گنجور

بخش ۴ - قول سیوم- اندر حواس ظاهر

نفس مردم مر قول و کتابت را که مر او را علم از آن به حاصل شود، به حاست های سمع و بصر (اندر) یابد، بدین سبب سپس از سخن اندر قول و کتابت، سخن اندر حواس ظاهر گفتیم. پس گوییم که حواس پنج گانه اندر جسد مر نفس را آلت هاست که نفس بدان چیزها (را) اندر یابد، وز حواس حیوان بعضی شریف تر از بعضی است و شرف آن بر یکدیگر به حکم منفعت ها و مضرات هاست که حیوان بدان حواس مر منافع را بجوید وز مضرت ها بپرهیزد، پس حاستی که اندر ان مر او را منفعت بیشتر است شریف تر است.

و شرف حواس حیوان بی سخن بر یکدیگر نه چو شرف حواس مردم است بر یکدیگر، بل کز آن بعضی هست که موافق است و بعضی هست که مخالف است. و بیان این قول آن است که گوییم: اندر حاست بساونده که آن عام تر است – بدانچه بسودن مر حیوان را اندر همه جسد اوست – مر حیوان را منفعت آن است که (از) درد و رنج که بدان هلاک شود، بدین حاست حذر کند و (مر جفت خویش را به سبب لذت مجامعت به قوت این حاست) جوید تا نوع خویش را از فنا به زایش نگاه دارد، و اندر حاست چشنده مر حیوان را منفعت (آن است کاندر غذای خویش) بدین حاست رغبت کند. و مر حاست بساونده را اندر حیوان بی سخن بر حاست چشنده ی او فضل است، از (بهر آنکه حاست چشنده) حیوانات ضعیف است و مر لذت مژه ها را کمتر یابد و اندر غذای به قوت جاذبه گرسنه شوند و رغبت کنند، (نه بدان که مر چیز) خوش را از ناخوش بدانند – به خاصه مرغان و ماهیان دانه خوار که غذای خویش را ناشکسته فرو خورند – (و از درد و رنج به قوت) حاست بساونده گریزند و اندر جفت گرفتن و نگاهداشت نوع خویش بدین قوت رغبت کنند. پس درست (شد که مر حاست) بساونده حیوان بی نطق را بر حاست چشنده او شرف است اندر او. و اندر (حاست) شنونده مر حیوان را نفع اندکی است. و (دلیل بر درستی) این سخن آن است که بسیار حیوان است که مر او را این حاست نیست، چو ماران و ماهیان و موران و موشان و ملخ و بعضی از مرغان و جز آن، و اندر زندگی و زایش ایشان – که آن کمال حیوان است – بدین سبب خللی نیامده است. پس پیدا شد که حاست شنونده را اندر حیوان بی نطق شرفی نیست و آن کمتر حاستی است اندر ایشان. و اندر حاست بوینده مر حیوان را نفع (آن است) که بدو بشناسد حیوان بی نطق مر غذاهای سودمند و زیان کار خویش را (و) به قوت این حاست از آنچه هلاک او (اندر آن است،) از زهر گیاها و آب های شور و سوزنده و جز آن، پرهیز کند و آن خورد از نبات که به بوی بشناسد که آن مر او را غذاست. ومر این حاست را اندر حیوانات (بر) بیشتر از حواس ایشان فضل است. نبینی که سگ شکاری همی بوی مرغ زنده را اندر جشن ها و کشت ها بیابد و مور اندر زیر زمین (به) بوی دانه ی گندم که به نزدیک خانه ی او بر روی زمین بیفتد، بیابدو بر آید و آن را ببرد؟ و اندر حاست بیننده مر حیوان را منفعت بسیار است، از بهر آنکه (مر) دشمن خویش را از دیگر حیوان (بدین حاست) بشناسد، هم چنانکه مر زیان کار خویش را از نبات به حاست بوینده بشناسد و مر خورش خویش را بدین حاست تواند طلب کردن وز جرها و جوی ها و آب و آتش که اندر آن هلاک شود به حاست بیننده پرهیز کند. و فایده حیوانات بی سخن اندر کشیدن منفعت به خویشتن و دور کردن مضرت از خویشتن بدین روی هاست که یاد کردیم و شرف حواس ایشان بر یکدیگر چنین است که گفتیم.

