بخش ۲۵ - قول بیست و چهارم- اندر بود و هست و باشد
«بود» نامی است که براوفتد بر چیزی که حال او گشته باشد و زمان او گذشته، چنانکه گوییم : سقراط بود و دی و پریر و پار و پیرار بود. و (هست) نامی است که براوفتد بر چیزی که حال او حاصل باشد، چنانکه گوییم : احمد (هست) و امروز و امسال (هست.) و «باشد» نامی است که براوفتد بر چیزی که همی به حال هستی خواهد آمدن، چنانکه گوییم : (مر محمد را فرزندی باشد و) فردا روزی باشد. پس «بود» و «باشد» بر چیزهایی اوفتد که حال او گردنده باشد و گشته باشد، و (هست) نامی مشترک است میان چیزهای ثابت الحال و زایل الحال. و (آنچه حال او) گردنده است، جز جسم چیزی نیست که او به زیر زمان است، و چیزهای جسمانی همه از راه «باشد» همی اندر آیند و بر خط «هست» همی گذرند و به در و مجرای «بود» همی بیرون شوند.
و شکی نیست اندر آنکه هر چه بود است بر «هست» گذشته است و به سبب گشتن حال مر او را همی «بود» گویند، چنانکه گویند: فلان بود. و پیش از آن که نام «بودی» بر (او) اوفتاد به گشتن حال حاضر او، «هست» بود و تا اندر منزلت هستی نیامد، به منزلت «بود» نرسید. و چو به هستی نرسیده بود، آن چیز در محل «باشد» بود بدانچه بودنی بود، و آنچه مر او را اندر محل «باشد» بود است موجود نیست مگر به حد امکان، چنانکه گوییم: مر این درخت را باری باشد. و آنچه بودش او اندر حد امکان باشد، به هستی نتواند آمدن (مگر) به آرنده ای که آن هست باشد – اعنی وجود او واجب باشد نه ممکن باشد، اعنی بودنی نباشد – تا مر آن چیز را که اندر محل (باشد) است به محل (هست) آرد تا چو حال گردنده بر او بگذرد از حیز هستی سوی محل (بود) شود.
و آن (هست) که او واجب الوجود باشد و مر ممکن الوجود را واجب الوجود گرداند، اگر او از محل امکان الوجود اندر حیز وجوب الوجود آمده باشد، به محل امتناع الوجود رسد. بر مثال مرغی که امروز هست (و) واجب الوجود است و مر مرغی دیگر را که اندر خایه هست (و) به منزلت ممکن الوجود است (همی اندر حیز هست آرد که آن وجوب الوجود است،) لاجرم آن مرغ به آخر کار خویش اندر محل (بود) شود و ممتنع الوجود گردد، از بهر آنکه آن مرغ نیز از محل امکان الوجود اندر منزلت وجوب الوجود آمده بود، چنانکه گفتیم. و اگر آن چیز که ممکن الوجود را همی واجب الوجود گرداند، از محل ممکن الوجود اندر منزلت واجب الوجود نیامده است، روا نیست که (او) ممتنع الوجود شود البته و بر او حکم (بودگی) (به حقیقت) نیفتد، چنانکه حکم (باشدی) نیز بر او نیفتاده است، از بهر آنکه این دو حال – اعنی (بود) و (باشد) - بر دو طرف (هست) ایستاده اند. و بدین شرح ظاهر شد که آنچه بوده است، بر هستی گذشته است وز در (باشد) اندر آمده است و به گشتن حال هستی (از او) نام (بود) بر او اوفتاده است وز او جز حدیثی نمانده است (و ذات او حدیثی گشته است) ، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (فجعلنهم احادیث و مزقنهم کل ممزق ان فی ذلک لایت لکل صبار شکور).
