گنجور

بخش ۱۵ - صف یازدهم

مزد را بتازی اجر خوانند. و بزه را بتازی اثم خوانند. و نام مزد آنست اندر میان خلق که چون کسی کاری بکند او را مکافات آن بدهند و آن مکافات را مزد خوانند، و لکن نام بزه جز اندر دین رونده نیست و بحقیقت مکافات کاری باشد که ازو شر و فساد پدید آید،و مزد نیز آن باشد اندرین جهان کزو بدان جهان حاصل کننده آنرا ثواب بحاصل آید،و بزه آن باشد که مرخداوند او را بعاقبت عقوبت واجب آید، و بزه را نیز وزر خوانند بتازی، و خبر است از رسول مصطفی صلی الله علیه و آله که فرمود: « من سن سنه حسنه فله أجرها و أجر من عمل بها الی یوم القیامه من غیر أن ینقص من أجر هم شیء و من سن سنه سیئه فله وزرها و وزر من عمل بها الی یوم القیامه من غیر أن ینقص من وزرهم شیء» گفت: هر که سنتی نیکو بنهد او را باشد مزد آن و مزد آنک بدان سنت کار کند تا روز قیامت بی آنک از مزد آن کسان چیزی کم شود، و هر که سنتی بد بنهد او را باشد بزه آن و بزه هر که بدان سنت کار کند تا رنوز قیامت بی آنک از بزه آن کسان چیزی کم شود. و خداوند صلاح را از آن مزد واجب شد که اندر صلاح خیر است و راستی و آبادانی بهبودش که خواست آفریدگار عالم آن است، و خداوند فساد را بزه از آن باشد که اندر فساد شر است و خلاف و پراکنده شدن و نرستی؛ و این همه خلاف خواست آفریدگار است؛ و سزاوار راست جوینده خیر و صلاح و موافق مراد آفریدگار عالم بهر نیکی، و سزاوار است طلب کننده شر و فساد و مخالف مراد آفریدگار عالم بهر عقوبتی، و نیکوکار و بدکردار از هر کسی بدانچ کنند جزا خویش بیابند، چنانک خدای تعالی همی گوید قوله » « ان أحسنتم أحسنتم لانفسکم و ان أستأتم فلها» گفت: اگر نیکویی کنید مر خویشتن را کنید و گربد کنید مر نفسهای شماراست.

بخش ۱۴ - صف دهم: گوئیم مر برادران خویش را که برین خوان نشینند که: عقل کل نخست پدید آورده باری است و تمام است بفعل و قوت، چنانک شرح آن اندر کتاب گشایش و رهایش گفته ایم. و دلیل بر آنک عقل نخست پدید آورده است آنست که هر چیزی که آن اندر پدید آوردن پیشتر بوده است بذات جاکول است و بر آنچ سپس تو پدید آمده است، چنانک علت بر معلول جاکول است و جنس بر نوع جاکول است، بر مثال حیوان که بذات جاکول است بر چارپای و پرنده و چرنده و مردم، از بهرآنک ببر گرفتن حیوان این همه انواع برگرفته شود همچنین نیز ببر گرفتن عقل بوهم که داننده است همه دانشها بر گرفته شود. پس جاکول بودن عقل بر همه چیزها همی دلیل کند که او پیشتر از همه چیزها هست شده است. و چون درست شد که نخستین هستی بود و دانا بود پس درست شد که دانسته او جز ذات او نبود ، و چون ذات او نخست هستی بود و تمام بوددلیل باشد که همه محسوسات و معقولات بجملگی اندر ذات او بود و دانسته او بود که اگر کسی گوید که هیچ چیز هست که نابوده است یا خواهد بودن که اندرذات عقل تخم نکشته بود نخست که او با بداع باری نه از چیزی پدید آمد، گفته باشد که عقل نه تمام بود و نقص با بداع باری سبحانه باز بسته باشد، و دور است ابداع باری سبحانه از نقص و عجز؛ و چیز ناتمام نگزیده باشد اندر آنک تمام باشد تا بدان قوت که اندر آن تمام باشد آن ناتمام تمام شود. و نگریستن عقل کل بذات خویش جوهری بود نه تکلفی، از بهر آنک جوهر عقل نگریستن و دانستن است، و چون خود جز عقل چیز نبود و جوهر او دانستن بود داننده خویش بود،و هرچیز که او داننده باشد از حد قوت بحد فعل بیرون آید، بر مثال شاگرد که از نگریستن اندر استاد خویش بفائده پذیرفتن از حد قوت بحد فعل بیرون آید، و چون حکم داننده مرچیزی را و نگرنده اندر چیزی آن بود کز حد قوت بحد فعل بیرون آید و عقل کل خود تمام بود بقوت و فعل چون ذات او مراو را دانسته شد و او جوهری باقی نورانی بود ازو برخاست جوهری که اندرحد قوت بود و بیرون آینده بود کز فعل همی بدان حکمی که یاد کردیم کزدانستن و نگریستن چیز از حد قوت بحد فعل آید، و چون همه اندک و بسیار از روحانی و جسمانی که هست و می باشد تخم آن اندر عقل کل بود واجب نباید که عقل کل جز بذات خود بنگرد، بر مثال کسی که سخن اندر معنی بداند و باز هم مر آن سخن را بنویسد هرگز حاجتمند نشود که آن سخن را از نبشته خویش برخواند. پس اگر کسی گوید که عقل کل حاجتمند است بنگریستن سوی آنچ عالم روحانی و جسمانی است از روحانیان و جسمانیان چنان گفته باشد که مر نویسنده را که بر نوشتن سخت جاکول گشته باشد حاجت است بنگریستن اندر حروف ابجد تا بداند که هر حرفی را شکل چیست و حکم هر یکی از حروف اندر پیوستن و گسستن چیست، پس اگر این مال باشد این قول ازین محال تر است.