بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال
هست تفصیلش به فقه اندر ببین
نفخ در وی باقی آمد تا مآب
مآب به معنای بازگشت است
و همچنین محل بازگشت
شان قاضی و قانون در مثنوی
محمدامین مروتی
مولانا در دفتر ششم از یک دعوای حقوقی بین یک مردم آزار و یک صوفی سخن می گوید. مرد بیمار به صوفی پس گردنی می زند. صوفی نخست به سائقة نفس و انتقام می خواهد با او درآویزد ولی سپس بر خود مسلط می شود که ممکن است در اثر نزاع، سرم را کورکورانه و از سر جهل بر باد دهم. به خصوص که من ضعیفم و او قوی:
گفت صوفی در قصاصِ یک قَفا
سر نشاید باد دادن از عَمی
بهتر است خود و او را تسلیم قانون و قاضی کنم.:
خرقة تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خَوردنم
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمیتانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کِش سوی قاضی برد
پس بهتر است کار را به قانون بسپارم که قاضی ترازوی عدل است و پیمانه و وزنه اش از فریبکاری شیطان برکنار و آزاد است:
که ترازوی حق است و کیلهاش
مَخلص است از مکر دیو و حیلهاش
مولانا در وصف قاضی می گوید او حقد و کینه و جدال را با قیچی (مقراض) قانون قطع می کند و شیطان فتنه جویی را در شیشه، حبس می کند:
هست او مِقراض احقاد و جدال
قاطع جن دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند، افسونِ او
فتنهها ساکن کند، قانون او
دشمن متجاوز مجبور است به قانون تمکین کند در حالی که در فقدان محکمه و قاضی نه ظالم راضی است و حدی برای خود می شناسد و نه مظلوم به حقش می رسد:
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قِسَم راضی نگردد آگهیش
قاضی نمادی از رحمت خداوند در قیامت است:
هست قاضی، رحمت و دفع ستیز
مولانا خطاب به ظالمِ بی خبر و غافل از مکافات عمل می گوید اگر پرده ای بر چشمت نبود و اگر این دشمنی کردن ها در وجودت نبود، گردون با همه عظمتش بر تو رشک می برد:
ای تو کرده ظلمها! چون خوشدلی؟
از تقاضایِ مکافی غافلی؟
یا فراموشت شدست از کردههات
که فرو آویخت غفلت پردههات
گر نه خصمیهاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
اما محبوس و محکوم مکافات عمل خواهی شد مگر این که کینه ها را از دل برانی و محبت پیشه کنی:
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر میخواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسِب
آب خود روشن کن اکنون با محبّ
مولانا می گوید قاضی برای مافع شخصی حکم نمی کند پس اگر حکم به مرگ طرفی هم بکند، مورد سوال قرار نمی گیرد در حالی که اگر پدری دستش به خون فرزندش آلوده گردد باید حساب پس بدهد. چون از قِبَلِ فرزندش سود شخصی می برد. فرق این دو در آن است که قاضی نماینده قانون و حق است و قاعدتا بی طرف است. ذینفع نیست و منفعت و انگیزة شخصی ندارد:
در حد و تعزیر قاضی هر که مُرد
نیست بر قاضی ضَمان ، کو نیست خُرد
نایب حقست و سایه ی عدل حق
آینه ی هر مستحِق و مستحَق
کو ادب از بهرِ مظلومی کند
نه برای عِرض و خشم و دخل خود
آنک بهر خود زند او ضامنست
وآنک بهرِ حق زند او آمنست
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد
زانک او را بهرِ کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر وَلَد
اما اگر معلم شاگردش را ضمن تادیب بکشد بر او حرج نیست و نباید بترسد و در امان است:
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی، لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش همچنین
چرا که شاگرد خدمتکار استاد نیست:
