بخش ۶ - قول پنجم- اندر جسم و اقسام او
واجب آمد سپس از قول اندر حواس ظاهر و باطن، سخن گفتن اندر جسم، از بهر آنکه آنچه مر او را نفس به حواس ظاهر یابد همه جسم است، هر چند گروهی از مردمان همی چنان ظن برند که چیزها از محسوسات نه جسم است، چو رنگ و بوی و نور و جز آن. و قول حق و کلی آن است که محسوسات همه جسم است و آنچه جسم مر او را بر گیرنده است همه از جسم است و صفات لطایف همه در خور کثایف نیست و هم چنانکه صفات آنچه نه جسم است جسم نیست، روا نیست که آنچه صفات جسم است، نه جسم باشد. پس دانش که صفت نفس لطیف است که نه جسم است، ناچار نه جسم است و سیاهی که آن صفت جسم کثیف است که آن جسم است، نه نفس است، ناچار جسم باشد. و لیکن از جسم جزوهاست که حس مر آن را اندر نیابد و لیکن (عقل) به دلایل دانسته است که آن جسم است، چنانکه به حس یافته نشود که بوی از چیز بویا – چو مشک و کافور و جز آن – جسم است کز وی همی جدا شود تا به مغز های بویندگان برسد، لیکن عقل داند که حاست بوینده را طبیعت بخار است و مر بخارات را یابد و بوی از مشک و جز آن بخاری است کز ان همی برخیزد و اندر هوا همی رود (تا حاست بوینده مر او را به هم جنسی که با او دارد همی بیابد، و هم این است حال رنگ ها و مزه ها و جز آن و جسم) مر او را بر گیرنده است.
و طبایعیان گفتند که جسم دو است: یکی (از او) طبیعی است و دیگر تعلیمی. اما جسم طبیعی آن است که موجود (است به فعل و به ذات خویش ظاهر است) و مکان گیر است و مقداری از او با دیگر مقداری اندر مکان مقدار خویش نگنجد. و اما جسم تعلیمی گفتند آن است که (اندر وهم است و به فعل موجود) نیست و به حس اندر نیاید، و آن چنان است که مهندسان گویند: نقطه مایه جسم است و او چیزی است که مر او را اندر درازا و پهنا (و بالا بهره نیست و چو) مر نقطه ها را بر اثر یکدیگر ترتیب کنیم و بپیوندیم، از آن خطی آید و دو سر خط دو نقطه باشد، و گویند که خط است آنکه (مر او را درازاست و پهنا) و بالایش نیست، و گویند که چو مر خط ها را هم پهلوی یکدیگر بنهیم، از او سطح ترکیب یابد و سطح آن است که مر او را درازا و پهنا (است و لیکن ژرفش نیست) چو روی تخته، و چو مر سطح ها را بر یکدیگر بنهیم، از او جسم آید که مر او را درازا و پهنا و بالا باشد و این تعلیمی است (و) وهمی. واین جسم (از نقطه هرگز موجود) نشود و اندر حس نیاید، از بهر آنکه قاعده این سخن آن است که همی گوید: ترکیب خط – کو دراز است – از نقطه ای است که مر او را درازا نیست و (نه پهنا و فراخا) و نه ژرفا، و محال باشد کز آنچه مر او را هیچ درازی نباشد،چو از او بسیار فراهم نهی، از او چیزی دراز آید، و روا نیست کز دو چیز از یک (نوع) که اندر آن نوع معنی یی نباشد از معانی، چو به هم فراز آیند، معنی به حاصل آید، چنانکه چو دو جزو از آب که اندر او خشکی (نیست)، چو به هم فراز (آیند،) روا نیست که خشکی به حاصل آید، پس هم چنین از آن نقطه ها که مر هیچ را از آن بعدی نیست، روا نباشد که خط با بعد آید. و هم این است سخن (اندر سطح) که گفتند: او چیزی است دراز و پهن و مرکب است ازخط هایی که مر هر یکی را از آن درازی است و پهنا نیست البته. بل (که) این سخن از آن سخن که (اندر) ترکیب خط از نقطه گفتند، محال تر است، از بهر آنکه اگر سطح درازا یافت بدانکه ترکیب از خط یافت کو دراز بود، روا بود، و لیکن پهنا از کجا (یافت) چو ترکیبش از چیز هایی آمد که مر آن را هیچ پهنا نبود؟ و اگر آنچه از چیزهای بی هیچ پهنا ترکیب یابد واجب آید که پهناور باشد، نیز لازم (آید) که آنچه از چیزهای بادرازی مرکب شود، بی هیچ درازی آید. وز این حکم که ایشان کردند، سطح که ترکیب او از چیزهای دراز بی هیچ پهنا (آمد،) واجب آید که پهناوری باشد بی هیچ درازی، و این محال است، پس آن قول که محال را واجب آرد، محال است. و هم این است سخن اندر جسم که گفتند: او مرکب است از سطح ها که مر او را درازا و پهناست و ژرفیش هیچ نیست و لیکن جسم دراز (و پهن) و ژرف است، و این سخنی است که مر تعلیم را شاید نه مر (تحقیق را.)