بخش ۱۶ - صف دوازدهم: هست همه بر دو گونه است: یا لطیف است یا کثیف، و مر هر دو را کرانه است، از بهرآنک بنخست قسمت لطیف بر کرانه کثیف است و کثیف برکرانه لطیف است بحکم مخالفت که اندر میان ایشان است، چه هر چیزی برنهایت مخالف خویش تواند ایستادن، و بدین نهایت که همی گوئیم نه مر جایگاهی مکانی را همی خواهیم بلک مرحد آن چیز را می خواهیم که مرورا مخالف است، چنانک گرمی مخالف سردی است و چاره نیست که گرمی از سردی جداست، چه اگر ازو جدا نبودی مخالف سردی نبودی، و چون گرمی سردی را مخالف است و ازو جداست بضرورت آخر حد گرمی باول حد سردی باشد، همچنانک همیشه آخر کناره روشنائی آفتاب باول کناره سایه باشد. پس بیایید دانستن که لطافت بر کناره کثافت است و بکثافت محدود است. و دیگر دلیل بدانک هستها بی کرانه نیست آنست کز جمله هستیها یکی این عالم کثیف است و این را نهایت است؛ و دلیل بر آنک این عالم را نهایت است آنست که جزء هایش را نهایت است و هرچه مر جزء های او را نهایت باشد مر کل او را نهایت باشد، و زمین از جزء های این عالم است و او را نهایت است، این روی او که ما همی بینیم که بهوا پیوسته است نهایت اوست، و هرچیزی که برویی از رویهای خویش متناهی باشد بهه رونیهای خویش متناهی باشد و چون درست کردیم که این عالم از جمله هستها است و متنهای است لازم آید که هستها متناهی باشد، از بهرآنک این عالم جزئی باشد از کل هستها و چون جزء ها را نهایت پیدا شد مر کل را نهایت پیدا شد، و نیز گوئیم که هر چیزی که مروراً جزء باشد او متناهی باشد، از بهرآنک جزء کم از کل باشد و مروراً بروی کمتری مخالف باشد. هر کسی که گوید کل عالم نامتناهی است بضرورت گفته باشد که جزء ش متناهی است، از بهرآنک صفت جزء مخالف صفت کل باشد، اندران معنی که کل نام کلی بدان یافته است و آن معنی از روی کمی و نیستی است، و چون گفت بضرورت که جزء های عالم متناهی است اقرار کرد که عالم متناهی است، از بهرآنک از متناهی نامتناهی نیاید که ایشان هر دو مر یکدیگر را مخالف اند، و هر که گوید از متناهی نامتناهی آید گفته باشد که از گرم سرد آید و از سیاه سپید آید و خردمندان با او سخن نگویند چون محسوس را منکر شود، و اندر مبدعات و هستی آن گوئیم که اگر مبدعات را که لطیف است کرانه نبودی آفریده نبودی و ما دانیم که مبدع با بداع آفریده شد، و هرچه هست شد نه از هست مراو را نهایت است، از بهرآنک اگر بی نهایت بودی مراو را کرانه نبودی و هست شدن او نه از هست کرانه او بود، و آن ابداع است که بابداع کرانه مبدع باشد، اما مرابداع را هستی نیست و دور است از هستی و چیزی. و هر چه اندر عقل او پیدا باشد از ابداع مروراً نهایت نیست، از بهر آنک وهم را سوی پیدا شدن او راه نیست که او علت همه علتهاست، و گرمرورا علت لازم آمدی سخن اندرین معنی بکناره نرسیدی و هر علتی را نیز علتی پیش ازو نبایستی، و گر اول علتها علتی نبودی که پیش ازو علت نبودی معلول پیدا نیامدی، و چون عالم را معلول یافتیم دانستیم که مر علتها را نهایت است و مران نهایت علتها را ابداع گفتیم، و برهان بر درستی این قول آنست که مرغی رانی و او را هست دانی و نهایت او بشناسی چه از کنارهای جسم او و چه از حد مرغی، او که بدان از ستور و چرنده و جز آن جداست، و چون آن مرغ از تو غائب شود پیدا شود ترا نیستی، تو و مرآن نیستی، ترا نهایتی یابی چنانک مرهستش را نهایت یافته بودی ازیراک لازم شد نیستی، آن