و اما مر نفس ناطقه را حاست شنونده شریف تر از همه حواس اوست، از بهر آنکه شرف نفس ناطقه بر دیگر نفوس بدان است که علم پذیر است و نفسی که مر او را حاست شنونده نباشد، نه به نطق رسد و نه به هیچ علمی از علوم ریاضی، تا به علم الهی (چه) رسد، بل (که) آن کس (که) گنگ باشد که سخن نتواند گفتن، او از درجه مردمی ساقط باشد. و نفس ناطقه را حاست بوینده کمتر از همه ی حواس است، از بهر آنکه بزرگتر زیانی مر آن کس را که این حاست مر او را نیست آن باشد که مر بوهای خوش را (نیابد) و آن زیان مر آن کس را برابر آن سود بایستد که مر گندهای ناخوش را نیز نیابد. پس پیدا شد بدین شرح که حال حاست شنونده و حاست بوینده اندر شرف خساست سوی نفس ناطقه به خلاف آن است که سوی نفوس ( حیوانات بی نطق است، از بهر آنکه شنونده اندر حیوان خسیس تر حاستی است و ) بوینده اندر ایشان ( شریف‌تر حاستی است- چنانکه شرح آن ) گفتیم- و حاست شنوایی اندر مردم شریف‌تر حاستی است و حاست ( بویایی اندر او خسیس‌تر ) حاستی است – به خلاف ( آنکه در ) حیوان ( بی نطق است )- و حاست چشنده مر نفس مردم را لطیف و قوی است. ( نبینی که به قوت این ) حاست مردم همی اندر چیزهایی رغبت کنند که مردم را از آن به جز لذت و رنج گرسنگی همی لذت ( از مژه‌ها حاصل شود که ) مر حیوان بی سخن را آن نیست؟ و اندر دو حاست بساونده وبیننده- که نگاهداشت ( حیوان مر خویشتن را ) از درد و رنج گرما و سرما و جستن مر لذت جفت گرفتن را تا بدان نوع او برنخیزد و (حذر کردن از) دشمن خویش و دور بودن از جوی‌ها و جرها که اندر آن اوفتد و هلاک شود و طلب غذا بدان است- بی سخن با مردم انباز است. آن گاه آنچه نفس ناطقه بدان مخصوص است از منافع که گذر آن بر حواس اوست و دیگر حیوانات از آن بی نصیب‌اند، علم است که شرف مردم بر حیوان بدان است. و علم به نفس مردم نادان که او به منزلت ستور است از دانا که او به محل فریشته است، از دو راه رسد- چنانکه گفتیم- : یکی به راه حاست شنوایی که مر قول را بدان یابد، و دیگر به راه حاست بینایی که مرکتاب را بدان خواند- پس از آنکه آموخته باشد- تا به علم از درجه ستوری به درجه فریشتگی رسد.

پس گوییم (‌ که ) این دو حاست مر نفس مردم را شریف‌تر از دیگر حواس است، از بهر آنکه رسیدن نفس مردم به علم که کمال او بدان است، بدین دو آلت است. وز این دو آلت مر او را قوت سامعه شریف‌تر است از قوت باصره، از بهر آنکه اگر مردی از مادر بی حاست بیننده زاید، مر نطق را به حاست سمع بیابد و به بسیار علم برسد چو حاست شنوده اش درست باشد، مگر آن باشد که مر اشکال و الوان را تصور نتواند کردن، و اگر مردی از مادر بی حاست شنونده زاید، سخن گوی نشود و مر هیچ علم را اندر نیابد، هر چند که حاست بیننده‌اش درست باشد، مگر پیشه‌ای تواند آموختن که به اشارت مر آن را بگیرد. وز بهر آن گفتیم که اندر دانا شدن مر نفس مردم را کمال اوست که نفس مردم از آفرینش آراسته آمده است مر پذیرفتن علوم را، چنانکه نفس نامیه- اعنی روینده و افزاینده- آراسته آمده است مر پذیرفتن زیارت را و رستن را. و کمال نفس نامیه که اندر دانه خرماست بدان است که نما پذیرد و درختی از او حاصل آید، پس هم چنین کمال نفس ناطقه که دانش پذیر است اندر آن (باشد) که مر علم را بپذیرد وز او دانایی به حاصل آید. و نفس ناطقه اندر این عالم به قوت همی دانا آید و آنچه از قوت به فعل آید، به کمال خویش رسد.

