بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه به خوانش یاسر میرزایی
بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه به خوانش عندلیب
حاشیه ها
از خشک خشکسار را هم داریم ،
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال
همتراز این سخن از حافظ دوست داشتنی :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
...
روفیای عزیز،
چه گونه این دو بیت را هم تراز کردی؟
سلام خرده گیر گرامی
هر دو بیت اشاره به یک ححقیقت دارند :
از کوزه همان برون تراود که دروست
وقتی قلبمان مالامال از شادیست ناخود آگاه میخواهیم دیگران را شاد کنیم .
وقتی یکرنگ است هرگز از آن ملال و تیرگی بر نمی خیزد .
از آب زلال است که ماهی بر میاید .
و از خاطر حزین هرگز شعر تر و تازه حافظی تراوش نمیکند .
از اینروست که گفته اند باده ای هشیار سازد باده ای خواب آورد ...
شنیده ام رمانی بود که بسیاری از خوانندگانش اقدام به خودکشی کرده بودند .
هزاران واژه که از دلی اندوهگین و نا امید برخاسته و به نومیدی و مرگ منتهی میشد .
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
اگر دوست دارید بخش دو گلشن راز شیخ محمود شبستری حاشیه ده را بخوانید .
پس منظور شما از هم تراز همان نا تراز است؟
ناتراز نمیدانم چیست خرده گیر گرامی !
منظورم اینست که جان کلام هر دو بیت یک چیز است .
هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بُد، از وی یشم گشت
کیمیا ساز است، چه بود کیمیا؟
معجزه بخش است، چه بود سیمیا؟
هر کجا گوش شنوای حق وجود داشته باشد آن گوش با فضل الهی تبدیل به چشم میشود. یعنی، از مرتبهی شنیدن حقایق به مرتبهی دیدن حقایق میرسد. ( علمالیقین او به عینالیقین تبدیل میشود.) و همچنین با فضل الهی است که سنگ و جماد وجود انسان به گوهر گرانبهای یشم تبدیل میشود. این فضل خداوند کیمیایی میسازد که قادر به انجام چنین کارهایی است. البته این تمثیل ناقص است، چون در برابر کیمیای الهی، کیمیا هیچ است.فضل الهی به ما قدرت انجام معجزه میدهد و علم سیمیا که بوسیله آن میتوان کارهای عجیب و غریب انجام داد، در مقابل این قدرت انجام معجزه چیزی به حساب نمیآید.
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی، و هستی خطاست
تمام تلاش سالک این است که در دریای حق فانی شود و تنها حق را ببیند نه دیگران و خود را. بنابراین، در اینجا میگوید این که من ثنای حق را میگویم درواقع، این ثناگویی واقعی نیست زیرا من وجودی برای خود متصور شدهام که ثنای حق میگوید و این امر به این معنی است که من هنوز برای خود در مقابل خداوند هستی قائلم و این تصور خود شرک و خطاست.
ممنون از همه بابت این همه مطالب خوبی که می نویسید اینجا کلی از ابهامات برامون رفع میشه
پرتو دانش زده بر خاک و طین
تا که شد دانه پذیرنده زمین
بنظرم باید این بیت را طوری خواند که "دانه پذیرنده" صفت "زمین" باشد.
این امانت زان امانت یافتست
کآفتاب عدل بر وی تافتست
بیت زیبایی است که می توان از آن چنین استفاده کرد که اگر می خواهی امانت داری را در شخص یا یک جامعه رشد دهی، نسبت به او عدالت نشان بده، بگذار تا او طعم خوش عدالت را بچشد. این باعث می شود که امانت دار شود. چراکه عدالت و امانت داری در باطن یک حقیقت مشترک دارند و آن دادن حق به مستحق آن است.
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی و هستی خطاست
بنظرم معادل است با معنای تسبیح و سبحان الله.
کیست ماهی چیست دریا در مثل
تا بدان ماند ملک عز و جل
صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن اکرام و جود
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر در افشان شده
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر جود آموخته
معنی این ابیات چیست؟
آن جوادی که جمادی را بداد
این خبرها وین امانت وین سداد
مر جمادی را کند فضلش خبیر
عاقلان را کرده قهر او ضریر
معنی این ابیات چیست؟
یش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود
گر نبودی کور زو بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت
معنی این ابیات چیست؟
این امانت زان امانت یافتست
کآفتاب عدل بر وی تافتست
در ادامه کامنت قبلی، آیه زیر نیز جالب توجه است که در آن ادای امانات و قضاوت به عدل، پهلو به پهلوی یکدیگر ذکر شده اند!:
إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَی أَهْلِهَا وَإِذَا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا یَعِظُکُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ سَمِیعًا بَصِیرًا ﴿النساء:58﴾
خدا به شما فرمان می دهد که سپرده ها را به صاحبان آنها رد کنید و چون میان مردم داوری می کنید به عدالت داوری کنید در حقیقت نیکو چیزی است که خدا شما را به آن پند می دهد خدا شنوای بیناست (58)
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال
یکرنگی او آنگونه نیست که ملال انگیز باشد بلکه مانند رنگ آب زلال است که هیچگاه برای ماهی خسته کننده نمی شود
بیت دوم قافیه ضیا هست که صبا نوشته شده است
عشق مولانایی:
او ز یکرنگی عیسی ، بو نداشت / و ز مزاج خم عیسی ، خو نداشت
آن وزیر مکار از یکرنگی عیسی ذره ای آگاه نبود و با طبیعت و سرشت وحدت گرای عیسی ، انس و الفتی نداشت .
