گنجور

بخش ۵ - قول متکلمان مذهب کرامی‌اندر توحید

سخن متکلمان مذهب کرامی ‌اندر توحید آنست که گویند خدای یکیست، و هیچ چیزی بدو نماند و این اصل توحید است؛ و لیکن موحد آنست که چون بصفات خدای رسد، این اصل تباه نکند، وازین متکلمان گروهی‌اند که گویند خدا جسم است نه چون اجسام. و گویند خدا عالم و قادر وحی است، و بدیگر صفات محمود که مردم را‌اندر آن شرکت است خدار را صفت کنند. و گویند همچنان که علم او نه چون علمها است و قدرت او نه چون قدرتهاست، و زندگی او نه چون زندگیهاست، جسم او نه چون جسمهاست. این بنیاد توحید ا ین طایفه است (و) با فروع بسیار است.

و ما گوییم که این قول که گفتند که خدای جسم است نه چو اجسام، قولی بی معنی و با طل است، و این قولها گفتندکه عالم است نه چو علما و قادر است نه چون قادران وزنده است نه چون زندگان، محال است و توحید ا ین گروه بدین قول نه توحید است، بل شرک است. اما بدلیل بدانک قول کسی که گوید «جسم است نه چو اجسام» باطل باشد. و معنی آنست که حد جسم جوهریست متجزی و با مساحت، و مر او را سه بعدست از طول و عرض و عمق. حد جسم نه رنگست و نه سختی و نه تری، از بهر آنک آتشی کو گرم (و) خشک است و روشن و متحرک است، جسم است، و آب که ضد آتش است سردو تر و تاریک وساکن است، و بهمة صفات خویش از آتش جداست، نیز (جسم است و) جسمیت هر دو را در بر گرفته ا‌ست، بدانچ ا‌ین هر دو‌اندر مکان‌اند، و هر دو را جزوها، و هر یکی را ا‌زین دو ضد طول و عرض و عمق ا‌ست. و هر که گوید «جسمیست نه چو اجسام» گفته باشد که جسم ا‌ست نه چوجسم، و ا‌ین قول باطل و بی معنی باشد، همچنانک اگر کسی گوید مردم است نه (چو) مردم، یا گوید آتش (ا‌ست) نه (چو) آتش، باطل گفته؛ و چو جسم آنست که اورا طول و عرض و عمق ا‌ست، کسی که گوید «جسم است» گفته باشد جوهریست با طول و عرض و عمق، و چو بر عقب ا‌ ین گوید «نه چو جسم‌ها» گفته باشد که ا‌ین جوهر با طول و عمق و عرض را نه طول ا‌ست و نه عمق (و نه عرض) ؛ و این قولی باطل و متناقض باشد. و اما دلیل بر آنک قول ا‌ین گروه بدانچ همی گویند خدای عالمیست نه چو علما و قادریست نه چون قادران وزنده ا‌یست نه چون زندگان، محال ا‌ست آنست که گوییم: از مردمان بهری علما‌اند بقول خدای تعالی که (از) بنی اسرا‌ئیل گروهی (را) علما گوید بدین آیت: قوله «اولم یکن لهم ا‌ن یعلمه علماء بنی ا‌سرا‌ئیل.» پس بپرسیم ازین متکلمان که چه گویید کاین گروه که خدای مر ایشان را علما گوید، علمی دانستند که آن خلاف علم خدای بود؟ اگر گویند که علم ایشان موافق علم خدای بود، اقرار کرده باشند که خدای تعالی‌اندر آن علم همچو ایشان بود، بی هیچ خلافی؛ و قول خویش را که گفته‌اند که خدای تعالی عالمیست نه چون علما، نقض کرده باشند. و اگر (گویند) علم علما خلاف علم خدای بود، تا درست کنند که خدا عا‌لمیست نه چو علما، قول خدای را که ایشان را علما گفت (...) و هر که جهال را علما گوید دروغ گفته باشد، پس گفته باشند که قول خدای که مر جاهل را علما گوید، دروغست.

و همچنین آید سخن‌اندر مشارکت مردم بقدرت با خدای تعالی گوییم خدای خلق را فرمود که نماز کنید و زکوةدهید، چه گوید متکلم: خدای دا‌نست که مرا ایشان را بر نماز کردن و فرمان (بردن) قدرت است یا دانست که ایشان را بر آن قدرت نیست؟ اگر گوید که دانست که ایشان بر آن کو همی فرماید، قدرت ندارند، گفته باشد که محال فرمودشان و قول خدا که همی گوید: قوله «لا یکلف الله نفسا الا وسعها» رد کرده باشد؛ و اگر این متکلم گوید: علم خدای بر بودنیها و بودها محیط است و شاهد و غایب زیر علم اوست، و علم مردم جز بر چیز حاضر محیط نیست، و قدرت خدای بر آفرینش آسمانها و زمینهاست و جز آن، و قدرت مردم بر یکی خانه یا جز آن ا‌‌ست، پس خدای عالمی باشد نه چون علما (و) نیز قادری باشد نه چون قادران.