و آنچه امروز اندر محل (باشد) است، نیست است. پس همه بودها نیست بوده است و هست شده است و چو هستی از او بگذشته است، نام (بود) بر او اوفتاده است. و نام (نیست) بر عینی نیفتد مگر به اضافت به چیزی که آن هست است، چنانکه گوییم: فردا نیست، و این نفی زمان نا آمده است به ثبات زمان حاضر (که امروز است و اضافت آن غایب بدین)که اندر محل (هست) است. و اگر این حاضر نبودی، آن غایب که او نیست است نام نیافتی، پس هستی چگونه یافتی؟ و (هست) نامی است افتاده بر جوهری و عینی که حال او گشته نیست تا سزاوار شود مر نام (بود) را و بودنی نیست تا سزاوار شود مر نام (باشد) را. و این نام – اعنی (نیست) نیفتد مگر بر جوهری که مر او را اضافت کنند به زمانی و حالی حاضر. و این نام بر جسمانیات جز بر سبیل مجاز نیفتد، از بهر آنکه (هست) مر چیز جسمانی را به سبب حصول او گویند اندر اکنونی از اکنون ها و هر اکنونی زمانی حاضر است و نقطه ای نامتجزی است و نهایت زمان گذشته است و آغاز زمان آینده است و زمان گذشته همه اکنون ها بوده است و همه بر نقطه (هست) گذشته است وز در (باشد) اندر آمده است. پس پیدا شد که هست جسمانی که او اندر زیر نقطه اکنون است، از نیست آمده است، اعنی اندر محل (باشد) بوده است و چو (به) نقطه اکنون اندر گذرد بوده شود، و مر او را (نیز) هست نگویند و (هم) بوده و (هم) باشنده بر دو طرف (هست) اند و هر دو چو اضافت ایشان به هست کرده شود، نیست آیند. پس ظاهر کردیم که (هست) جسمانی از (نیست) آمده است و همی نیست شود و به شتاب، بدانچه بدین نقطه نامتجزی که او (اکنون) است گذرنده است.
و آنچه از نیستی به هستی آمد، مر او را هست کننده ای لازم آید که او از محل (باشد) باشد و امکان اندر هستی و وجوب او نیامده باشد، چنانکه اندر هستی مرغ و هست کردن او گفتیم مر آن مرغ را که اندر خایه اندر محل امکان است، از بهر آنکه اگر هست کننده ای باشد که جسم است، اندر محل (باشد) بوده باشد – اعنی روزی ممکن الوجود بوده باشد – (و) مر او را نیز هست کننده ای باید که از محل (باشد)سوی حیز (هست) بیرون آورده باشدش. پس درست کردیم که مر جسم را که حال هستی بر او همی (گذرد و) بوده همی شود و اندر منزلت هستی از محل (باشد)همی آید، هست کننده ای هست که او نه جسم است و چو نه جسم است، اندر محل (باشد) نبوده است و چو اندر محل (باشد) نبوده است، اندر منزلت (بود) نشود البته، بدانچه هستی از او نگذرد، از بهر آنکه بوده نشده است چو چیزهای جسمانی، بل (که) هست است ابدالآبدین و دهرالداهرین.
آن گاه گوییم – چو درست کردیم که هر بوده ای اندر محل (هست) بوده است و اندر حیز هستی از محل (باشد) آمده است و امروز همین حال موجود است – که آنچه اندر محل (باشد) است، اندر منزلت امکان است و آنچه اندر منزلت امکان باشد، حد او آن باشد که روا باشد که هست شود و روا باشد که هست نشود، از بهر آنکه ممکن الوجود میانجی باشد میان هستی و نیستی که او را وجوب و امتناع گویند منطقیان. بر مثال درختی که اندر دانه خرما به حد امکان باشد که اگر مر او را به خاک و آب سپارند- چنانکه بباید- از او درختی بیاید و اگر اشتری مر او را بخورد آن از او به وجود نیاید، (نه) چو درختی که حاصل است و واجب الوجود است. وز بهر آن چنین است که ممکن الوجود اندر حد قوت است و آنچه اندر حد قوت باشد، آمدن او از آن قوت به فعل خویش به واجب الوجودی باشد که مر او را خواست و ناخواست باشد. و آنچه بیرون آمدن (او) از حد قوت- که آن امکان الوجود است- به حد (فعل)- که او وجوب الوجود است- به چیزی دیگر متعلق باشد که مر او را دو فعل متضاد باشد- چو خواست و ناخواست و نفی و اثبات و ایجاد و اعدام- سزاوار باشد که گوییم : او میانجی است میان وجود و عدم. و آنچه بودش او ممکن است، اندر زمان حاضر نیست و آنچه از جسمانیات واجب الوجود است، چو مر حال حاضر او را هیچ ثباتی نیست، اکنون ها بر او پس یکدیگر رونده است به شتاب. و هر اکنونی که از هستگی به بودگی همی شود، هستی های او همه بوده (همی) شود و بوده نیز نیست است، چنانکه شرح آن پیش از این گفتیم. و هر اکنونی که آن نام جزو زمانی است، چیزی نیست مگر حال حاضر جسم، و بی ثباتی او بدان است که جسم متحول الاحوال است و تحریک کلی بر او مسلط است بدانچه ایجاد او از نیست بوده است و اجزای او مقهور است.