– مولانا در این بخش جلیل بیان می دارد که اختلاف مذاهب ، صوری و عرضی است نه حقیقی و جوهری . چنانکه مهاتما گاندی گوید : همانگونه که درخت ، تنه ای واحد دارد و شاخه ها و برگ های متعدد . مذهب حقیقی و کامل نیز فقط یکی است اما وقتی که به وسیله افراد بشر منعکس می گردد متعدد و فراوان می شود . مولانا نیز فرماید : اگر راهها مختلف است ولی مقصد یکی است . نمی بینی که راه به کعبه بسیار است بعضی را از راه روم است و بعضی را از راه شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن . پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت ، بی حد است اما چون به مقصود نظر کنی ، همه متفق اند و یگانه
جامه صد رنگ از آن خم صفا / ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا
لباسهای گوناگون و رنگارنگ آدمیان که به رنگهای دنیوی آغشته بود به برکت سادگی و صفای باطنی عیسی ، جملگی رنگهای دنیوی و اختلافات بی اساس را رها می کردند و به سادگی و صفای او در می آمدند .
– خم صفا ، صفای باطنی و قلبی انسان کامل و عارف واصل است که مردم را از اختلاف و دو بینی منزه می سازد و به وحدت و محبت می خواند و رنگ حقد و حسد و دشمنی را از جامه رنگ آنان پاک می کند .
– در میان معجزات حضرت عیسی (ع) داستانی نقل شده است : هنگامی که مادر عیسی وی را از مکتب درآورد بعنوان شاگرد پیش رنگرزی برد . بعد از مدتی استادش به او گفت : حالا شما در این کار ماهر شدی . من عازم سفری هستم . اینجا مقداری جامه است که روی هر کدام علامتی گذاشته ام تا به رنگ مخصوصی درآید . میل دارم شما این کار را به نحو نیکویی انجام دهی . همینکه استاد عازم سفر شد عیسی همه را در یک خم نهاده و گفت به اذن پروردگار رنگی پذیر که من می خواهم . پس از ده روز استادش از سفر بازگشت و با دیدن جامه ها در یک خم و یک رنگ دلتنگ شد و گفت : لباس ها را تباه کردی . عیسی گفت : لباس ها را چگونه و بر چه رنگ خواهی ؟ تا آنطور که تو خواهی از خم بیرون آورم . چنان کرد که یکی سبز و یکی زرد و یکی سرخ . آنطور که مراد استاد بود بیرون آورد . استاد و حاضران در این کار در شگفت شدند و ایمان آوردند . آنها حواریون بودند
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال / بل مثال ماهی و آب زلال
این روش عیسی که بر عشق و محبت استوار بود هرگز ایحاد دلتنگی و ملال نمی کرد بلکه عالم بی رنگی او همچو آب زلال بود و مستغرقان این آب مانند ماهی بودند که حیاتشان به آب است و هرگز از آب سیر نمی شوند .
– لذت به حسب عادت از تفنن و تنوع قوت می گیرد و تکرار ، ملال انگیز است و آدمی را به ستوه می آورد . اما عشق و محبت که روش عیسی است . چنان نیست که ملال و رنجوری دل از آن ناشی گردد زیرا عشق با آنکه بی رنگ است . سرچشمه همه لذت هاست .
گر چه در خشکی هزاران رنگهاست / ماهیان را با یبوست جنگهاست
اگر چه در خشکی یعنی در جهان مادی هزاران نقش رنگین وجود دارد ولی پیامبران و اولیا که ماهیان دریای وحدت اند با خشکی کثرت و اختلاف ، جنگها دارند .
کیست ماهی ؟ چیست دریا در مثل ؟ / که بدان ماند ملک عزوجل
ماهی کیست ؟ دریا چیست که من بدان ها مثل آوردم تا خدا را بدان تشبیه کنم . من که وحدت هستی را به دریا تشبیه کردم از روی ناچاری است و خدا را نمی توان به دریا تشبیه کرد . بنابراین ماهی کیست و دریا چیست که بتوان حضرت حق را بدان تشبیه کرد . هر گونه تمثیلی در بیان حق ، ناقص و ابتر است . پس این تنها مَثَل است و در مَثَل مناقشه نیست
صد هزاران بحر و ماهی در وجود / سجده آرد پیش آن اکرام و جود
زیرا در جهان هستی ، صدها هزار دریا و ماهی در برابر آن صاحب کرم سر سجده فرود می آورند .
– تمثیل دریا برای بیان ذات الله تنها مثل است برای تقریب افهام مردم و الا هیچگونه سنخیتی میان دریا و عظمت حق تعالی نیست
چند باران عطا باران شده / تا بدان آن بحر ، در افشان شده
چنانکه چند قطره باران بخشش و عطا از بارگاه حق باریدن گرفته و بوسیله آن چند قطره ، این همه دریاهای پر گوهر پدید آمده است .
چند خورشید کرم افروخته / تا که ابر و بحر ، جود آموخته
چند خورشید جود و کرم از بارگاه الهی تابیدن گرفته تا اینکه این همه ابر و دریا از او جود و بخشش را آموخته اند .
پرتو دانش زده بر خاک و طین / تا شده دانه ، پذیرنده زمین
از خورشید بخشش و کرم الهی ، پرتو دانش و معرفت بر روی خاک و گل تابیده تا آنکه زمین به واسطه پرتو معرفت ، دانه را در دل خود جای دهد و آنرا بپرورد .
