضا این قصیده در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان واقع است

به کوه و دشت ندارم ز شوق گنجایی
چو سیل تیز روم سر به سر ز شیدایی
خبر دهید به ترکان شوخ چشم از من
که رخت صبر و سکون می دهم به یغمایی
هزار طعنه به دریا زنم ز بی باکی
هزار خانه به طوفان دهم ز خودرایی
دمی ز دهشت دشمن چو گرگ خون آلود
دلی ز وحشت یوسف چو چاه صحرایی
دمی چنانکه رخی از غضب برافروزی
دلی چنانکه خدنگی به خون بیالایی
خدا کند که دچارم شوی که می دانم
چنان نیم که اگر بینیم نبخشایی
به صوت زاری من گوش را بشارت ده
که هر صباح پریشانترست گویایی
شدم خلیل و ز آتش مرا گلی نشکفت
خوشا محبت موسی و نخل پیرایی
خزان طور نزد دم که سنگ درنگرفت
فسون شعله ندارد ز موم گیرایی
ز هیچ کس نگشاید دلم مگر هم تو
گره ز رشته افسون خویش بگشایی
ز بحر تشنه لبم سر کشید ز استغنا
چو ابر سوخته خشک مغز سودایی
در آفتاب جگر تشنه میرم و نروم
به سوی سایه فخر از پی تن آسایی
ز من دو دیده اهل دیار روشن باد
که گرد بادیه آرم به چهره آرایی
ز عرض تحفه من شهر و کوی شیرین است
که می برم شکر از خنده تماشایی
گریزم و نتوانم که برده صاحب من
به گرد نامه لطفم ز پا توانایی
فروغ چهره آفاق خان خانانست
کزو دو دیده امید راست بینایی
زبان به گفتن عبدالرحیم خان نازد
که همچو روح به طبعش بود پذیرایی
ز آدم آمده تا نسل خود بزرگ منش
به او کریم نسب شد بزرگ والایی
اگر ستاره خلافی کند همی رسدش
که گویدش تو به خدمت مرا نمی شایی
وز آفتاب به حشمت رود تواند گفت
که شب به پاس جنابم چرا نمی آیی
ازان نمی دهد انگشت بر شکست سپهر
که آبگینه دلست این سپهر مینایی
عجب کریم نوالی که مطبخ او را
بود هزار شبان همچو حاتم طایی
غریب راه نمایی که وادی او را
رود هزار خضر در لباس سقایی
چو با تو نیست دلش صاف اخترش سیهست
به دانش ار کلف از روی ماه بزدایی
گر او نظر نکند کوتهست تاختنت
ز روز رفته اگر گوی عمر بربایی
رضا و بخشش او بر جبین و چهره خلق
دهد به دولت و نکبت زبان گویایی
به غیر کشتی صلحش مجو پناه که هست
نتایج غضبش موج های دریایی
مکش ز طاعت او سر که سجده در او
دهد به قامت دولت بلند بالایی
هزار مرتبه باید نماز سهو کنی
به راهش ار پی موری به سجده فرسایی
سری که خاک درش را به صد سجود خرید
نمی خرد ز نسیم بهار رعنایی
نیاز گرد غریبی به رخ ز فرقت اوست
زهی ز خاک درت دور زرد سیمایی
خوشست صحبت دنیا ازان که دنیا را
ز رسم های تو گردون کند مطرایی
نشانه ایست خزانت ز بزم برچیدن
نمونه ایست بهارت ز مجلس آرایی
به بذل مال کشاند تو را سخاوت تو
چو وام دار که دستش کشد تقاضایی
ز نیش و نوش ازان موم پرورش یابد
که با کمند و کمانت دهد پذیرایی
سفر کنی که ضعیفی رسد به آسایش
خطر کنی که فقیری کند تن آسایی
نه شرط تست طریق وفا به سر بردن
ز پا درآمدم و بر سرم نمی آیی
کسی که شهره به اظهار شفقت تو شود
به صد حجاب نگردد نهان ز پیدایی
مرنج بیهده ترسم که دشمنان شنوند
زنند طعنه که عهد وفا نمی پایی
قسم به ذات تو خوردن بدی نمی آرد
قسم به مقصد امیدهای هرجایی
به مسندی که رود تاج سر به فراشی
به درگهی که رود آب رو به سقایی
به آن جمال که حسرت ز دیدنش نرود
اگر به پرده چشم ترش بپالایی
به آن شبی که به خون دل و جگر خفتم
ز قول دشمن بیهوده گوی هرجایی
که غیر بوی حقیقت نیاید از نفسم
اگر به خون خلافم دهان بیالایی
وظیفه می و نقلم ازان بسازترست
که نیم ذره بکاهیش یا بیفزایی
وفای دوست عزیزست ورنه در همه جا
به قدر حسن ز یوسف خرند زیبایی
اگر به مصر شود قحط درنخواهد ماند
«نظیری » از سخن و طوطی از شکرخایی
تو نوردیده در ادراک کم نداری هیچ
که بهره ای دهدت توتیای بینایی
تغافل تو به زندان بیدرم دارد
رهی نما که به جان آمدم ز تنهایی
به خانه گرد متاع کساد می گیرد
نمی شود که بگل آفتاب اندایی
به سوی دوزخ اگر رخصتم دهی به رضا
به مرگ باز نمانم ز ناشکیبایی
همیشه تا به نگه خوش شود تماشاگر
مدام تا ز زبان دم زند تقاضایی
نشاط را چو نگه از نگه برانگیزی
حیات را چو زمان بر زمان بیفزایی
بدت مباد ز امروز تا به روز جزا
که شادمانی امروز و عیش فردایی

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.