و دلیل بر مقهوری جسم آن است که همه یک جوهر است و اجزای او همه اندر مکان های مختلف ایستاده اند، چه به سبب طبایع مختلف که یافته اند، چنانکه طبع بعضی از جسم گرم و خشک است و بر حاشیت عالم ایستاده است و طبع بعضی از او سرد و خشک است و اندر مرکز عالم ایستاده است و قسمت های دیگر از آن نیز به حکم آن طبایع که یافته اند اندر محل های (سزاوار خویش ایستاده اند، و چه بدانکه جزوهای هر قسمی از این اقسام با آنکه همه بر یک طبیعت اند اندر محل های) مختلف اوفتاده اند، چنانکه از آتش که او گرم و خشک است و همگی او مر حاشیت عالم را همی جوید تا از مرکز عالم (همی) گریزد، بعضی بر سطح بیرونی است از کره خویش که آن همی (مر) فلک را بساود و بعضی اندر سطح اندرونی است از کره خویش که (آن) همی دایره هوا را بساود و بعضی از او اندر این دو میانه است و محل های ایشان مختلف است. و جزوهای آتش همه به یک طبع ایشان یکی باشد، سوی محل های مختلف نباشد و اندر محل های مختلف جز به قهر قاهری نایستد.
و چو مقهوری جسم ثابت کردیم، لازم آید که حال او متحول باشد به خاصه، چو وجود او از اصل به تحویل بوده است از حال نیستی به حال هستی و از حال بی صورتی به حال صورت. پس بدین شرح ظاهر کردیم که همه جسمانیات هستی ها اند که نیستی بر دو طرف آن ایستاده است، چنین که همی بینیم که حال حاضر بر آن همی گذرد و بوده همی شود. و این حال جزوی که بر جسمانیات گذرنده است و هر نابوده ای هست همی شود از آن و هر هستی بوده همی شود به گشتن حال حاضر بر او که آن اکنون نام است، دلیل است بر آنکه هم چنین بوده است حال کلی جسم، اعنی واجب آید که جسم به کلیت خویش به آغاز بودش اندر اکنونی اوفتاده است که پیش از آن مر او را اکنونی نبوده است و آن آغاز آمدن او بوده است به کلیت خویش ازمحل (باشد) به محل (هست) تا مر جزویات او را امروز حال این است که همی بینیم و گفتیم، اعنی که هر چه همی بودش یابد از جزویات، (به) آغاز اندر اکنون نخستین اوفتد تا اکنون ها به زیادت پذیرفتن و بالیدن او سپس از آنکه اکنون نخستین برگذشتن گیرد. و چو درست کردیم که جسم به کلیت خویش از محل (باشد) اندر حیز (هست) آمده است، ناچاره سوی (بود) همی بیرون خواهد شدن و نیست شود. و رفتن جزویات او بر این منهاج، بر درستی این قول برهان است. و نیز ظاهر شد بدین (شرح) که این هست که نیستی اش بر دو طرف او ایستاده است، اندر این محل به ذات خویش نیامده است، از بهر آنکه چیز از نیستی به هستی جز به فعل نیاید. و چو درست کردیم که این (هست) هست نبود، روا نباشد که مر او را که به ذات هستی ندارد فعل باشد. پس مر جسم را هست کننده ای لازم است که (او) واجب الوجود است ابدالآبدین، نه بودنی (که) شاید گفتن مر او را (که) نبود البته، از بهر آنکه درست کردیم که بوده ها همه بودنی بوده است و چو موجد جسم بودنی نبوده است، روا نیست که گوییم: او همیشه بوده است پیش از این، مگر بر سبیل مجاز به حکم این احوال ظاهر که بر ما همی گذرد، اما به حقیقت نه.