خاک ، امین و هر چه در وی کاشتی / بی خیانت جنس آن برداشتی
خاک ، امین و درستکار است زیرا پرتو معرفت حق بر او تابیده و هر چیز که در دل آن بکاری بی آنکه خیانتی کند آن دانه را به نحو احسن پرورش میدهد و هرگز به جای گندم ، جو و
در عوض جو ، گندم نمی رویاند .
این امانت ، ز آن امانت یافته ست / کافتاب عدل ، بر وی تافته ست
زمین این امانتداری را از آن امانت الهی یافته است که آفتاب حق ، صفت عدالت و امانت را بر زمین ساطع کرده است .
تا نشان حق نیارد نوبهار / خاک ، سرها را نکرده آشکار
تا وقتی که امر الهی نرسد و نوبهار نیاید ، اسراری که زمین در دل خود نهفته داشته آشکار نشود .
آن جوادی که جمادی را بداد / این خبرها ، وین امانت ، وین سداد
آن خداوند بخشنده ای که این آگاهی و امانت و راستی و درستی را به جمادات عطا فرموده است . (بیت بعد متمم این بیت است) .
هر جمادی را کند فضلش خبیر / عاقلان را کرده قهر او ضریر
فضل و احسان خداوند جمادات را آگاه کرده است و خردمندان و عاقلانی که گاه بر سنت الهی عصیان می کنند با قهر خدا کوردل و بی بصیرت می شوند .
– عرفا با الهام از آیات قرآنی و با درک سنّت نبوی و مکاشفات ، واقف شده اند که جمیع موجودات و اجزای جهان هوشیار وناطق اند . چنانکه در آیه 44 سوره اسرا آمده است . « تسبیح می گویند خداوند را آسمانهای هفتگانه و زمین و هر آنچه در آنهاست و هیچ چیز نیست مگر آنکه به ستایش او مشغول است ولی شما ستایش آنها را در نیابید همانا اوست بردبار آمرزگار »
جان و دل را طاقت آن جوش نیست / با که گویم ، در جهان یک گوش نیست
برای درک اسرار حق تعالی ، جان و دل ، توانائی و طاقت لازم را ندارد پس این حقایق را با چه کسی در میان گذارم در حالی که در سراسر جهان حتی یک گوش شنوا هم وجود ندارد .
هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت / هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت
هر کجا که گوشی بود به لطف حق به چشم مبدل شد یعنی به برکت قدرت الهی ، مسموعات و منقولات آدمی که جزو علوم رسمی است به مرتبه مکاشفه و شهود عرفانی ارتقاء می یابد و پس از آن صاحب چنین علمی از حدس و گمان می رهد و از منزل علم الیقین به منزل عین الیقن و حق الیقین در می آید و نیز هر جا که سنگی بی مقدار بود به سنگ گرانقدر یشم مبدل شد . یعنی هر آدمی که همچون سنگ بی فرهنگ بود به فضل الهی و عنایت ربانی به مرتبه درک و معرفت رسید . [ یشم سنگی قیمتی که از چین و یا هند می آوردند و گویند هر که آنرا با خود داشته باشد از آفت برق (صاعقه) ایمن خواهد بود .
– منظور بیت این است که فیض الهی چنان مبدلی است که اگر شامل حال کسی شود او را از مرتبه مسموعات و محفوظات به مرتبه مکاشفه و شهود ارتقاء بخشد و وجود سنگ آسای آدمی را به گوهر معنوی مبدل فرماید .
کیمیا ساز است ، چه بود کیمیا ؟ / معجزه بخش است ، چه بود سیمیا ؟
خداوند کیمیاگر است ولی کیمیا چیست ؟ مانند کردن تبدیلات اعجاب انگیز الهی به کیمیا هیچ وجهی ندارد و تنها از روی ناچاری و اضطرار است واِلا فعل الهی با کیمیا هیچ سنخیتی ندارد . او به انبیای عظام معجزه بخشیده است که علم سیمیا در برابر آن بی ارزش است . [کیمیا = اکسیر ]
– کیمیا دانشی است که بوسیله آن مس را به طلا و قلع را به نقره تبدیل می کنند یعنی حق تعالی با کیمیای باطنی ولایت و نبوت ، مس کفر و عصیان آدمی را به طلای ناب یکتا پرستی مبدل می سازد .
– سیمیا دانشی است که بوسیله آن می توان کارهای عجیب و خارق العاده انجام داد و در عناصر طبیعت تصرف کرد که این دانش از راه ریاضت و کشف بدست می آید نه از راه مطالعه علمی محض و استدلال . و از جمله شعبه های مهمِ این علم ، دانش اسرار حروف است .دانایانِ به این علم حروف را بر حسبِ طبیعت و مزاج چهارگانه به چهار دسته تقسیم کرده اند . 1) حروف آتشی 2) حروف هوایی 3) حروف آبی 4 ) حروف خاکی .
