گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳

این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی
او همان است که بوده است ولیکن تو
نه همانا که همانی، که دگرگونی
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی
تو مر آن گوهر بیرونی باقی را
چون یکی درج برآورده به افسونی
با تو تا مقرون است این گهر باقی
تو به زیب و به جمال ای تن قارونی
زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،
این قد سروی وین روی طبرخونی
لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون
تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی
ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی
که درونی نشود هرگز بیرونی؟
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
چه همی بایدت این چونین افزونی؟
گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن
گرت گویم صدف لولوی مکنونی
اندر این مرده صدف ای گهر زنده
چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خوی؟
غره گردنده به دریای جهان اندر
گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی
تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی
غرض صانع سیاره و گردونی
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟
خطر خویش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور مامونی
نور دادار جهان بر تو پدید آمد
تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی
گر به چاه اندر با بند بود خونی
اندر این چاه تو با بند همیدونی
وگر از زندان هر زنده رها جوید
تو بر این زندان از بهر چه مفتونی
تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته
نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی
چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی
مست می خورده ازین سان نبود زیرا
تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی
دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی
هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش
با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟
چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت
بر چون نار بیاگنده ز ملعونی
چون سر دیوان بگرفت سر منبر
هریکی دیو باستاد و ماذونی
بر ستوری امامانش گوا دارم
قدح وابقی و قلیهٔ هارونی
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی
ای خردمند، مخر خیره خرافاتش
که تو باری نه چنو خربط و شمعونی
علم دین را قانون اینست که می‌بینی
به خط سبز بر این تختهٔ قانونی
گر بر این آب تو را تشنگیی باشد
منت جیحونم و تو برلب جیحونی
و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی
چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»
مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد
زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی
وای بر من که در این تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هامونی!
من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همایونی!
که تواند که بود از تو مسلمان‌تر
که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟
حال جسم ما هر چون که بود شاید
نه طبرخونی مانده است و نه زریونی
تا بدین حالک دنیی نشوی غره
که چنین با سلب و مرکب گلگونی
سلب از ایمان بایدت همی زیرا
جز به ایمان نبود فردا میمونی
به یکی جاهل کز بیم کند نوشت
نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟
سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آید از داوری زرعونی

