گنجور

غزل شمارهٔ ۳۱۰۲

برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ می‌ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی
هوش مصنوعی: جان و دل من از خودم و از وجودم جدا شده است، و حالا فقط در مستی و نشئگی، خاص فرمانروای روح‌ها شدم.
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی
هوش مصنوعی: عجب وجودی که ناگهان در عدم به حیات رسید و عجب بلندی که در چنین پایین‌جایی جان گرفت.
درست گشت مرا آنچ می‌ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
هوش مصنوعی: آنچه من به عنوان حقیقت نمی‌دانستم، درست شد. زیرا تو با شکستن تسلیم خود، به من نشان دادی که آن حقیقت چگونه است.
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
هوش مصنوعی: وقتی عشق تو را احساس کردم و به روشنی رسیدم، از خودم جدا شدم و با خودم گفتم چقدر آزاد و سبکبال شدم.
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
هوش مصنوعی: پزشک فقر به من گوشزد کرد و گفت که خبر خوشی را بده، زیرا از آلام وجود خود رها شدم.
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
هوش مصنوعی: از انتظار رهایی یافتی که چه زمانی نسیم خواهد وزید. نه تو دریایی در بند هستی و نه به زبونی گرفتار شده‌ای.
ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
هوش مصنوعی: از شمس تبریز این چیزها را بخر و بفروش. ارزش آن‌ها را مثل کیسه‌ای که به کمر بستی، به خوبی بدان.

حاشیه ها

1400/11/23 14:01
محسن جهان

تفسیر ابیات ۱ و ۲ :

می‌فرماید: جان و وجودم از این منیت و خودستایی آزاد شد در حالیکه روحم مست و مدهوش و در گرو آن باشنده فضای لایزال شده است.
آفرین بر آن موجودی که ناگهان در عین عدم در او جان دمیده شد و از فرش به عرش تعالی یافت.