علامه شمس الدین آملی ( از علمای قرن هشتم هجری ) سیمیا را علمی می داند که می توان بدان وسیله کارهای خارق عادت انجام داد . مثلاََ امراضِ لاعلاج را با استعانت از روحانیات درمان کرد . امّا برای حصولِ این دانش شروطی را ذکر کرده که از آن جمله است . شخص نباید در تأثیرِ این علم ، شک و تردیدی داشته باشد و نباید اسرارِ این علم را فاش کند و بویژه آن را به بَدکاران تعلیم ندهد که مایۀ شَر و فساد شود . و نیز طالب این علم باید شب ها بیداری کشد . زیرا آفتاب قاهر است و با قهرِ آن ، ارواح بر افعال قادر نتوانند بود . و دیگر آنکه این علم را باید در راهِ خیر بکار گرفت زیرا اساسِ عالِم بر خیرات است و باید همواره پاک و مطهر بود . چه از لحاظِ ظاهری و چه از لحاظِ باطنی . دیگر آنکه طالبِ این علم باید چهل روز ، روزه بدارد و در این مدّت تَرکِ حیوانی کند و دیگر شرطِ یادگیری این علم ، دانستن علمِ نجوم است تا به سِرشت و طبع ستارگان و خواصِ آنها و چگونگی برج ها و منازل ماه و … واقف گردد . ( نفایس الفنون ، ج 3 ، ص 183 تا 191 )
منظور بیت : افعالِ اعجاب انگیزِ الهی را با خوارق عادات معموله نظیر کارهایی که صاحبانِ علوم غریبه انجام می دهند نباید مقایسه کرد که این قیاس ، قیاسی مع الفارق است . اگر کیمیا و سیمیا در عناصر طبیعت اثر می نه
د . کیمیای ولایتِ الهی ، روح های مسیّن و نازل را به طلای متعالی توحید مبدّل می فرماید .
این ثنا گفتن ز من ، ترک ثناست / کین دلیل هستی و ، هستی خطاست
ستایش من از حضرت حق در حقیقت ترک ستایش اوست زیرا ستایش از آثار صحو و با خویشی سالک است و ثنا در مقامی است که “من” هنوز باقی است و بین حق و خلق جدائی دیده شود .
– ستایش و ثنا دلیل بر بقای وجود ستایشکر است و این نشان دهنده آن است که سالک هنوز به مقام فنا نرسیده است و ثنائی لایق حضرت حق میباشد که خود آن جناب خود را ثنا گوید و این وقتی صورت بندد که هستی بنده از میان برخیزد .
پیش هست او بباید نیست بود / چیست هستی پیش او ؟ کور و کبود
در مقابل هستی خدا باید وجود موهوم خود را از دست داد و به مقام نیستی و فنا رسید وجود غیر حق در برابر وجود حق چه ارزشی دارد ؟ مسلما ارزشی ندارد و ناقص و نارساست .
– کور و کبود به معنی ناقص و رسوا ، زشت و نادلپذیر
گر نبودی کور ، ازو بگداختی / گرمی خورشید را بشناختی
اگر وجود غیر ، کور نبود قطعا در برابر وجود حق می گداخت و به فنا می رفت درست مانند یخ از پرتو خورشید حقیقت فانی می شد .
ور نبودی او کبود از تعزیت / کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟
اگر وجود غیر حق به واسطه اینکه ذوق نیستی و فنا را نچشیده عزادار و افسرده نمی بود ، این جهان مادی به سبب جدایی از حق هرگز افسرده و جامد نمی شد .
اکبر آبادی معتقد است “حیات مادی که در اثر فیضان حق ، ایجاد شده مالامال از نشانه ها و جواهر الهی است . پس می توان آن را “یخ” نامید که اصل و ماهیت آن از آب است ” و نیکلسون با الهام از نظر اکبرآبادی گوید ” عالم خلق تعینی از تجلیات صفات الهی ست . و ذات الهی در آن ساری است . بدین سبب می توان آنرا به صورت “یخ” توصیف کرد که ذاتا “آب” است .
عشق مولانایی:
گفت لیلی را خلیفه ، کان تویی / کز تو مجنون شد پریشان و غوی
خلیفه به لیلی گفت : آن لیلی تو هستی که از عشق تو مجنون پریشان و سرگردان شده است ؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت : خامش چون تو مجنون نیستی
تو ای لیلی از زیبارویان دیگر که زیباتر نیستی ، لیلی گفت : خاموش باش که تو عاشق و مجنون من نیستی تا جمال من و مقام مجنون را دریابی .
هر که بیدار است ، او در خواب تر / هست بیداریش ، از خوابش بتر
هر کسی که در امور دنیوی و نفسانی بیدار است ، او خواب تر و غافل تر است و بیداری چنین شخصی از خواب بودنش بدتر است .
این بیداری که مورد نکوهش مولاناست بیداری مثبت نیست بلکه بیداری و هشیاری در امور پست دنیوی و نفسانی است که چنین اموری در نزد عارفان از سنخ اوهام و خیالات است . البته این بدان معنی نیست که عارفان بالله مخالف کار و کسب و فعالیت هستند . بلکه مرادشان از امور دنیوی ، حرص دیوانه وار در جهت مکاسب دنیوی است به نحوی که همه ارزش های اخلاقی و انسانی قربانی منافع شخصی کرد . مولانا خود شاگردان و مریدانش را به کار و کسب تشویق می کرد و از تنبلی و عطالت پرهیز می کرد .
چون به حق بیدار نبود جان ما / هست بیداری ، چو در بندان ما
اگر جان ما در بیداری خود به حق تعالی متکی نباشد و تنها به بیداری حسی اکتفا کند ، این بیداری برای ما به منزله حبس و زندان است و با چنین بیداری به سر منزل حقیقت واصل نتوانیم شد .