جواب ما مر او را آنست که گوییم: علما و قادران و زندگان همه بیک مرتبت نیستند،‌اندر بسیاری و‌اندکی علم و قدرت و زندگی، ولکن‌اندر حد علم و قدرت و زندگی شرکا‌اند، چنانک پشه ئی زنده است و سگی نیز زنده است؛ و سگ را بر (دویدن) قدرت است، و پشه را (نیز) بر پریدن قدرت است، و عالمی که بسیار علم داند عالم است، و آنک ‌اندک علم دا‌ند نیز عالم است، چنانک خدا همی گوید: قوله «و فوق کل ذی علم علیم». پس مر آن کم علم را بسبب بسیاری علم از عالم‌تر، از حد بیرون نکرد؛ بل هر دورا عالم گفت. پس درست کردیم که هر که خدای را بدین صفات که که مردم بدان موصوف‌اند صفت کند، توحید او شرک باشد.

و اگر این متکلم گوید: پس اگر گوییم خدای عالم نیست، گفته باشیم که جاهل است، و اگر تو گویی که قول من (که) گفتم «خدای قا‌در ا‌ست» خطاست، گفته باشی که خدای عاجز است. و اگر گویی روا نیست که گوییم «خدا زنده است» گفته باشی که مرده است، و این همه کفر و محا‌ل است. جواب ما اورا آنست که گوییم:: جهل برابر علم باشد، و همچنانک گویی روا نیست که گویی جاهل است، نیز روا نیست که گویی عالم است از بهر آنک عالم و جاهل هر دو صفت مردم است، و تو مر خدای را عالم از بهر آن گفتی که تا جاهل نبایدش گفتن و گمانت چنانست که خدای را همی جاهل از بهر آن نگویی که این نامی زشت است، و عالمش از بهر آن گویی که این نامی نیکوست، و همی پنداری که خدای را عاجز از بهر آن نشاید گفتن که این نام نکوهیده است. و ظنت چنانست که چو مر اورا سبحانه بدین نامهاء زشت و نکوهیده نشاید خوا‌ندن، بنامها ستوده و نیکو شاید گفتن. و این ظن تو از خطاست. نیکو بشنو سخن منطقی و توحید را، و بشغب مشغول مباش. و بدان و آگاه باش که خدای را بدین صفتها زشت چو جاهل و عاجز و مرده و جزآن از بهر (آن) صفت نشاید کردن که این صفات مردم است نه بدان که این صفات زشت است، که صفات زشت و نیکو هر دو مردم راست، و چو دانستی که خدای را بدین صفت زشت همی بدان نشاید صفت کردن که این صفات مردم است نه بدان که این صفات زشت است، ترا معلوم شد که همچنین نیز خدای را بدان صفت نیکو نشاید صفت کردن، از بهر آنک آن نیز صفت مردمست، و ما را رسول مصطفی صلی‌الله علیه (و آله و) سلم صفات مخلوق را فرمود از خدای تعالی نفی کردن نه صفات زشت را. و تو ای متکلم! از صفت کردن مر خالق را بیک صفت مخلوق حذر کنی و بدیگر صفت مخلوق مر اورا صفت کنی. واین از تو خطا و شرک است. و هر چند علم و جهل ضدان‌اند، هر دو صفت هاء مردم‌اند، که نه مردم همه عالم است تا جاهل صفت او نباشد، یا نیز همه مردم جاهل است تا عالم صفت او نباشد، بل هر یکی ازین دو ضد صفتی است از صفات مردم بجای خویش، چنا‌نک هر چند سردی و گرمی صدان‌اند، هر دو صفت هاء جسم‌اند، که نه همه جسم گرم است تا سرد صفت او نبا‌شد، یا همه جسم سرد است تا گرم صفت او نبا‌شد، و چو یک صفت مردم را کآن جهل است بر خدای روا ندا‌‌شتی، علم را کو نیز صفت مردم بود برو سبحانه روا نبایستی داشتن از بهر آنک چنانک علم صفتی است که روا‌‌ست که مردم بدو موصوف باشد، جهل نیز صفتی است که رواست که مردم بدو موصوف باشد (و چنانک گرمی صفتی است که رواست که جسم بدو موصوف باشد) سردی نیز صفتی است که رواست که جسم بدو موصوف باشد، و یکی ازین دو صفت مخالف بجسم سزاوارتر از آن دیگر نیست هر چند که ضدان‌اند، همچنین از علم و جهل یکی بمردم سزاوار(تر) از آن دیگر نیست.