مرغ و آن نهایت بود مرهستی او را و چون مریک هست هستی را کرانه یافتیم و مرآن نیستی را کرانه نبود دلیل است که نابود شود همه هستیها و آن کرانه همه هستها باشد. پس درست شد که مر همه هستها را نهایت باشد، و نیست را کرانه نیست، و نیز از حکم عقل لازم آید که مر همه هستها را نهایت باشد از بهرآنک هست آنست که بدانندش و چیزیکه بدانند برویی از رویها دانندش و دانش داننده برویی از رویهای اندر آن هست رسد و آن هست ناچاره از آن روی که دانش داننده بدو رسد متناهی باشد، و هر که گوید مر هست را نهایت نیست محال گفته باشد، از بهر آنک بی نهایت ناشناخته باشد بذات خویش و جز از ذات خویش و نشاید که چیزی باشد که او ناشناخته باشد هم اندر ذات خویش و هم نزدیک شناسنده دیگر، و عقل که او مبدعاتست شناخته جوهر خویش است ذات پاک او و گرد گرفته است شناخته او مرجوهر او را نام این نام را مستحق شده است، پس درست شد که هر چه هست است مرورا نهایت است و نیست را نهایت نیست. از بهرآنک نیست را بهیچ رنوی نتوان شناختن.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مزد را بتازی اجر خوانند. و بزه را بتازی اثم خوانند. و نام مزد آنست اندر میان خلق که چون کسی کاری بکند او را مکافات آن بدهند و آن مکافات را مزد خوانند، و لکن نام بزه جز اندر دین رونده نیست و بحقیقت مکافات کاری باشد که ازو شر و فساد پدید آید،و مزد نیز آن باشد اندرین جهان کزو بدان جهان حاصل کننده آنرا ثواب بحاصل آید،و بزه آن باشد که مرخداوند او را بعاقبت عقوبت واجب آید، و بزه را نیز وزر خوانند بتازی، و خبر است از رسول مصطفی صلی الله علیه و آله که فرمود: « من سن سنه حسنه فله أجرها و أجر من عمل بها الی یوم القیامه من غیر أن ینقص من أجر هم شیء و من سن سنه سیئه فله وزرها و وزر من عمل بها الی یوم القیامه من غیر أن ینقص من وزرهم شیء» گفت: هر که سنتی نیکو بنهد او را باشد مزد آن و مزد آنک بدان سنت کار کند تا روز قیامت بی آنک از مزد آن کسان چیزی کم شود، و هر که سنتی بد بنهد او را باشد بزه آن و بزه هر که بدان سنت کار کند تا رنوز قیامت بی آنک از بزه آن کسان چیزی کم شود. و خداوند صلاح را از آن مزد واجب شد که اندر صلاح خیر است و راستی و آبادانی بهبودش که خواست آفریدگار عالم آن است، و خداوند فساد را بزه از آن باشد که اندر فساد شر است و خلاف و پراکنده شدن و نرستی؛ و این همه خلاف خواست آفریدگار است؛ و سزاوار راست جوینده خیر و صلاح و موافق مراد آفریدگار عالم بهر نیکی، و سزاوار است طلب کننده شر و فساد و مخالف مراد آفریدگار عالم بهر عقوبتی، و نیکوکار و بدکردار از هر کسی بدانچ کنند جزا خویش بیابند، چنانک خدای تعالی همی گوید قوله » « ان أحسنتم أحسنتم لانفسکم و ان أستأتم فلها» گفت: اگر نیکویی کنید مر خویشتن را کنید و گربد کنید مر نفسهای شماراست.
هوش مصنوعی: در زبان عربی، "مزد" به معنای پاداش و "بزه" به معنای گناه است. نام "مزد" به آن پاداشی اطلاق می‌شود که به کسی داده می‌شود به خاطر کاری که انجام داده است. در حالی که "بزه" بیشتر به معنای گناهی مورد استفاده قرار می‌گیرد که منجر به شر و فساد می‌شود. مزد در این دنیا به عملی اشاره دارد که در سرای دیگر پاداشی برایش در نظر گرفته شده است، در حالی که بزه مربوط به گناهی است که عاقبتش به عذاب می‌انجامد. پیامبر اسلام فرموده‌اند که هر کس سنتی نیکو را برقرار کند، پاداش آن را می‌برد و برکات آن تا قیامت به دیگران نیز می‌رسد، و کسی که سنتی بد برقرار کند، گناه آن به او تعلق می‌گیرد و تا قیامت بر دیگران هم تاثیر می‌گذارد. خداوند صلاح و خیر را در مزد قرار داده و فساد و شر را در بزه. کسی که خیر و صلاح را جستجو کند و به خواسته خداوند عمل کند، به پاداش نیکو می‌رسد، و کسی که شر و فساد را طلب کند، به عذاب حقیقی خواهد رسید. در نهایت، هر فرد بر اساس اعمال خود جزا خواهد دید، چرا که اگر نیکو کند، در حقیقت برای خود خوب کرده و اگر بد کند، به خود ضرر زده است.