و چو حال این است، گوییم که آن آلت کز او خداوندش به کمال خویش رسد، شریف تر آلتی باشد مر خداوندش را. پس پیدا شد این که این دو حاست کز او (یکی سامعه است و یکی باصره، مر نفس ناطقه را شریف تر آلت هاست. و مر نفوس حیوانات) بی نطق را اندر این دو حاست از این فواید که یاد کردیم نصیبی نیست، (بل که نفس ناطقه بدین فواید مخصوص است و ) هر که به درجه علوم برآید، همی (فواید) شنوایی و بینایی او فزاید به هر علمی. نبینی که چو (مردم اندر علوم ریاضی) به درجه حساب آید، چو بگویندش که عدد اول کدام است و ثانی کدام است وز اعداد بعضی (ناقص است) چو چهار که جزوهاش نیمه و چهار یک است و آن سه باشد کم از او، و بعضی زاید (است چو (دوازده که جزوهاش) نیمه و سه یک و چهار یک و شش یک و دوازده یک است که جمله شانزده باشد بیش (از او،و بعضی معتدل است) چو شش که جزوهاش نیمه و سه یک و شش یک باشد هم چو او، آن کس مر این عددها بیند، (دیدنی که پیش) از آن مر آن را نه چنان دیده باشد، و چو بگویندش که هر عددی نیمه دو کاره خویش باشد، چو (نداند) که این چه سخن است، مر آن را (به) حق نشنود و چو شنوانندش که این چنان باشد که چهار عدد نیمه پنج و نیمه (سه است) که بر دو کناره اویند، بشنود و شنواییش به دانش بیفزاید؟ وچو به درجه هندسه آید و بنمایندش که ضرب دو ضلع چو جمع کرده شود با مضروب قطر مربع برابر آید، نداند همی که چه گویندش و نبیند مر آن را ( مگر) آن گاه که بیاموزندش و مر آن را به شکلی مربع که مر ان را به دو خط به چهار قسم راست راست کنند و باز مر هر قسمتی (را) از آن (به) خطی که آن قطر او باشد به دو پاره کنند، چنانکه مربعی پدید آید اندر آن چهار مربع که هر ضلعی از آن مربع قطر هر مربعی باشد از آن چهار مربع متساوی، بدو بنمایند، آن گاه هم بشنود مر آن قول را و هم ببیند (مر آن) شکل را؟ پس این بینایی و شنوایی باشد که مر او را بدین علم حاصل شود که آن بینایی و شنوایی مر او را (پیش) از آن نبوده باشد. و هم این است حال زیادت شدن شنوایی و بینایی مردم اندر هر علمی از علوم. پس (پیدا) شد که این دو حاست مر نفس ناطقه را زیادت پذیر است بیرون دیگر حواس، و هر که به مراتب علمی همی (فزاید،) هر ساعتی بیناتر و شنواترهمی شود و هر که به منزلت ستوری بایستد، کور و کر بماند (و ) هر چند که چشمش روشن و گوشش گشاده باشد، نبیند و نشنود مر چیزی را که دانا مر او را بنماید و بگوید، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم ءاذان لا یسمعون بها اولئک کالانعم بل هم اضل اولئک هم الغفلون)، و غافل نگویند مگر کسی را که او از چیزی غافل باشد که مر او را رسیدن بدان ممکن باشد، و مردم را رسیدن به علم ممکن است و هر که از آن باز ایستد، (از غافلان باشد. سبیل خردمندان آن است که مر آفرینش افریدگار را – بدانچه مر ایشان را آراسته آفرید مر پذیرفتن علم را – به روی گردانیدن از دانایان علم الهی که پیغامبرانند (ع) ضایع نکنند تا مستوجب عقوبت جاویدی نشوند، و مر گوش و ) چشم خویش را به طلب کردن (علم الهی بینا و شنوا کنند تا ببینند و بشنوند آنچه) مر ایشان را از دیدن و شنودن آن چاره نیست، و اندر شنودن علم خدای تعالی (و دیدن عجایب که اندر صنع) اوست، بر گوش و چشم جسدانی که ستوران با ایشان اندر آن شرکا اند، اعتماد نکنند تا به درجه (مردمی برسند و از) ستوری برهند. ولله الحمد.