و چو این حال ظاهر است و آنچه بوده است از جسمانیات بر (هستی) گذشته است و به گذشتن اکنون ها بر او نام (بود) (بر او) اوفتاده است و نام (هستی) از او برخاسته است و (اکنون) حالی حاضر است و گذرنده است بر اجسام و آن جزو نامتجزی زمان است، لازم آید که موجد این جوهر حال گردنده وز (باشد) به (هستی) آینده و سوی (بودگی) بیرون شونده اندر زمان نیست، بل (که) زمان – که او گذشتن حال جسم است – به ایجاد او مر این جوهر حال گردنده و صورت پذیرنده را موجود شده است و آن موجد الاجسام هست است ابدالآبدین و بس، نه (مر) نام (باشد) را سوی او راه است تا گوییم: از این سپس باشد، و (نه) مر نام (بودن) را تا گوییم: پیش از این بود. و آنچه بر او گفته شود از این دو نام، به حکم این جوهر حال گردنده (همی گفته) شود که جسم است و ما اندر او غرقیم، چنانکه گوییم: خدای تعالی پیش از آنکه این عالم را بیافریده بود و پس از آنکه این عالم برخیزد، باشد. نبینی که آنچه نام (باشد) همی به حقیقت بر او اوفتد، بودنی است و اندر حد امکان است؟ چنانکه گوییم: تا (دو) ماه انگور باشد یا جز آن، و آن چیزی باشد که هستی ندارد. و چو همی دانیم که خدای تعالی (هست)، آن لفظ که گوییم: او تعالی سپس از این باشد، جز به سبب گشتن حال عالم بر عالم، بر خدای (همی) نیوفتد، و بدین قول همی آن بخواهیم که او – سبحانه – بودنی است تا بباشد. و چو این قول درست است، لفظ (باشد) بر او – تعالی جده – به حقیقت اوفتیده نیست و آنچه از در (باشد) اندر (نیاید) و بر (هستی) نگذرد، مر او را (بوده) نگویند، چنانکه بیان آن کردیم. پس پیدا شد که روا نیست گفتن که خدای بود، جز بر سبیل مجاز و عادت گفتار عامه که (قرآن) بر آن رفته است.
و چو این حال مقرر است، گوییم که چو درست کردیم که هر بوده ای هست بوده است و نقطه اکنون ها بر او گذشته (است) تا امروز او را همی گوییم: بوده است – چنین که همی گوییم: سقراط بوده است، یا این عالم پیش از این (ساعت) که ما اندر اوییم بوده است – و روا نیست که آنچه اکنون ها (بر او) به گشتن حال او (نگذشته) باشد مر او را (بوده) گویند، لازم آید که آغاز اکنون ها به جملگی اکنونی بوده است که پیش از آن هیچ اکنونی نبوده است البته، و این جوهر حال گردنده – که جسم است – اندر اکنونی حاصل شده است که مر آن اکنون را هیچ گذشتگی نبوده است البته. و آن اکنون نخستین که آغاز حرکت مکانی از او بوده است، آغاز و ابتدای زمانی بوده است که گذشته است و این اکنون که ما اندر اوییم، انجام زمان گذشته است، بل (که) زمان جز گذشته (خود) چیزی نیست و ناآمده را از او وجود نیست. و زمان بر مثال خطی است و هر اکنونی از او بر مثال نقطه است و ترکیب زمان از اکنون های متواتر است، چنانکه ترکیب خط از نقطه هاست. و آغاز و انجام خط دو نقطه است: یکی آنکه کشیدگی خط از او گشته است و دیگر آنکه کشیدگی خط بر او ایستاده است. و (از) زمان چیزی هست نیست، مگر آن نقطه نامتجزی که نام او اکنون است مر حاضران او را، چنانکه از خط چیزی اندر گذار نیست، مگر آن نقطه که کشیدگی خط بر او توقف کرده است. و آنچه همی نام بر او اوفتد از زمان بودنی، عینی موجود نیست، چنانکه خط ناکشیده عینی موجود نیست. و چنانکه خط جز کشیده و پرداخته نباشد، زمان (نیز) جز گذشته نباشد، و چنانکه اگر بر خط نقطه ها بیفزاید درازتر شود، اگر بر زمان اکنون ها بیفزاید دراز تر شود، و لیکن نام (بیفزاید) همی بر چیز بودنی اوفتد که او اندر محل (باشد) است و نه اندر محل (هست) است، و آنچه بودنی باشد ممکن الوجود باشد و ممکن الوجود میانجی باشد میان وجود و عدم.