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زَجرش کارجو
ور پدر زد، او برای خود زدست
لاجرم از خونبها دادن نرست
مولانا نتیجه می گیرد که شرط رستگاری قربانی کردن انگیزه ها و منافع شخصی است:
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بیخودی شو، فانیی، درویشوار
وقتی از خودخواهی و منافع شخصی، رستی، هر چه کنی الهی است و رنگ خدایی دارد. چنانچه خدا به پیامبر می گوید در جنگ بدر تو نبودی که تیر و شن انداختی بلکه خدا بود:
چون شدی بیخود هر آنچ تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی، آمنی
مطابق فقه مبین، عهده دار خون خداست نه قاضی که امینِ خداست:
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
مولانا نتیجه می گیرد بهترین سود در بی سودی است و بهترین معامله، معامله فقر و فنا و نیستی است و این همان معامله ای است که منِ مولوی در دکانی به نام مثنوی به راه انداخته ام و اشتغالی جز به معاملة فقر و هدفی به جز فنا، عین بت پرستی است:
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکّان فقرست ای پسر
مثنوی ما دکان وحدتست
غیر واحد هرچه بینی آن بُتست
بت ستودن بهر دام عامه را * همچنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سوره والنجم زود * لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند * هم سری بود آنک سر بر در زدند
این ابیات مولوی در مورد آیات شیطانی است که به ماجرای غرانیق مشهوره (غرانیق به معنی مرغان دریایی است) که هم در روایات تاریخی آمده و هم در قرآن این موضوع تأیید شده:
و کسانی که کفر ورزی می کنند، چون تو را ببینند فقط به مسخرهات میگیرند!؟ آیا این همان کسی است که خدایانتان را نماز میگذارد !؟ در حالی که خودشان ، به هدایتگر رحمان خودشان ، کفرورزی می کنند ؟ * وإذا رآک الذین کفروا إن یتخذونک إلا هزوا أهذا الذی یذکر آلهتکم وهم بذکر الرحمن هم کافرون [انبیاء 36]
همچنین این آیه :
و رویت را برای این احکام و قوانین پایدار محکم نگهدار و از مشرکان مباش به غیر از الله متعال ، خدایانی که نه به تو سود میرسانند و نه زیان را نام مبر پس اگر چنین کنی، از کسانی که هدایتگر ما را دروغ می دانند خواهی بود * و أن أقم وجهک للدین حنیفا و لا تکونن من المشرکین (105) ولا تدع من دون الله ما لا ینفعک ولا یضرک فإن فعلت فإِنک إذا من الظالمین [یونس 106]
درباره دوستی که موضوع غرانیق رو آورده:
دوست عزیز در آوردن ترجمه، تحریف و سانسور نکن.
ترجمه فولادوند از آیه 36 انبیا:
و کسانی که کافر شدند چون تو را ببینند فقط به مسخره ات می گیرند [و می گویند] آیا این همان کس است که خدایانتان را [به بدی] یاد می کند در حالی که آنان خود یاد [خدای] رحمان را منکرند (36)
ترجمه المیزان از آیه 36 سوره انبیا:
و چون کفار تو را ببینند به جز مسخره ات نگیرند، (می گویند): آیا این است که خدایتان را (به زشتی ) یاد می کند، و آنان خودشان قرآن را که یاد آورنده خدای رحمان است منکرند (36).
چه دلیلی داره به جای ذکر، نماز بگذاری و وانمود کنی غرانیق و آیات شیطانی به حق اند؟ در حالیکه دلایل کافی وجود داره بر رد این موضوع. لطفا دقت کنید. مولوی هم که معصوم نبوده.
تفسیر المیزان از همین آیه:
کلمه (ان ) در این آیه نافیه است، و مراد از اینکه فرمود: (ان یتخذونک الا هزوا)، این است که منظور مشرکین از معاشرت با رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم) را منحصر در استهزای به آن جناب کند، و خلاصه معنا این است که ایشان جز مسخره کردن تو منظور دیگری از آمد و شد با تو ندارند.