جان همه روز از لگد کوب خیال / وز زیان و سود ، وز خوف زوال
زیرا جان آدمی به سبب اشتغال به امور نفسانی و دنیوی که خیال محض است و نیز به خاطر اندیشیدن در سود و زیان های کاسبکارانه و ترس از زوال نعمت های مادی ، هماره از تنویر روح و صفای باطن خود باز می ماند .
نی صفا می ماندش ، نی لطف و فر / نی به سوی آسمان ، راه سفر
در نتیجه سیطره خیال ، صفا و لطافت جان از میان می رود و راه وصول به عالم بالا به رویش بسته می شود زیرا که بال و پر این پرنده عرشی به گل و لای شهوات و اغراض پلید آغشته شده است .
خفته آن باشد که او از هر خیال / دارد امید و کند با او مقال
در حقیقت خفته آن کسی است که به هر خیال بی اساس امید بندد و به قدری بدان دل خوش دارد که با آن گفتگو و مصاحبت کند .
– آن که به امور مبتذل دنیوی سرگرم می شود خفته حقیقی است . چنین کسی عمر گرانبهای خود را بیهوده بر باد می دهد و به دنبال تحقق خیالات یاوه خود به تب و تاب می افتد .
دیو را چون حور بیند او به خواب / پس ز شهوت ریزد او با دیو ، آب
مولانا در اینجا برای بیان حال خفتگان و غفلت زدگان که در پی خیالات یاوه دنیوی و شهوانی هستند تمثیلی می آورد و می گوید : حال این خفتگان بدان کسی ماند که در اثنای خواب ، شیطان را به صورت زنی زیبا ببیند و تحریک شهوانی شود و محتلم گردد .
چونکه تخم نسل او در شوره ریخت / او به خویش آمد ، خیال از وی گریخت
وقتی که آن شخص بذر تولید و تکثیر نسل خود یعنی نطفه اش را بیهوده از دست داد ، همینکه به خود می آید درمی یابد که همه این صحنه های هوسناکانه خیالی بیش نبوده است .
ضعف سر بیند از آن و تن پلید / آه از آن نقش پدید ناپدید
این شخص وقتی از احتلامی که بر او عارض شده به خود می آید احساس سردرد می کند و تنش را ناپاک و نجس می بیند . آه از آن نقشی که به اعتبار خیال موجود و به اعتبار حقیقت معدوم است .
مرغ ، بر بالا پران و سایه اش / می دود بر خاک ، پران مرغ وش
پرنده ای بر اوج آسمان به پرواز در می آید و سایه اش روی زمین می افتد . [ اکبر آبادی گوید : حق تعالی وجود حقیقی است که در صور تعینات ، مشهود است . پس کسی که عالم را موجود حقیقی پندارد مانند همان صیاد ابله است ] .
– مولانا کامجویی های دنیوی را بدین گونه به مثل بیان می دارد . پرنده ای در آسمان به پرواز در می آید و سایه اش روی زمین می افتد . صیاد نادانی که همواره چشم بر زمین می دوزد و به پهنه آسمان در نمی نگرد ، سایه پرنده را بر روی زمین می بیند و گمان می دارد که این سایه ، پرنده حقیقی است . وهم و خیال بر او غالب می آید و او به دنبال آن سایه شتابان می دود تا به دامش درآورد . این صیاد نادان هر قدر که در پی آن سایه می دود و به سویش تیر می افکند نمی تواند صیدش کند . سرانجام همه توش و توانش را بر سر این کار نابخردانه به هدر می دهد و ترکشش خالی می شود و عاجز و ناکام از پا درمی آید .
این تمثیل جذاب و دلکش در بیان حال دنیاپرستان خیال اندیش است که در ابیات قبل مذکور افتاد . به عقیده مولانا آدمیان دنیا پرست به سبب خیالات واهمی و انکیزه های نفسانی نمی توانند میان وجود حقیقی و مجازی تفریق قائل شوند . مرغ در اینجا نماد وجود حقیقی است و سایه نماد وجود مجازی .
مولانا می گوید : سرچشمه همه زیبایی های جهان ، جمال الهی است که سایه آن بر موجودات جهان افتاده و آنها را زیبا کرده است . آنان که نظر بر صورت اشیا دارند و زیبایی آنها را م
ستقل و قائم به ذات خود می پندارند . دل بر آنها می نهند و منبع حقیقی زیبایی ها را نادیده می گیرند و بدین سان عمر خود را در راه شکار سایه ها به هدر می دهند .
ابلهی صیاد آن سایه شود / می دود چندانکه بی مایه شود
صیادی نادان همینکه سایه آن پرنده را می بیند در صدد صید آن بر می آید و آنقدر می دود که همه توان خود را از دست می دهد .
بی خبر کان عکس آن ، مرغ هواست / بی خبر که عکس آن سایه کجاست
آن صیاد غافل است که این سایه ای بیش نیست و فقط عکس آن پرنده ای است که بر هوا پرواز می کند .
– کسانی که خوشی ها و زیبائی های این دنیا را اصل می پندارند و نه فرع ، مانند همین صیاد نادان اند .
تیر اندازد به سوی سایه او / ترکشش خالی شود از جستجو
آن صیاد ابله برای شکار سایه آن پرنده به سوی او تیر می اندازد و آن قدر به این کار ادامه می دهد که تیردانش از تیر خالی می شود .
– اشخاص خیال اندیش تیرهای لحظات و ساعات را از ترکشخانه عمر خود بیهوده رها می کنند و عمر خود را به پایان می رسانند در حالیکه دستشان از پرنده مراد خالی است .