و اگر کسی گوید: زمان ممکن است که بباشد، ما مر او را گوییم: بلی، و لیکن آنچه بودش او ممکن باشد نابودن او نیز ممکن باشد، پس دعوی او (را) بر انکار ما هیچ فضلی نیست. و اگر گوید: اندر وهم ثابت است که پیش از بودش جسم – که اکنون ها به سبب گشتن حال های او پدید آید – مدت بود، هر چند که به گشتن احوال و حرکات جسم پیموده نبود، ما مر او را گوییم: هم این است حال خطی که بر جسم بکشند از نقطه ای (تا) به نقطه ای و مر آن را خط گویند، چنین که می بینی: ، و اگر کسی گوید: پیش از این خط نیز جای خط کشیدن بوده است، راست باشد و لیکن مر آن خط را نتواند گفتن. پس اگر پیش از وجود جسم اندر وهم همی آید که درنگی بود، آن درنگ واجب آید که (مر چیزی بود، و اگر چیزی نبود که مر او را درنگی بود، واجب آید که آن درنگ کشیدگی بود و واجب آید که) آخر آن کشیدگی (نوید آمدن جسم) بود. و اگر چنین بود، واجب آید که مر آن کشیدگی را که آخرش پدید آمدن جسم بود، اولی بود که آغاز کشیدگی از او بود، از بهر آنکه چیزی که لفظ (تا) بر او اوفتد، ناچاره لفظ (از) پیش از آن بر او اوفتاده باشد، چنانکه گوییم: کشیدگی بود یا هست از فلان جای تا فلان جای، و این امتدادی باشد مکانی، یا گوییم: کشیدگی بود یا هست از فلان گاه تا فلان وقت، و این امتدادی زمانی باشد – اعنی حرکاتی باشد – و البته امتدادی ثابت نشود تا به مقطعی جز از مبدایی. و چو احوال این است، اگر پیش از وجود جسم چیزی بود که مر او را درنگی بود، اگر آن درنگ تا به هنگام وجود جسم بود، واجب آید که آن چیز محدث بود، از بهر آنکه آنچه مر مدت او را انجام باشد، مر مدت او را آغاز باشد و آنچه مر مدت او را آغاز و انجام باشد محدث باشد.
پس اگر گوید: آن چیز که مر او را مدت بود قدیم بود، این سخن محال باشد، از بهر آنکه مدت کشیدگی باشد (و کشیدگی) جز از جایی تا به جایی (یا) از وقتی تا (به) وقتی نباشد. و چو چیزی قدیم باشد، مر او را مدت لازم نیاید، از بهر آنکه مر او را آغازی نباشد و چو آغازش نباشد، کشیدگی زمان لازم نیاید البته. پس اگر گوید که روا باشد که چیزی نباشد و مدت باشد، محال گفته باشد، از بهر آنکه مدت بقاست و بقا جز به باقی که جوهر است ثابت نشود. و تا چیزی نباشد، مر او را مدت یا درنگ یا دهر نباشد البته، چنانکه اگر جسم نباشد خط نباشد (البته،) و چو گوید: نه جسم، گفته باشد که نه خط. و چنانکه به برخاستن جسم وجود خط برخیزد و اندر وهم او را اثری نماند، به برخاستن آنچه مدت مر او راست نیز مدت برخیزد، با آنکه ظاهر کردیم که مدت – که او کشیدگی باشد – روا نیست که باشد جز از جایی به جایی – چو مکانی باشد – یا از گاهی به گاهی – چو حرکاتی و اوقاتی باشد - . و چو دهر بی آغاز است، روا نیست که او کشیدگی باشد البته، و چو کشیدگی نباشد، (تا) به هنگام نباشد و نه (از) هنگام باشد. پس ظاهر شد که آنچه مر او را مدت و دهر و جز آن (همی) گویند، وجود (و) ثبوت جوهری است باقی به ذات خویش بی آغازی که مر او را بوده است. و آنچه مر وجود او را آغازی نباشد، مر بقای او را کشیدگی نباشد البته، از بهر آنکه – چنانکه گفتیم – کشیدگی از آغازی باشد، و اگر مر بقای ازلی را کشیدگی باشد، مر او را آغازی لازم آید، و اگر مر بقای او را آغازی نهاده شود از بهر آن تا مدت ثابت شود، نام ازلی از او بیوفتد و او محدث باشد. و بدین شرح ظاهر کردیم که مر بقای ازلی را کشیدگی نیست البته.