و تقدیر جمله (اهذا الذی یذکر آلهتکم )، (یقولون اهذا...) و یا (قائلین اهذا الذی...) است، و این جمله حکایت استهزایی است که ایشان می کردند، و استهزایشان همین است که نام او را نبردند، و با ذکر وصف به وی اشاره کردند، و مقصودشان از اینکه گفتند: (آیا این است که خدایان شما را یاد می کند؟) این است که خدایان شما را به بدی یاد می کند، و نیز اگر نام آن جناب را نبردند، منظورشان احترام از خدایان خود بوده، نظیر کلام مشرکین زمان ابراهیم که می گفتند:(سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم ).
و جمله (و هم بذکر الرحمن هم کافرون )، در موضع حال است، از ضمیر در (ان یتخذونک )، یا حال است از فاعل (یقولون ) - که گفتیم در تقدیر است - و این به ذهن نزدیک تر است و حاصل کلام این است که مشرکین به تعصب و حمایت از آلهه خود بر تو خشم می گیرند، چون تو درباره آنها می گویی نفع و ضرری ندارند - با اینکه سخن حقی می گویی - مع ذلک جز با استهزاء و اهانت پاسخت نمی گویند، برای خدا غیرت به خرج نمی دهند، که چرا مردم نسبت به یاد خدا کافرند؟ چون خودشان همان کفارند.
سلام دوست عزیز،
یک متن به تعداد مترجمان ترجمههای متفاوت دارد، و جالب اینکه اگر متن واحدی را در هزار زمان و مکان متفاوت به یک مترجم بدهی هزار ترجمه متفاوت از آن متن به تو می دهند، چرا که در هر بار این مترجم آن مترجم قبلی نیست و خود تغییر کرده است. پس شما نمیتوانید ترجمه آقای فولادوند یا مرحوم طباطبایی را بیاورید و به آن به عنوان متنی درست و نهایی استناد کنید.
در ضمن، عبارات درون کروشه در ترجمه های مذکور در بالا از خود قرآن نیست و مترجمان محترم آن را به قرآن اضافه کرده اند، و علی الاصول این کار درست نیست ولو اینکه حدس شان درست باشد.
شکی ندارم که اگر در پایان عمر مرحوم آیت الله طباطبایی تصمیم میگرفتند که از نو قرآن را ترجمه و تفسیر کنند متن متفاوتی را ارائه می کردند، متنی که حداقل به نظر اینجانب کامل تر و درست تر از متن پیشین یا همان متن فعلی بود.
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
یعنی چه ؟
و زمانیکه ترازو نباشد، حتی اگر به او بیشتر (از حقش) ببخشی؛ بخششها را نمیفهمد و راضی نیست.
قِسَم (جمع قسمت): بخششها
آگهی: فهم
گر نه خصمیهاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
یعنی چه ؟
چون برای حق و روز آجلهست
گر خطایی شد دیت بر عاقلهست
یعنی چه ؟
درود بر شما
عاقله یعنی پرداخت کننده دیه وخونبها یک اصطلاح فقهی است
یعنی اگر احتمالا در حکم قاضی گرچه برای احقاق حق ستمدیده است ،اشتباهی رخ بدهد دیه آن با عاقله است
باتوجه به بیت بعدی عاقله میتواند مراد از خداوند باشد . یعنی خدا جبران میکند .