و ما گوییم که موجودات عالم یا جوهر است یا عرض است. و حد جوهر آن است که به ذات خویش قایم است و اضداد را اندر ذات خویش (پذیرنده است) و بدان از جوهریت – که آن قایم به ذات است – نیوفتاده است و وجود او به ذات اوست نه به دیگری. و عرض آن است که اندر چیزی (دیگر) موجود (است و مر آن) چیز دیگر را به منزلت جزو نیست و مر عرض را به ذات خویش بی دیگری قیام نیست. و جوهر به دو قسم است: یکی از او جسمانی است و دیگر روحانی. (اما) جوهر جسم آن است که مر او را کنارهاست و به سه جانب کشیدگی دارد – اعنی درازا و پهنا و ژرفا – و اندر مقداری نه بی اندازه محدود (است) و محصور است و مر او را میانه و کنارهاست و رویهای بیرونی به گرد او اندر آمده است. و جسمی مر دیگر جسمی را اندر جای خویش نگذارد که بیاید و مقداری از او جای دو مقدار خویش نتواند گرفتن و اندر یک وقت از او دو صورت مخالف نیاید و قوت او (اندر) پذیرفتن اعراض که در خور اوست از سردی و گرمی و سیاهی و سپیدی و جز آن بی نهایت نیست – اعنی که چو آهن به غایت گرم (شد،) نیز گرم تر از آن نشود و چو آب یخ بست، نیز سردتر از آن نشود – و جسم مر اعراض خویش را به نهایتی پذیرد. وز خاصیت جسم آن است (که راسته است مر پیوستن و گسستن را به دفعات بی نهایت.)
(و وجود جوهر جسم به دو معنی است: یکی از او آن معنی است که) جسم بدو پذیرای اعراض شده است (و مر آن را ماده گویند و هیولی گویند و آن معنی بر) تحقیق قوتی فعل پذیر است، بر مثال سیم که اندر انگشتری است، و دیگر آن معنی است که جسم (بدان معنی فعلی که به جسم) مخصوص است پدیدار آمده است و مر آن معنی را صورت گویند و آن بر تحقیق قوتی است کز فاعل اندر منفعل پدید (آید، چو صورت انگشتری که) از زرگر اندر انگشتری (است.) پس جسم جوهری است مرکب از این دو معنی که نام یکی هیولی است که آن قوتی فعل پذیر است (و دیگر نام صورت است که آن) قوتی تفعیلی است. و گروهی از اهل طبایع گفتند که جسم اندر ذات خویش هر چند که مرکب است از هیولی و صورت، (مر هیولی را بر صورت به) جوهریت فضل است، از بهر آنکه صورت بدو قایم شده است. و گفتند: صورت مر هیولی را به منزلت عرض است (مر جوهر را، و چو) عرض به جوهر حاجتمند است اندر قیام و ظهور خویش و جوهر اندر وجود (و) قیام (و ظهور) خویش (از عرض) بی نیاز است، عرض سزاوار شرف جوهریت نیست. و هم این است گفته اند حال هیولی و صورت، و بیشتر از اهل طبایع بر این قول ایستاده اند و فرق نکرده اند میان عرض و صورت.