ترکش عمرش تهی شد ، عمر رفت / از دویدن در شکار سایه ، تفت
تیردان عمر صیاد سایه خالی شد و از بس دنبال سایه ، شتابان دوید عمرش هم به پایان رسید
سایه یزدان چو باشد دایه اش / وارهاند از خیال و سایه اش
اما اگر راهنما و مربی آن صیاد سایه ، ولی خدا باشد او را از دام خیالات و سایه سار اوهام می رهاند .
– سایه یزدان کنایه از ولی خداست و سایه بودن او بدین جهت است که از خود وجودی ندارد و هرچه دارد از شمس حقیقت است و تعبیر ولی خدا به دایه از آنروست که مریدان را با شیر عرفان می پرورد و آنها را تدریجا از اوهام عالم محسوس می گذراند و به وادی حقیقت می رساند . مولانا از اینجا تا بیت (427) لزوم داشتن مرشد حقیقی و هادی الهی را در امر سلوک مورد تاکید قرار می دهد و این از اهم مبادی سلوک در مکتب ذوقی و عرفانی اوست .
سایه یزدان بود بنده خدا / مرده این عالم و زنده خدا
مرد کامل خدا بنده اوست و چنین شخصی مرده این عالم و زنده به خداست .
دامن او گیر زودتر بی گمان / تا رهی در دامن آخر زمان
ای کسی که صیاد سایه ها هستی و بر راه خیالات می روی ، دست به دامان ولی کامل شو تا از فتنه و بلای آخر زمان نجات پیدا کنی .
– آخرالزمان ، هزاره هفتم یا ششم از هبوط آدم که در آن بعثت حضرت رسول اکرم واقع شد و عامه تصور می کردند که با انقضاء آن عمر دنیا سپری خواهد شد و در مثل به پایان سیر الی الله عارفان گفته می شود .
کیف مدالظل نقش اولیاست / کو دلیل نور خورشید خداست
منظور از آیه کیف مد الظل اینست که ولی خدا مظهر کامل خداوند است و آن سایه یعنی آن ولی خدا دلیل بر نور خداوند و راهنمای مردم به سوی اوست .
– مصراع اول مقتبس است از آیه 45 و 46 سوره فرقان ” آیا ندیدی که پروردگات چه سان سایه بگسترانید ؟ و اگر می خواست (می توانست) آن را پایدار سازد . آنگاه آفتاب را بر وجود آن دلیل قرار دادیم و سپس آن سایه را آهسته به سوی خود جمع کنیم ” . مراد از دلالت خورشید بر سایه این است که اگر آفتاب نبود . مفهوم سایه بر آدمی روشن نمی شد . پس طبق قاعده ، آفتاب سایه را پدید می آورد و به بشر می شناساند .
مولانا در این بیت ، سایه را دلیل بر وجود خورشید دانسته است . مراد او از سایه در اینجا انسان کامل و ولیّ خداست . چنانکه حکیم سبزواری ظِل ( = سایه ) را عبارت از انسان کامل دانسته است زیرا او مظهر صفات خداوندی است . ( شرح اسرار ، ص 27 )
نیکلسون می گوید : شاعر وجود اولیاء را به سایه ای مانند می کند که راه به سوی خورشید را نشان می هند . کائنات ، خود سایه خداست و اولیاء ، بدان گونه که در دنیا ظاهر می شوند ، صورتِ ظاهری نور خورشیدِ خدا هستند . که آنان بدان نور رویت می شوند و آن نور را به نوبۀ خود بر نسل های متوالی بشر آشکار می سازند . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر اوّل ، ص 85 ) .
اندرین وادی مرو بی این دلیل / لا احب الافلین گو چون خلیل
در وادی سلوک و عشق ( که مولانا در بیت 13 آنرا راه پر خون دانسته ) بدون مرشد و ولی قدم مگذار و مانند حضرت ابراهیم (ع) از معبودهای آفل و معشوق های زائل رخ برتاب و بگو من معبودهای افول گر را دوست نمی دارم .
رو ز سایه آفتابی را بیاب / دامن شه شمس تبریزی بتاب
برو از سایه خدا ( ولی مرشد ) آفتابی را پیدا کن تا به وسیله او به خدا رسی و آن سایه همانا شمس تبریزی است
ره ندانی جانب این سور و عرس / از ضیاءالحق حسام الدین بپزرس
اگر تو راه رسیدن به چنین ضیافت و محفل روحانی را نمی شناسی ، آنرا از حضرت حسام الدین چلبی بپرس
گر حسد گیرد تو را در ره گلو / در حسد ابلیس را باشد غلو
اگر در اثنای راه ، حسادت گلویت را گرفت بدانکه در حسادت فقط ابلیس ملعون زیاده روی می کند
کو ز آدم ننگ دارد از حسد / با سعادت جنگ دارد از حسد
زیرا که شیطان از روی حسادت ننگ داشت که
بر آدم (ع) سجده کند و با چنین ستیز و حسادتی با سعادت خود جنگید
عقبه یی زین صعب تر در راه نیست / ای خنک آن کش حسد همراه نیست
در راه سلوک گردنه ای سخت تر و دشوارتر از حسادت نیست و خوشا به حال کسی که از حسادت دور باشد .