پس درست کردیم که خدا (را) بصفت جهل و عجز گفتن از بهر آن روا نیست کاین صفتهاء مخلوق است، نه بدانک این صفتها زشت است، و چون چنین است بضد این دو صفت نیز کآن علم و قدرت است مر او را سبحانه و تعالی صفت کردن روا نیست، از بهر آنک این نیز صفات مخلوق است. و متکلم لقبان این امت را بدین روی غلطی بزرگ افتاده است که بصفات نیکوی خویش خدای را همی صفت کنند، وز صفات زشت خویش او را همی تنزیه کنند، و بدین سبب‌اندر شرک افتاده‌اند و خبر ندارند که هر که چیزی را پرستد که صفت او صفت مخلوق باشد او مخلوق پرست با‌شد نه خالق پرست، و او موحد نباشد بل مشرک باشد، و رسول مصطفی علیه‌السلام گفت: شرک‌اندر امت من پوشیده ترست از بانگ پای مورچه سیاه که‌اندر شب تاریک بر سنگ سخت برود و بدین خبر «الشرک فی امتی اخفی من دبیب نمله سوداء فی (لیلة) ظلماء علی صخرة صماء.» و غلطی بزرگ و خطایی ردی همی مرین گروه را که لقب ایشان کرامی است و دعوی کلام کنند نیز ا‌فتا‌ده ا‌‌ست و آن آنست که گویند صواب و خطا و طاعت (و) معصیت از بنده بخواست خدای آید.و مرا با ایشان یکی درین معنی سخن رفت. گفتم: چرا چنین همی گویند که معصیت بخواست خدای آید؟ گفت از بهر (آنک آنکس) که گوید بنده معصیت بنا خواست خدای کند، بر خدا قهر لازم کرده باشد، بدانچ گوید بنده آن کرد که خدای نخواست. گفتم: پس اگر ازین زشتی خدای را تنزیه کردیع بدین تنزیه زشتی دیگر را - ازین زشت تر بخدای تعالی باز بستی، بدانچ گفتی بخواست تا بنده ئی معصیت کند و بنده نتوانست جز از کردن کو خواست. آنگاه مر او را بدان عقوبت کند که این مردی بهوس زشت باشد؛ و (چون ازو) روا نباشد، پس از خدای بخشنده عقل اوست چگونه روا باشد؟ و هوس مخلوق را نشاید، خالق را چگونه شاید؟ این فریق مخلوقات را ناشناخته قصد معرفت خالق کرده‌اند، و خویشتن را بهوس ها و تفکرهاء باطل خویش‌اندر آتش همی افکنند، بدانچ از فرمودهاء خدای تعالی و وراث رسول او روی گردا‌‌‌‌نید‌‌‌‌ند.

بخش ۴ - فصل اندر اثبات صانع و ذکر توحید او سبحانه: گوییم جملگی خلق با بسیاری اخلاق و اعتقادات ایشان بدو فرقت‌اند. یکی فرقت دهریان اند که اهل تعطیل‌اند و گویند: عالم قدیم است و مر او را صانع نیست بل صانع موا‌لید از نبات و حیوان خرد افلاک و انجم است که همیشه بودست و همیشه باشد و دیگر فرقت (که) بصانع مقرند نیز بدو گروهند. یکی گروه آنند که گویند صانع یکی بیشست، چون ترسایان که (سه) گویند: آب و ابن و روح‌القدس؛ و چون ثنویان که دو گویند: یکی یزدان و دیگر اهرمن، و نور و ظلمت را قدیم گویند. و دیگر گروهی گویند: صانع یکیست و با آنک بیکی صانع مقرا ند بپنج صنف‌اند. یکی که گویند: صانع یکیست (و) لیکن پرستیدنی یکی بیشست، و ایشان بت پرستان‌اند که بخدای مقر‌اند و گویند بتان را پرستیم تا ما را بخدا نزدیک کند چنانک خدای تعالی می گوید: قوله (و الذین اتخذوا من دونه اولیا ما نعبدهم الا لیقربونا الی الله زلفی.) اهل تاویل گفتند که این سخن مثل است بر کسانی که از امت که همی گویند: مارا بیرون از محمد علیه‌السلام و عترت او کسانی را دوست باید داشتن که ما را ااز ایشان بخدای تعالی نزدیکی افزاید. و دیگر صنف ترسایان‌اند که گویند که خدا سه است و هر سه یکی است و پرستیدنی است. و دیگر صنف ثنویان‌اند که گویند که قدیم دو است و لیکن پرستیدنی یکی است که یزدان است.و چهارم صنف فیلسوفانند که گویند: پرستش نیست بر خلق مر خدای را تعالی، بل علم است بدو و بقدرت و عظمت و ملک او. و پنجم صنف موحدا نند که گویند: خدا یکیست و پرستیدنی هم اوست.بخش ۶ - قول متکلمان مذهب اعتزال ‌اندر توحید: توحید متکلمان مذهب اعتزال آنست (که) گفتند: نخست چیزی که بر مردم واجب است، شناخت خدای است، از بهر آنک‌اندر شناخت خدای مردم را رغبت است بکارهاء ستوده، و پرهیز است از چیزها زشت و نکوهیده، از بهر آنک چو مردم دانست که مر اورا صانع است و بودش او بصنع صانعی حکیم است، و تکلیفهاء دینی را بر خویشتن واجب کرده بیند،‌اندر کارهاء ستوده رغبت کند، و از زشتیها بپرهیزد. و ما گوییم این قاعده ئی نیکوست عقلی‌اندر ایجاب معرفت خدای بر خویشتن.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.