آن گاه گوییم که مادت های مصورات جسمانی مقدم است بر صور ایشان، تقدمی زمانی، و اگر آن زمان چه اندک است. و عالم جسمی به کلیت خویش مصوری جسمی است بر مادتی و چیز صورت پذیر به پذیرفتن صورت از حال بی صورتی به حال صورتی آید و گشتن حال او واجب (آرد) مر اکنون ها را پس یکدیگر. و امروز حرکات اجسام که ترکیب عالم از آن است به طبایع ایشان است. پس واجب آید که مبدع حق مر جوهر جسم را با طبایع او به هم ابداع کرده است اندر اکنونی که آن آغاز همه اکنون ها بوده است، و آن آغاز حرکت مکانی بوده است که اقسام چهارگانه این جوهر بر آن طبایع که وجود ایشان بر آن بود حرکت کردند و اندر محل های خویش بدان طبایع که وجود بر آن یافتند بایستادند و آن آغاز حرکت طبیعی بود که مر او را آغاز زمان واجب آید دانستن.
و بدین قول که گفتیم: چو مبدع حق مر اقسام را با طبایع آن پدید آورد هر قسمی از آن سوی مکان خویش حرکت کرد، آن همی خواهیم که جملگی جسم آمیخته پدید آمد بر یکدیگر با تضاد طباع آن، تا جزوها به حرکت اندر افتادند و بعضی سوی مرکز شد از حواشی و بعضی سوی حواشی آمد از مرکز، از بهر آنکه مر جسم را جوهریت و تمکن و وجود جز به ترکیب مفردات طبایع بر هیولی ثابت شد. و اگر آن هیولی جوهری معقول بود، مر اجزای او را بر یکدیگر فضلی نبود و همگی آن شایسته بود مر پذیرفتن طبایع متضاد را. و چو همگی آن شایسته طبایع بود – هم چنین که امروز است – و گشتن مفردات طبایع اندر جسم امروز بر درستی این قول گواست، واجب اید که سردی و خشکی بر آن بعض افتاد از هیولی که اکنون اندر مرکز است – و به افتادن این (دو) طبع مفرد بر آن بعض، آن بعض سزاوار باشد که مرکز این دایره باشد و بر جای خویش بایستد – و سردی و تری بر آن بعض افتاد از این جوهر که برتر از او بود و گرمی و تری بر آن افتاد که برتر از او بود و گرمی و خشکی بر آن بعض که برتر از آن بود، بل (که) برتری و فروتری به سبب پدید آمدن این طبع پدید آمدند اندر این جوهر که پذیرای آن بود، و اشکال افلاک و ستارگان پس از آن طبایع که اندر آن محل بر آن جوهر افتادند پدید آمدند.