– حسد از سخت ترین امراض روحی و اخلاقی است که منشا آن احساس نقص خود و احساس کمال دیگران است یعنی حاسد همیشه در این دغدغه به سر می برد که از دیگری کمتر است و این احساس کمتری توام است با بدخواهی و کینه توزی که همه آنها از شرارت نفس نشات می گیرد . بدین سان حاسد به جای آنکه در صدد رفع نواقص خود برآید همواره آرزو می دارد که نعمت و کمال از محسود زوال یابد زیرا در تعریف حسد گفته اند : آرزو بردن بر زوال نعمت غیر . بنابراین حسد مرکب از چند صفت زشت نظیر تنگ چشمی ، بدخواهی ، خشم و کینه توزی است . مولانا می فرماید که در طریق سلوک ، گردنه ای سخت تر از حسد نیست و کمتر کسی توان رهائی از آن را دارد .
این جسد ، خانه حسد آمد ، بدان / کز حسد آلوده باشد خاندان
بدان که این کالبد بشری جایگاه حسادت است . حسادت خاندان ترا می آلاید .
– خاندان اگر بر معنی ظاهر حمل شود مراد این است که صفت حسادت به قدری زشت و پلید است که نه تنها آبرو و اعتبار شخص را لکه دار می کند بلکه به خاندان او نیز لطمه می زند و حسن شهرت را از آنان سلب می کند که این وجه بیان مبالغه آمیز از مضرت حسد است . اما نیکلسون از “خاندان” معنی مجازی به دست داده و گفته است که « مراد از “خاندان” در اینجا حواس و قوای دماغی است که بر اثر صفت حسادت به صحت و قدرت حواس و قوای معرفتی خلل وارد شود » .
گر جسد خانه حسد باشد ، ولیک / آن جسد را پاک کرد الله ، نیک
اگر چه کالبد آدمی خانه حسد است ولی این کالبد را حق تعالی به خوبی پاک کرده است مثل کالبد پیامبران و اولیاءالله .
طهرابیتی ، بیان پاکی است / گنج نور است ، ار طلسمش خاکی است
خانه دل را باید از پلیدیها پاک کرد اگرچه طلسم کالبد عنصری ، جسمی خاکی است ولی اگر با دیده باطنی بنگری خواهی دید که گنجینه انوار الهی است .
قسمتی از آیه 125 سوره بقره : ما به ابراهیم و اسماعیل امر کردیم که خانه ام را پاک کنید برای طواف کنندگان و مجاوران و رکوع کنندگان و سجده کنندگان .
چون کنی بر بی حسد مکر و حسد / زآن حسد ، دل را سیاهی ها رسد
اگر بر آن که درونش از صفات زشتی همچون حسد پاک است و هیچ غل و غشی ندارد حسد بورزی و بدو نیرنگ زنی ، بر اثر این حسادت دلت تیره و تار می شود .
خاک شو مردان حق را زیر پا / خاک ، بر سر کن حسد را همچو ما
زیر پای اولیاءالله خاک شو و مانند ما خاک بر سر حسد کن یعنی این صفت را محو و طرد کن و هرگز فرصت مده که حسد در دلت وجود پیدا کند .
گفت لیلی را خلیفه ، کان تویی / کز تو مجنون شد پریشان و غوی
خلیفه به لیلی گفت : آن لیلی تو هستی که از عشق تو مجنون پریشان و سرگردان شده است ؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت : خامش چون تو مجنون نیستی
تو ای لیلی از زیبارویان دیگر که زیباتر نیستی ، لیلی گفت : خاموش باش که تو عاشق و مجنون من نیستی تا جمال من و مقام مجنون را دریابی .
هر که بیدار است ، او در خواب تر / هست بیداریش ، از خوابش بتر
هر کسی که در امور دنیوی و نفسانی بیدار است ، او خواب تر و غافل تر است و بیداری چنین شخصی از خواب بودنش بدتر است .
این بیداری که مورد نکوهش مولاناست بیداری مثبت نیست بلکه بیداری و هشیاری در امور پست دنیوی و نفسانی است که چنین اموری در نزد عارفان از سنخ اوهام و خیالات است . البته این بدان معنی نیست که عارفان بالله مخالف کار و کسب و فعالیت هستند . بلکه مرادشان از امور دنیوی ، حرص دیوانه وار در جهت مکاسب دنیوی است به نحوی که همه ارزش های اخلاقی و انسانی قربانی منافع شخصی کرد . مولانا خود شاگردان و مریدانش را به کار و کسب تشویق می کرد و از تنبلی و عطالت پرهیز می کرد .
چون به حق بیدار نبود جان ما / هست بیداری ، چو در بندان ما
اگر جان ما در بیداری خود به حق تعالی متکی نباشد و تنها به بیداری حسی اکتفا کند ، این بیداری برای ما به منزله حبس و زندان است و با چنین بیداری به سر منزل حقیقت واصل نتوانیم شد .
جان همه روز از لگد کوب خیال / وز زیان و سود ، وز خوف زوال
زیرا جان آدمی به سبب اشتغال به امور نفسانی و دنیوی که خیال محض است و نیز به خاطر اندیشیدن در سود و زیان های کاسبکارانه و ترس از زوال نعمت های مادی ، هماره از تنویر روح و صفای باطن خود باز می ماند .
نی صفا می ماندش ، نی لطف و فر / نی به سوی آسمان ، راه سفر
در نتیجه سیطره خیال ، صفا و لطافت جان از میان می رود و راه وصول به عالم بالا به رویش بسته می شود زیرا که بال و پر این پرنده عرشی به گل و لای شهوات و اغراض پلید آغشته شده است .
خفته آن باشد که او از هر خیال / دارد امید و کند با او مقال
در حقیقت خفته آن کسی است که به هر خیال بی اساس امید بندد و به قدری بدان دل خوش دارد که با آن گفتگو و مصاحبت کند .