بخش ۳ - قول دوم- اندر کتابت که آن در علم غایبان است: کتابت از جملگی حیوان به مردم مخصوص است و مر حیوان بی نطق را با مردم هم اندر گفتار و هم اندر صنعت ها شرکت است و اندر کتابت نیست. اما شرکت حیوان دیگر با مردم اندر گفتار چنان است که مر بیشتر حیوان را هر یکی را بانگی هست که آن خاصه مر او راست و آن خاصه مر او راست و آن بانگ (از) او به منزلت نطق است از مردم. و نیز بیشتر از حیوان بی سخن آن است که به وقت شادی و ایمنی جز چنان آواز دهند که به وقت ترس (و درماندگی) دهند، چنانکه مرغ خانگی به خاصه آوازها دارد و مر (نر) آن را خروه گویند و ماده اش را ماکیان گویندو مر خروه را به وقت ایمنی و شادی آواز او معلوم است که چگونه و بدان وقت که پرنده بر سر او بگذرد و از آن بترسد و مر یاران خویش را از آن حذر فرماید، پیداست که چگونه آواز دهد و به وقتی که مر ماکیان را سوی دانه خواند که بیایید، معروف است که چگونه خواندش و به وقتی که مر ماکیان را جای خایه نهادن بنماید و بفرمایدش که اینجا بنشین و بار خویش بنه، آوازش معلوم است. پس این آوازهای مختلف مر نوع خویش را به حاجت های مختلف، به منزلت نطق است. و نیز اندر صنعت ها مر حیوانات را با مردم شرکت است، چنانکه مر عنکبوت خویش را همی خانه بافد و زنبور بدان نظم و ترتیب بی هیچ خللی همی خانه سازد و مرغانند که مر چوب را سوراخ کنند و اندر او جای گیرند و مرغانند کز گِل خانه ها برآرند و مر آن را دهلیز سازند و اندر او بخشش ها کنند، با آنکه حیوانات هستند که مردم از صنعت های ایشان عاجز است، چو کرم قز کز برگ تود ابریشم سازد و چو زنبور کز شکوفه انگبین کند و چو صدف کز آب باران مروارید کند و جز آن. پس این همه صنعت هایی است مر حیوانات را – چنانکه مردم را صنعت هاست – و لیکن مر هیچ حیوان را اندر کتابت با مردم شرکت نیست. و کتابت سپس از قول است و خاصه مردم راست و قول مر مردم را عام است. از آن است که هر نویسنده مردم است و هر مردمی نویسنده نیست و هر (نبشته قول است و هر قولی نبشته نیست. و هر مردمی که مر او را) این دو فضبلت که خاصگان مردم اند هست، او به کمال مردمی نزدیک تر است، بل قول نبشته (است که زبان مر او را به جای) قلم است و آواز دراز او به منزلت خطی راست است و مر شکل های حروف او را هوای بسیط لوح است و (هوا نگار نمای است و ) نگار پذیر نیست، از آن است که قول زود همی ناپیدا شود اندر هوا. و نبشته قولی است که قلم مر او را به منزلت زبان (است و خط راست) مر او را به منزلت آواز کشیده است و مر شکل های حروف او را لوح و سطح خاک و چیز های خاکی (پذیرد و خاک) صورت پذیر است، از آن است که نبشته بر او دیر بماند. و شرف نبشته بدان است که علم به میانجی او از دانا به غایبان (برسد، از پیشینگان) به باز پسینیان رسد و از قول جز حاضران به مجلس او کسی (بهره) نیابد مگر به حکایت از زبان ها. و نیز شرف نبشته (بدان است) که او قولی است که خط اندر او به اشکال خویش، به منزلت آواز است به حروف خویش. پس تا خط بر جای است، آن قول از نویسنده به آواز بر جا باشد و کسی که آواز او را شنوندگان همی شنوند منکر نتواند شدن که من این همی نگویم. پس نبشته قولی باشد قایم به ذات خویش، پس از آنکه گوینده او خاموش گشته باشد. و چشم مر اشکال حروف (نبشته) را به محل گوش است مر اشکال حروف گفته را، و لیکن بر چشم نانویسندگان پرده ای است که آن پرده بر چشم نویسندگان نیست، هر چندکه این هر دو تن اندر دیدار اشکال حروف – هم چو اندر دیدار دیگر مبصرات – برابرند. و هم این (است) حال کسانی که سخنی بشنوند و از آن جز به آوازی واقف نشوند و