اما قول حق آن است که بدانی که هم چنانکه ظهور اعراض به میانجی قیام جواهر است، وجود و قیام جواهر نیز به وجود و ظهور اعراض است اندر جواهر، و جفت کننده جوهر با عرض و هیولی با صورت، مر صورت ها را و اعراض را اسباب وجود و ظهور جواهر و هیولیات گردانیده است و مر جواهر و هیولیات را به بقای اعراض و صور اندر ایشان باقی کرده است. و مر یکی را از این دو جفت بی یار خویش وجود نیست، بل که هنوز وجود صورت بی هیولی ممکن تر از وجود هیولی است بی صورت، از بهر آنکه صورت به فاعل خویش قایم است و اندر نفس موجود است بی هیولی، و وجود هیولی و مادت بی صورت ممتنع است، بل که جوهر خود به حقیقت صورت است (نه مادت، از بهر آنکه شرف مادت به صورت است.) و نیز فعل از مرکبات طبیعی از صورت آید نه از مادت، چنانکه مر آتش را فعل جوهری روشنی و گرمی است و روشنی و گرمی اندر آتش صورت های اویند، پس سوختن و روشن کردن از صورت آتش همی آید نه از هیولی آتش، از بهر آنکه هیولی (آتش) همان هیولی است که مر آب راست. و چو پیدا شد که فعل مر صورت ها راست، ظاهر گشت که جوهر به حقیقت صورت است نه مادت. اما حاجت صورت به مادت از بهر ظاهر شدن صورت است اندر او، نا از بهر بقای صورت است بدو. و دلیل بر درستی این قول آن است که اندر ما هم مادت است و هم صورت، ومادت اندر ما طبایع است و طبایع از ترکیب ما پیوسته به تحلیل بیرون شونده است – و دلیل بر بیرون شدن طبایع از اشخاص ما به همه وقت ها، حاجتمند شدن ماست به غذا سپس از بی نیازی که آن گرسنگی ماست سپس از سیری – و این مادت که اندر ماست زیر صورت است و مادت هموار گریزنده است از این ترکیب و هر وقت که از این مادت چیزی بیرون شود، ما به غذا بدل آن را به جای او بنهیم. پس صورت ما باقی است و مادت دیگر همی شود، بر مثال خانه ای کز بسیار خشت ها بر آورده باشند و هر ساعتی خشتی از آن همی بیرون گیرندش و دیگر خشتی به جای آن همی نهند تا به مدتی نزدیک این همه خشت ها بدل کرده شودو صورت خانه به حال خویش باشد.
و اما فرق به میان صورت و عرض آن است که چو صورت از جوهر زایل شود، جوهر از حال خویش برگردد و جوهر مر آن نام را (که دارد) بدو مستحق شده است و فعل (از) او بدان صورت همی آید و به (زوال او نام و فعل جوهر از او زایل شود و جوهر بر حال خویش نماند، و عرض آن است که چو از جوهر که اندر اوست زایل) شود، جوهر بر حال خویش بماند. و صورت ها بعضی صناعی است و بعضی الهی است. (اما صورت های صناعی چو صورت شمشیر و صورت) انگشتری است که اندر آهن و سیم به صنعت مردم آمده است. و این دو صورت مر حاملان (خویش را نام و فعل داده اند) و ممکن است که این دو صورت از آن دو حامل زایل شوند. و آن آهن که اندر شمشیر است و آن سیم که اندر انگشتری (است، مر نام انگشتری) و شمشیر را (و) مر پدید آمدن دو فعل را که بدیشان مخصوص است از بریدن و مهر کردن و پیرایه بودن (مر انگشت مردم را، مستحق) جز بدین دو صورت نگشته اند که اندر ایشان آمده است. پس این دو صورتها اند مر این دو گوهر را چو (یکی شمشیر باشد و یکی) انگشتری (باشد)، و اعراض اند اندر آهن و سیم. نبینی که چو این دو صورت از آن آهن و (از آن) سیم برخیزند، نه مر (آن را سپس از آن شمشیر) گویند ونه مر این را انگشتری گویند، بل (که) آن آهنی باشد و این سیمی (باشد؟) پس صورت شمشیر و انگشتری مر شمشیر و انگشتری را صورتها اند و اندر آهن و سیم عرضها اند، و هم چنین آهنی و سیمی اندر آهن و سیم صورتها اند الهی و اندر جسم عرض ها اند. و این دو صورت الهی مر آن دو مقدار طبایع را از آهن و سیم شرف داده اند، هم چنانکه آن دو صورت صناعی مر آن دو مقدار آهن و سیم را شرف داده اند.