شاد باشی
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
گز در اینجا احتمالا واحد اندازه گیری هست و میگه پیش پارچه فروش ابریشم و رنگ وجود داره و اگه آهنی هم آنجا میبینی برای اندازه گیری پارچه هست بازم شک دارم اگر اشتباه درستشو بگید
آقا کوروش عزیز درود برشما
دقیقا درست فرمودید چون در ابیات قبلی مولانا از بحث شکایت صوفی در پیشگاه قاضی گریزی به مسایل فقه اسلامی در خصوص تعزیرات زده اینجا با تمثیلاتی کار خود را توجیه میکند ومیگوید در دکان کفاش فقط چرم تنها نیست واگر در بزازی آهن میبینی برای متر کردن پارجه است همان مقصودی که حضرتعالی بدرستی اشاره فرمودید
شاد باشی عزیز
کوروش گرامی درود بر شما
در این چند بیت حضرت مولانا از داستان اصلی خارج شده وبه نکات عرفانی وتعلیمی پرداخته اول آنکه از محکمه قاضی گریزی به روز رستاخیز وپاسخگویی نوع بشر در قبال امانت الهی که همانا روح وفطرت است یاد میکند
هست قاضی رحمت ودفع ستیز
قطره ای ازبحر عدل رستخیز
بعد از آن میفرماید که ما به عنوان جزیی از هستی حاوی اطلاعات وصفات کل عالم هستی هستیم به واسطه همان روح خدایی ، ودر مثال میگوید گرچه قطره خرد است ولی دارای لطف وصفات دریا ست وتوی قطره اگر از حجاب خودبینی پاک شوی از منظر قطره میتونی شاهد رود وبحر بزرگی باشی و همانگونه که شفق طلوع خورشید را خبر میدهد جز ها هم شاهدی ونماینده ای از کل میباشند در بیت 17 با آوردن مثال سوگند خداوند به شفق (سوره انشقاق 16) آن را با جان پیامبر که باز خود استعاره ای از روح آدمی است برای تبیین موضوع برابر کرده و فرموده اگر مورچه پی به راه خرمن ببرد دیگر بر از دست دادن دانه ای گندم لرزان وبیمناک نمیشود ولی حیف که پرده های غفلت تورا از اصل وجودی خودت غافل کرده وفراموشت شده که دارای چه جایگاهی هستی وبترس از روزی که از مظلوم از تو شکایت کنه وپاسخگویت کنه و اگر این شکایت ها از تو نبود شک نکن که سپهر گردون یا بهتر بگم کل کاینات بر مقام تو رشک خواهند برد وحسد میورزند .
شاد باشی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
یعنی چه
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقرست ای پسر
مثنوی ما دکان وحدتست
غیر واحد هرچه بینی آن بتست
دکان وحدت و دکان فقر آیا از لحاظ معنا با هم برابرند ؟
کوروش عزیز به نظرم میشود گفت که با هم به نوعی برابر یا بهتر بگوییم مکمل همدیگر هستند. فقر به معنی خلاصی و رهایی از وابستگیها و هویتساختنهای دنیاست و وحدت هم وحدت مجدد با هستی و خداست. جزیی که به کل پیوسته است، اتصال با مبدا و یکی شدن با اوست. بدیهیست که برای باز کردن این دکان (وحدت)، سالک یا عارف باید مقام فقر را هم درک کرده باشد. از هرچه غیر او فقیر و پاک باشد و هرسو بنگرد او را ببیند.
ننگرم کس را و گر هم بنگرم/ او بهانه باشد و تو منظرم
از قضاوتهای نیک و بد خالی شده باشد. فقر نسبت به دوییهای نیکی و بدی در وجودش ریشه کرده باشد. و وحدت با او (عشق) وجودش را پر کرده باشد. به هرچه غیر او بینیاز باشد.
خانه ام را روفتم از نیک و بد/ خانه ام پر است از عشق احد
هرچه بینم اندر او غیر خدا / آن من نبود بود عکس گدا
جایی خیلی زیبا میگوید که عاشق (عنقا) از این نیکی و بدی ها و هویت گرفتن از آنها پریده (فقیر شده) پریده و به کوه قاف(عشق یا وحدت مجدد با سرچشمه هستی/حضور) رسیده:
از نیک و بد بریده، وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته، عنقا، که همچنین کن
مولانا میگوید ما همه بالقوه عاشقیم، عنقاییم و با پرهیز و فقر و رضا میتوانیم به کوه قاف برسیم.🔆
آن گروهی کز فقیری بیسرند
صد جهت زان مردگان فانیتراند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
تفسیر لطفا
این به صورت گر نه در گورست پست
گورها در دودمانش آمدست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
تفسیر لطفا
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد بلاش
یعنی چه ؟