و چو حال ها بر جوهر بگشت بدانچه شکل پذیرفت، مر آن را مدتی زمانی لازم آمد گفتن به تقدیر، به سبب حرکتی که اندر اقسام جسم پدید آمد هم اندر محل های خویش، چنین که امروز است که جزوهای خاک به جملگی سوی مرکز عالم متحرک است به طبع – هر چند که عامه خلق مر آن را همی ساکن پندارند – وز حاشیت عالم گریزنده است و جزوهای آب بر جزوهای خاک تکیه کرده است و همی بر او گراید به سوی مرکز و جزوهای هوا بر جزوهای آب تکیه کرده است و همی گریزد به طبع از فرو شدن به آب، چنانکه پیش از این اندر این کتاب یاد کردیم. و حرکات اندر طبایع موجود است وز آغاز پدید آمدن حرکت اندر اقسام (جسم) به سبب پدید آمدن طبایع اندر آن تا به هنگام راست شدن صورت عالمی، ناچاره مدتی بود و حرکات طباعی این اقسام اندر مکان های خویش اجزای آن مدت بود – هر چند که هنوز شب و روز نبود - ، چنانکه اگر بر ما از زمان پاره ای بگذرد که مر فلک و کواکب را اندر پاره ای زمان نبینیم، به تقدیر گوییم که این مدت چندین ساعت باشد از روز، و مقدرالاقدار مر حقیقت چندی آن ساعت را دانست، چنانکه گفت، قوله: (الله الذی خلق السموت و الارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش). و پدید آوردن صانع حکیم مر این اجسام را بر این طبایع، تحریک او بود مر آن را سوی محل های آن، و آن تحریکی قسری است – هر چند که مر آن را – (همی) طبع گویند – چنانکه پیش از این شرح آن اندر قولی که اندر حرکت گفتیم یاد کرده ایم.
و برهان بر آنکه حرکات طبایع قسری است، آن است که بردارنده مفردات – اعنی گرمی و سردی و تری و خشکی – یک چیز است بی خلافی، و حرکت اجزای او از جایی به جایی همی به سبب خلاف مفردات باشد مر یکدیگر را، و نیز طبایع متضاد را یک جوهر جز به قسر نپذیرد و جزوهای یک جوهر از جایی به جایی جز به قهر حرکت نکند. پس گوییم که جوهر عالم بی صورت بود اندر (آن) اکنون نخستین تا امروز همی گوییم: آن جوهر جسم بود (و) از محل هستی به محل بودگی آمد به گشتن حال بر او. و چو حال این است، درست شد که به هستی از نه هستی آمد و سوی نه هستی شد، و لیکن نام آن محل که پیش از هستی داشت (باشد) بود و نام آن محل که پس از هستی سوی او شد (بود) گشت، هر چند با این هر دو نام – اعنی (باشد) و (بود) – نیست است، (از بهر آنکه هم چنانکه (باشد) نه هست است، (بود) نیز نه هست است، و معنی نه هست نیست است.) پس درست کردیم که هر چه حال او گردنده است – و آن جسم است – از نیست هست شده است و مر او را هستی نه حقیقت است، و آنچه حال او گردنده باشد، اندر راه نیست شدن باشد و این عاقبت کار جسم است. اما چو این ممکن الوجود که عالم است از محل نابودگی – که نام آن محل (باشد) است – واجب الوجود گشته است اندر (آن) اکنون نخستین، پس از آن به گشتن حال سوی (چنین بود) و (چنان بود) بیرون شدن گرفت و همیشه – اعنی به همه مدت خویش – ایستادن او بر حال هستی بود و هر چند که حال هستی بر او همی گذرد، بر عقب آن حالی دیگر همی آید که نام این حال (هست) است.
و چو حال این است و ما مر عالم را نه بدان همی موجود گوییم که او پیش از این بوده است و نیز نه بدان همی گوییمش که پس از این همی خواهد بودن، بل (که) مر او را موجود بدان همی گوییم که او همیشه به مدت خویش اندر زیر آن حال آینده است که آن اکنون نام است، این حال دلیل است بر آنکه غرض صانع حکیم از ایجاد این ممکن الوجود تحصیل جوهری است که آن واجب الوجود باشد. و ایستادن عالم جسمی همیشه بر نقطه وجوب به وجود آن نقطه اکنون با بی قراری آن، دلیل است بر آنکه حاصل از وجود ممکن الوجود، تحصیل واجب الوجودی است جز او. اکنون باید (آنکه بدانیم که) آن واجب الوجود که حصول او از این ممکن الوجود واجب است، چیست؟ پس گوییم که آن جوهری است که بر این سر پوشیده از آفرینش او همی مطلع شود و آن نفس مردم است که اندر جسم حال (گردنده) همی به کمال خویش رسد به حکمت و علم، چنانکه پیش از این گفتیم.