و طول و عرض و عمق اندر جسم صورت ها اند، نه اعراض اند. نبینی که جسم بدیشان جسم است؟ و این سه صورت مر جسم را آن فعل داده است کز او همی آید از پذیرفتن صورت و پیوستن و گسستن، و آنچه مر چیزی را فعل دهد، فاعل باشد مر او را، چنانکه گفتیم اندر صورت شمشیر و انگشتری. و این سه صورت، صورت های اول اند که مصورات از صورت های دوم بدیشان باز گردند، چو بازگشتن شمشیر از صورت شمشیری سوی صورت آهنی، وز صورت آهنی سوی صورت جسمی. پس شمشیری اندر هیولی سیوم اندر صورت است و اندر آهن دوم صورت است و جسمی نخستین صورت است که مر او را زوال نیست. پس غلط کردند آن گروه که گفتند: صورت عرضی است و به جوهریت سزاوار نیست، بل (که) سزاوار جوهریت مادت است. پس گوییم که طول و عرض و عمق صورت هایی است الهی مر جسم را که مادت خویش را غرقه کرده است و مر هیولی را فرو گرفته است و آن مرکب که صورت او مر مادت خویش را فرو گرفته دارد و وجود مادتش بدو باشد، نگاه دارنده مادت خویش باشد و مادت او از او بیرون نتواند شدن، و مادت از صورت های (عرضی) بیرون شود، چنانکه گفتیم از بیرون شدن مادت های مردم مرکب از ترکیب او و بدل یافتن او مر آن را از غذا. و (صورت) آفتاب و صورت فلک مر آفتاب و فلک را – اعنی مر آن هیولی ها را که این دو صورت بر آن است – از آن صورت هاست مه مر مادت خویش را غرقه کرده است و نگارنده مادت خویش اند و این صورت های الهی است.
آن گاه گوییم که (جسم نخستین قسمت به دو قسم شود: یکی را از او طبیعی گویند و دیگری را نفسانی گویند. اما جسم طبیعی آن است) که مر او را قوت الهی جنباننده (و قهر کننده است بی آلتی بر سه جهت) یا به سه حرکت. و جسم طبیعی اندر پذیرفتن این قوت قهر کننده الهی به سه قسم است: یکی آن است (که نام آن قوت قهر کننده) و جنباننده او گرانی است که خاک و آب به قوت از این قهر کننده سوی میانه عالم گراینده و (جنبنده اند، و دیگر) قسم از جسم آن است که نام آن قوت جنباننده و قهر کننده او سبکی است که آتش و هوا بدین قوت سوی (حواشی عالم بر شونده و) متحرک اند، و سه دیگر قسم آن است که قهر کننده و جنباننده او به میان (این) دو قوت ایستاده است و مر گوهر آن ( گریزنده را از مرکز عالم) سوی حواشی او و مر گوهر ان گراینده را از حواشی عالم سوی مرکز او گرد گرفته است به حرکت استدارت (که مر او راست) و آن فلک است به همگی خویش. و اما جسم نفسانی آن است که مر او را قوت جنباننده است از تقدیر الهی به آلت هایی بر جانب های مختلف. وز آن قوت الهی که (مر) اجسام نفسانی را جنباننده است، نخست قوت غذا کشنده است که آن مر نبات را به دو آلت – کز او یکی بیخ است و دیگر شاخ است – به دو جانب مختلف – کز او یکی زیر است و دیگر زبر است – همی جنباند، چنانکه بیخ او سوی مرکز عالم فرو شود و شاخش همی سوی حواشی عالم بر شود. و همان جنباننده است که به تدبیر الهی مر حیوان را به دست و پای و دیگر آلت که دارد، به جانب های بسیار و به حرکات گوناگون همی بجنباند. و هر جوهری جسمانی که آن نفسانی است، ناچاره طبیعی است، از بهر آنکه هر جسمی که مر او را حرکت نفسی هست به جانب های مختلف، از آن طبایع چهارگانه مرکب است و مر او را از حرکات که مر طبایع راست نیز هست. و نه هر جوهری جسمانی، نفسانی است، از بهر آنکه مر طبایع را که حرکات طبیعی دارند، حرکات مختلف نیست.