معنی آن را ندانند و دیگر گروه مر همان سخن را بشنوند و بر معنی آن احاطت یابند و این هر دو گروه شنوندگان باشند به ظاهر، و لیکن هر که از قول بر معنی محیط نشود، مر آن قول را نشنوده باشد. هم چنانکه آن کس کز نبشته مقصود نویسنده را نداند، مر نبشته را ندیده باشد و آن کس که او چیزی را با دیگری برابر بیند و اندر آن چیز مر آن معنی را که آن دیگر بیند نبیند، او کور باشد چو اضافت بدان دیگر کرده شود، هم چنانکه کسی کو مر گفته ای را با دیگری برابر بشنود و اندر آن گفته مر معنی را که آن دیگر می شنود نشنود، او کر باشد چو اضافت او به آن دیگر کرده شود. و خدای تعالی اندر این معنی همی گوید، قوله: مثل الفریقین کالاعمی و الاصم و البصیر و السمیع هل یستویان مثلا افلا تذکرون). و بدین شرح که کردیم، ظاهر شد که (از) مردمان کاندر حال باچشم بینا و گوش شنوا اند، بعضی کران و کوران اند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، (قوله): (صم بکم عمی فهم لا یعقلون)، پس این قول که همی به کری و گنگی و نابینایی بر شنوندگان و گویندگان و بینندگان به ظاهر حکم کند، دلیل است بر آنکه مردمان را همی چشمی و زبانی و گوشی دیگر حاصل باید کردن جز این که دارند، (و به جای خویش اندر این معنی سخن بگوییم. اکنون گوییم) که قول اثر است از نطق و نطق مر نفس ناطقه را جوهری است (و کتابت مر او را عرضی است) استخراجی، و بدین سبب است که هر دو خردمندی که قصد کنند، بتوانند که نبشته ای سازند (که جز ایشان کسی) مر آن را (نتواند خواند و نتوانند که زبانی سازند که جز ایشان کسی مر آن را) نداند و نیز کودک خرد که قوت ناطقه ی او مایه گرفتن گیرد، آهنگ سخن گفتن کند و مر چیزی را (که نام آن نداند) نامی نهد و قصد نطق کند. و کسی که نبشته نداند یا ندیده باشد، قصد نبشتن نکند، از بهر آنکه (نطق مر او را) عطای الهی است جوهری و کتابت مر او را تکلفی است اکتسابی، و هر که اندر علوم ریاضی به ترتیب و (تدریج بر آید،) مر او را ظاهر شود که اندر هر علمی از آن مر او را چشمی دیگر گشاید و گوشی دیگر باز شود و زبانی (دیگر) پدید آید که پیش از آن مر او را آن چشم و آن گوش و آن زبان نبوده باشد، و چو مردم مر دانا را طاعت ندارد و به آموختن رنج نبرد، آن چشم مر او را باز نشود که مر اشکال هندسی را بدو بیند و آن گوش مر او را نگشاید که مر برهان های عقلی را بدو بشنود و این چشم و گوش آفرینشی که دارد، مر او را اندر دیدن و شنودن آن اشکال و اقوال یاری ندهد. خدای تعالی اندر این معنی همی گوید مر آن کس را که مر گذارندگان کتاب او را طاعت نداشتند و سپس هوای خویش رفتند، (بدین آیت)، قوله: (و لقد مکنهم فیما ان مکنکم فیه و جعلنا لهم سمعا و ابصرا و افده فما اغنی عنهم سمعهم و لا ابصرهم و لا افدتهم من شی اذ کانوا یجحدون بایت الله و حاق بهم ما کانوا به یستهزون).بخش ۵ - قول چهارم- اندر حواس باطن: نفس مردم مر معنی را (که اندر قول و کتابت) یابد، به حواس باطن پذیرد و دهد و تصرف کند اندر آن. بدین سبب، سپس از قول اندر حواس (ظاهر، سخن گفتیم اندر) حواس باطن. و (مر نفس) مردم را به حواس ظاهر از بهر اندر یافتن محسوسات حاجت است و مر او را به حواس (باطن از بهر) اندر یافتن معقولات حاجت است، و محسوس از قول آواز است و نام هاست به حروف گفته، وز کتابت خط (و) حروف است نبشته، و معقول از قول و کتابت معنی است و یافتن مر آن اعیان را که نام های گفته و نبشته بر آن اوفتاده است، (و) مر نفس را چیزهایی که آن به حواس باطن یافته اوست، از راه حواس ظاهر یافته شود.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.