و چو سخن را بدین جای رسانیدیم، مر محققان را نکته ای لطیف یاد کنیم. (نکته لطیف) آن است که گوییم: معلوم کردیم که عالم جسمی پیش از آنکه اندر آن وهلت نخستین موجود گشت، ممکن الوجود بود و پس از ایجاد موجد خویش، واجب الوجود گشت اندر حال اول خویش. و علت آمدن از محل امکان به محل وجوب آن بود که موجد او واجب الوجود است و مر او را خواسته است، و ممکن الوجود آن باشد که وجود او روا باشد و نه وجود او نیز روا باشد، و لیکن چو عالم موجود گشت به ایجاد آن واجب الوجود مرید که او صانع عالم است، حکم ممکن الوجودی از او برخاست اندر آن وهلت نخستین، و به گشتن حال جسم خویش رفتن گرفت سوی بودگی. و همیشه – اعنی اندر همه مدت خویش – ثبات او بر آن نقطه بی قرار است که اکنون نام است و هستی او بدان است که به زیر آن نقطه اندر آمده است. و آنچه او به آغاز ممکن الوجود بوده باشد – چنانکه عالم بوده است پیش از ظهور خویش – ایجاد و نه ایجاد بر او روا بوده باشد و عالم چنین بوده است. و چو واجب الوجود شود (و) وجوب بر او گذرنده باشد – چنین که هستی نیز به بی قراری نقطه های اکنون ها بر عالم گذرنده است -، واجب آید که بر او اعدام و نه اعدام نیز روا باشد. اما اعدام به حکم زوال (هستی) از او به گذشتن اکنون ها بر او همی روا باشد (و) اما نه اعدام به حکم تبدل حال هستی پس از استحالت آن سوی بودگی به دیگر اکنون همی روا باشد. و نیز چو علت امکان الوجود عالم آن بود که موجد او مرید بود و قادر بود و ارادت موجب وجود عالم بود و نه وجود عالم (را) به قدرت تعلقی نبود - از بهر آنکه تعلق نه وجود به عجز سزاوارتر از آن باشد که به قدرت باشد-، علت وجود عالم بیشتر از علت نه وجود او بود، از بهر آنکه علت وجود عالم یک بهر از ارادت بود با همگی قدرت، و علت نه وجود یک بهره از ارادت بود- اعنی ناخواستن-، و چو علت ایجاد و ایجاب عالم قوی تر بود، عالم واجب الوجود و موجود گشت. و امروز علت اعدام وجود عالم یکی آن است که هستی او برگذرنده است و دیگر آن است که مرید ثابت است و نه وجود عالم- و آن اعدام اوست- به ارادت متعلق است. و علت نه اعدام عالم- (و آن اثبات اوست- دو است: ) یکی آن است که هر اکنونی- که آن حال حاضر عالم است- پس از استحالت خویش به دیگر اکنون متبدل است، و دیگر آن است که یک بهر از ارادت موجب است (مر نه اعدام را، هم چنانکه یک بهرش موجب است) مر اعدام او را، اعنی مرید آن باشد که خواهد چنین کند و خواهد چنین نکند. پس بدین روی روا باشد که عالم معدوم نشود، چنانکه روا باشد که معدوم شود. و آنچه (به) حد امکان موجود باشد، این است. و عالم اندر وقتی بدین صفت است، از بهر آنکه مر وجود او را هیچ قراری نیست بدانچه نقطه های اکنون ها بر او گذرنده است. پس همیشه- اعنی به همه مدت خویش- (معدوم است و) نه معدوم است، هم چنانکه چو پیش از ظهور ممکن الوجود (بود) نه موجود بود (و نه موجود بود). و این فصل را تامل باید کردن، چه اندر حقیقت این معانی به خاطر روشن و فکرت درست شاید رسیدن. و لله الحمد.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.