پس گوییم کز جسم طبیعی آنچه به انواع حرکات به جوانب مختلف متحرک است با حرکات طبیعی که اندر اوست، ناچاره مر او را نفسی است که مر او را آن آلت داده است که بدان همی به جوانب مختلف حرکت کند، و دانیم به حقیقت که از جملگی جسم آنچه مر او را آلت است که بدان به جوانب مختلف (همی) حرکت کند با حرکات طبیعی که دارد، تمام تر و شریف تر است و به مرتبت برتر است از جسمی که مر او را جز حرکات طبیعی دیگر حرکتی نیست، و این کمال و شرف و مرتبت مر جسم نفسانی را از نفس است، پس پیدا شد بدین شرح که حد نفس کمال جسم طبیعی با آلت است، چنانکه حکمای دین (حق)گفتند. (و این خواستیم که بیان کنیم مر این قول مجمل را که گفته اند که نفس کمال جسم طبیعی با آلت است.)
و چو گفتیم که جسم طبیعی آن است که مر او را قوت الهی قهر کننده و جنباننده است به سه جانب و اجسام به سه قسمت بدان قوت جنباننده طبیعی گشته است و طبع نام آن قوت است که جنباننده جسم است و جسم بدین سه حرکت متحرک است، همی دانیم که حرکت هر قسمی از آن نه به ذات اوست، بل (که) به خواست قاهر است، چه اگر حرکت جسم به ذات او بودی، همگی او به یک حرکت متحرک بودی و جسم همه یک نوع بودی. پس گوییم که طبع آن قوت است که حرکت جسم بدوست و طبع آغاز حرکت جسم است، از بهر آنکه گفتند حکما که طبیعت آغاز حرکت است مر جوهر جسمانی را، و چو به باب حرکت رسیم از این کتاب، سخن اندر او تمام بگوییم و بیان کنیم کز حرکت جسم آنچه مر او را طبع همی گویند، قسر است (تا مر کسانی را که میل سوی قول دهریان دارند، به برهان) عقلی جهل دهریان ظاهر کنیم و حق را چو آفتاب بدیشان بنماییم. و بدین شرح که بکردیم، ظاهر (شد که جسم مرکب است از هیولی و صورت) که صورت او مر هیولی را غرقه کرده است و مر هیولی را از این صورت بیرون شدن نیست. و این مرکب که (جسم است، آراسته آمده است) مر پذیرفتن دیگر صورت ها را و هر صورتی که جسم مر او را سپس از این صورت نخستین پذیرد، مر او را به منزلت (عرض است و جسم از زیر) آن صورت ها بیرون شونده است و بدین صورت نخستین بازگردنده است، چنانکه گوییم که صورتی که آن آبی (یا آتشی است اندر جسم،) هر چند که آن صورتی ذاتی است مر او را (و) فعل از او بدان صورت همی آید، آن صورت مر او را به منزلت عرض (است چو اضافت)آن به صورت نخستین جسم کرده شود که جسم را جسمی بدان است، ازبهر آنکه (آن) صورت ها اندر طبایع بدل شونده است و هر (جزوی) از آتش که گرم و خشک است، (چو) گرمی او سرد شود و خشکی او تر شود، آن جزو از آتش آب گردد و لیکن آن جزو (از صورت) جسمی بیرون نشود، از بهر آنکه صورت جسمی مر هیولی نخستین را غرقه کرده است و وجود هیولی بدوست. (و نیز) گوییم که جسم جوهری است فعل پذیرد و فعل نباشد اندر جسم مگر به حرکت، پس جسم پذیرنده حرکت است (و آنچه) پذیرنده حرکت باشد، مر او را به ذات او حرکت نباشد، چنانکه آنچه روشنی پذیر باشد، مر او را روشنایی نباشد. پس مر جسم را حرکت نیست، بل (که) حرکت او به چیزی دیگر است. پس واجب است بر اثرقول اندر جسم و اقسام آن، سخن اندر حرکت و انواع آن گوییم. بتوفیق الله تعالی.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.