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی
هوش مصنوعی: این بدن من، چه چیزی جز وابسته‌ای از آسمان است؟ چرا که تو به من نگاه نمی‌کنی و در دنیای پست مادی غرق شده‌ای.
او همان است که بوده است ولیکن تو
نه همانا که همانی، که دگرگونی
هوش مصنوعی: او همانگونه که بوده، باقی‌مانده است، اما تو تغییر کرده‌ای و دیگر مثل قبلی‌ها نیستی.
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی
هوش مصنوعی: چرا به فکر دستیابی به چیزی هستی که نمی‌تواند برای همیشه باقی بماند؟ زیرا چیزی که از آغاز وجود داشته، همیشه وجود خواهد داشت و تغییر نخواهد کرد.
تو مر آن گوهر بیرونی باقی را
چون یکی درج برآورده به افسونی
هوش مصنوعی: تو آن گوهر درخشان را فراموش نکن، چونکه آن را به‌راحتی می‌توان به نمایش گذاشت و جلب توجه کرد.
با تو تا مقرون است این گهر باقی
تو به زیب و به جمال ای تن قارونی
هوش مصنوعی: تا وقتی که این جوهر با توست، زیبایی و جمال تو همچون جمال قارون خواهد بود.
زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،
این قد سروی وین روی طبرخونی
هوش مصنوعی: ای گوهر تیره، تو از آن گوهری که پیدا کرده‌ای، همچون سرو بلند و چهره‌ی گل‌گونه‌ای داری.
لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون
تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی
هوش مصنوعی: اما زمانی که جوهر تو از درونت خارج شود، تو همان گل سیاه و بدبویی می‌شوی که به دور از زیبایی و خلوص است.
ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی
که درونی نشود هرگز بیرونی؟
هوش مصنوعی: تو که درونت پر از درد و غم است، نمی‌دانی که هیچگاه نمی‌توانی درونت را به دنیای بیرون منتقل کنی؟
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
چه همی بایدت این چونین افزونی؟
هوش مصنوعی: اگر چیزی بیشتر نمی‌شود و تنها کم می‌شود، پس چرا باید به این‌قدر زیاد بودن آن اهمیت بدهی؟
گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن
گرت گویم صدف لولوی مکنونی
هوش مصنوعی: به راستی که باید بگویم ویژگی تو، ای جسم، اگر بگویم مانند صدفی هستی که درونش مرواریدی پنهان است.
اندر این مرده صدف ای گهر زنده
چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خوی؟
هوش مصنوعی: در این صدفی که مرده به نظر می‌رسد، تویی که همچنان زنده و باارزش هستی. چرا در این وضعیت محدود باقی مانده‌ای؟
غره گردنده به دریای جهان اندر
گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی
هوش مصنوعی: اگر مانند ذوالنون در دریای جهان غرق نشوی، به خود مغرور مگرد و از چرخش دنیا غافل مشو.
تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی
غرض صانع سیاره و گردونی
هوش مصنوعی: تو در این فضای سبز و بر این جایگاه نشسته‌ای، هدف سازندهٔ سیارات و جهان هستی هستی.
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی
هوش مصنوعی: حیوانات و موجودات وحشی تحت فرمان تو قرار گرفته‌اند، زیرا تو نیز از نسل جمشید و فریدون هستی.
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟
هوش مصنوعی: به جز تو، همه افراد در زندگی دچار مشکلات و ناامیدی هستند. اگر تو حقیقتاً شاه نیستی، چرا اینقدر با عظمت و با وقار هستی؟
خطر خویش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور مامونی
هوش مصنوعی: خود را بشناس و تلاش کن تا در امان باشید، زیرا تو در دل این دنیا مسئولیت بزرگی بر دوش داری.
نور دادار جهان بر تو پدید آمد
تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی
هوش مصنوعی: نور الهی بر تو تابید و جسم تو مانند زیتون گردید، و تو به مانند روغن زیتون، با ارزش و پر خاصیت شدی.
گر به چاه اندر با بند بود خونی
اندر این چاه تو با بند همیدونی
هوش مصنوعی: اگر به چاه بیفتی و در آن خون باشد، تو هم باید با زنجیر و بند در آن چاه گرفتار شوی.
وگر از زندان هر زنده رها جوید
تو بر این زندان از بهر چه مفتونی
هوش مصنوعی: اگر هر موجود زنده‌ای از زندان آزاد می‌شود، تو چرا در این زندان شیدا و مجنون هستی؟
تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته
نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی
هوش مصنوعی: تا زمانی که از این بازی و زندان رها نشوم، بر تو ایمن نیستم، چون تو هم دیوانه نیستی.
چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی
هوش مصنوعی: چاه باغ به معنای جاذبه و زیبایی توست، که این زیبایی مانند گلبرگ‌های زیبا بر چهره‌ات و مانند نرمی و لطافت نان بر موهایت جلوه‌گری می‌کند.
مست می خورده ازین سان نبود زیرا
تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی
هوش مصنوعی: تنها کسی که در مستی غرق شده، نمی‌تواند اینگونه بی‌خبر و گیج باشد؛ زیرا تو به اندازه‌ای از حال خود بی‌خبری که گویی تحت تأثیر ماده‌ای مدهش و خواب‌آور هستی.
دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی
هوش مصنوعی: دیو بدذات تو را از راه درست منحرف کرده است و تو تحت تأثیر راهبری نادرست و منحرف قرار گرفته‌ای.
هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش
با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟
هوش مصنوعی: هر بار که به تو نزدیک می‌شوم، نمی‌توانی مرا به راحتی بشناسی، حتی با لباس‌های خاص و ظاهری مرتب.
چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت
بر چون نار بیاگنده ز ملعونی
هوش مصنوعی: زمانی که شخصی مانند کدو، بی‌فکر و تهی از دانش باشد، در واقع مانند میوه‌ای است که از درختی زشت و زهرآلود آویزان شده است.
چون سر دیوان بگرفت سر منبر
هریکی دیو باستاد و ماذونی
هوش مصنوعی: زمانی که رئیس دیوان (دادگاه) بر روی منبر نشسته است، هر دیوی (دشمن یا خداوندگار) به بالای منبر آمده و اجازه خود را اعلام می‌کند.
بر ستوری امامانش گوا دارم
قدح وابقی و قلیهٔ هارونی
هوش مصنوعی: من بر اسب امامانش شاهدی دارم، همانند قدح و ظرفی که هارون داشته است.
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی
هوش مصنوعی: از بس که دروغ و سخنان بی‌محتوا گفته شده، مردم به شدت دچار سردرگمی و گیجی شده‌اند و راه درست را نمی‌توانند پیدا کنند، به‌طوری که این وضعیت برایشان شوم و دردناک شده است.
ای خردمند، مخر خیره خرافاتش
که تو باری نه چنو خربط و شمعونی
هوش مصنوعی: ای خردمند، به فکر خرافات و افکار بی‌اساس نیا، زیرا تو هرگز شایسته چنین فکری نیستی.
علم دین را قانون اینست که می‌بینی
به خط سبز بر این تختهٔ قانونی
هوش مصنوعی: علم دین دارای اصول و قوانینی است که به وضوح و روشنی بیان شده‌اند، همان‌گونه که نوشته‌ها روی این تخته با خط سبز مشخص شده است.
گر بر این آب تو را تشنگیی باشد
منت جیحونم و تو برلب جیحونی
هوش مصنوعی: اگر در این آب تشنه هستی، منت جیحون بر گردن توست و تو در کنار جیحون ایستاده‌ای.
و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی
چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»
هوش مصنوعی: اگر تو در مسیری نادرست قرار گرفته‌ای، پس چرا مانند یمگان، بدون همراه و غمگین هستی؟
مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد
زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی
هوش مصنوعی: اگر مغزت از عطر و زیبایی دین بهره‌ای نمی‌برد، به این خاطر است که تو با دنیا و مسائل آن در آمیخته و مرتبط هستی.
وای بر من که در این تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هامونی!
هوش مصنوعی: آه از من که در این دره‌ی باریک و تاریک گرفتار شده‌ام، خوش به حال تو که در جایی راحت نشسته‌ای!
من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همایونی!
هوش مصنوعی: من در این شرایط سخت و بی‌خبر از حقیقت هستم، اما تو در دشت وسیع و به‌خوبی آگاه و با مقام و عظمت قرار داری!
که تواند که بود از تو مسلمان‌تر
که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟
هوش مصنوعی: کیست که بتواند از تو، مسلمان‌تر باشد؟ آیا وکیل خان یا غلام یک دختر اشرافی؟
حال جسم ما هر چون که بود شاید
نه طبرخونی مانده است و نه زریونی
هوش مصنوعی: حال جسم ما هر چقدر هم که خوب یا بد باشد، دیگر نه حال و هوای طبرستان را دارد و نه حال و هوای زریوان.
تا بدین حالک دنیی نشوی غره
که چنین با سلب و مرکب گلگونی
هوش مصنوعی: در این دنیا فریب نخور، چرا که این تباهی و زینت‌های فریبنده نمی‌تواند دائمی باشد.
سلب از ایمان بایدت همی زیرا
جز به ایمان نبود فردا میمونی
هوش مصنوعی: برای رسیدن به آرامش و امنیت در آینده، باید از هرگونه تردید و شک نسبت به ایمان خود فاصله بگیری. تنها با ایمان است که می‌توان به فردای روشن دست یافت.
به یکی جاهل کز بیم کند نوشت
نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟
هوش مصنوعی: اگر شخصی از ترس و نادانی‌اش، دارویی بنویسد، این نوشیدنی چگونه می‌تواند مایه‌ی درمانی باشد در حالی که اثراتش مانند طاعون است؟
سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آید از داوری زرعونی
هوش مصنوعی: به پیامی که به شما داده می‌شود گوش کن، زیرا این پیام در زندگی‌ات مفید خواهد بود.

حاشیه ها

1396/04/19 11:07
میهن پرست

در اولین مصرع واژه آغازین ( ای ) می باشد.
ای تن من تو ....
از کتاب دیوان اشعار ناصر خسرو
نوشته مجتبی مینوی و مهدی محقق

1404/03/16 04:06
برمک

 

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت

زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

جز تو همواره همه سر به نگونسارند

تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی

که درونی نشود هرگز بیرونی؟

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده

چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گر به چاه اندر با بند بود خونی

اندر این چاه تو با بند همیدونی

 

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت

مست آن رهبر بدگوهر وارونی