– آن که به امور مبتذل دنیوی سرگرم می شود خفته حقیقی است . چنین کسی عمر گرانبهای خود را بیهوده بر باد می دهد و به دنبال تحقق خیالات یاوه خود به تب و تاب می افتد .
دیو را چون حور بیند او به خواب / پس ز شهوت ریزد او با دیو ، آب
مولانا در اینجا برای بیان حال خفتگان و غفلت زدگان که در پی خیالات یاوه دنیوی و شهوانی هستند تمثیلی می آورد و می گوید : حال این خفتگان بدان کسی ماند که در اثنای خواب ، شیطان را به صورت زنی زیبا ببیند و تحریک شهوانی شود و محتلم گردد .
چونکه تخم نسل او در شوره ریخت / او به خویش آمد ، خیال از وی گریخت
وقتی که آن شخص بذر تولید و تکثیر نسل خود یعنی نطفه اش را بیهوده از دست داد ، همینکه به خود می آید درمی یابد که همه این صحنه های هوسناکانه خیالی بیش نبوده است .
ضعف سر بیند از آن و تن پلید / آه از آن نقش پدید ناپدید
این شخص وقتی از احتلامی که بر او عارض شده به خود می آید احساس سردرد می کند و تنش را ناپاک و نجس می بیند . آه از آن نقشی که به اعتبار خیال موجود و به اعتبار حقیقت معدوم است .
مرغ ، بر بالا پران و سایه اش / می دود بر خاک ، پران مرغ وش
پرنده ای بر اوج آسمان به پرواز در می آید و سایه اش روی زمین می افتد . [ اکبر آبادی گوید : حق تعالی وجود حقیقی است که در صور تعینات ، مشهود است . پس کسی که عالم را موجود حقیقی پندارد مانند همان صیاد ابله است ] .
– مولانا کامجویی های دنیوی را بدین گونه به مثل بیان می دارد . پرنده ای در آسمان به پرواز در می آید و سایه اش روی زمین می افتد . صیاد نادانی که همواره چشم بر زمین می دوزد و به پهنه آسمان در نمی نگرد ، سایه پرنده را بر روی زمین می بیند و گمان می دارد که این سایه ، پرنده حقیقی است . وهم و خیال بر او غالب می آید و او به دنبال آن سایه شتابان می دود تا به دامش درآورد . این صیاد نادان هر قدر که در پی آن سایه می دود و به سویش تیر می افکند نمی تواند صیدش کند . سرانجام همه توش و توانش را بر سر این کار نابخردانه به هدر می دهد و ترکشش خالی می شود و عاجز و ناکام از پا درمی آید .
این تمثیل جذاب و دلکش در بیان حال دنیاپرستان خیال اندیش است که در ابیات قبل مذکور افتاد . به عقیده مولانا آدمیان دنیا پرست به سبب خیالات واهمی و انکیزه های نفسانی نمی توانند میان وجود حقیقی و مجازی تفریق قائل شوند . مرغ در اینجا نماد وجود حقیقی است و سایه نماد وجود مجازی .
مولانا می گوید : سرچشمه همه زیبایی های جهان ، جمال الهی است که سایه آن بر موجودات جهان افتاده و آنها را زیبا کرده است . آنان که نظر بر صورت اشیا دارند و زیبایی آنها را م
ستقل و قائم به ذات خود می پندارند . دل بر آنها می نهند و منبع حقیقی زیبایی ها را نادیده می گیرند و بدین سان عمر خود را در راه شکار سایه ها به هدر می دهند .
ابلهی صیاد آن سایه شود / می دود چندانکه بی مایه شود
صیادی نادان همینکه سایه آن پرنده را می بیند در صدد صید آن بر می آید و آنقدر می دود که همه توان خود را از دست می دهد .
بی خبر کان عکس آن ، مرغ هواست / بی خبر که عکس آن سایه کجاست
آن صیاد غافل است که این سایه ای بیش نیست و فقط عکس آن پرنده ای است که بر هوا پرواز می کند .
– کسانی که خوشی ها و زیبائی های این دنیا را اصل می پندارند و نه فرع ، مانند همین صیاد نادان اند .
تیر اندازد به سوی سایه او / ترکشش خالی شود از جستجو
آن صیاد ابله برای شکار سایه آن پرنده به سوی او تیر می اندازد و آن قدر به این کار ادامه می دهد که تیردانش از تیر خالی می شود .
– اشخاص خیال اندیش تیرهای لحظات و ساعات را از ترکشخانه عمر خود بیهوده رها می کنند و عمر خود را به پایان می رسانند در حالیکه دستشان از پرنده مراد خالی است .
ترکش عمرش تهی شد ، عمر رفت / از دویدن در شکار سایه ، تفت
تیردان عمر صیاد سایه خالی شد و از بس دنبال سایه ، شتابان دوید عمرش هم به پایان رسید
سایه یزدان چو باشد دایه اش / وارهاند از خیال و سایه اش
اما اگر راهنما و مربی آن صیاد سایه ، ولی خدا باشد او را از دام خیالات و سایه سار اوهام می رهاند .
– سایه یزدان کنایه از ولی خداست و سایه بودن او بدین جهت است که از خود وجودی ندارد و هرچه دارد از شمس حقیقت است و تعبیر ولی خدا به دایه از آنروست که مریدان را با شیر عرفان می پرورد و آنها را تدریجا از اوهام عالم محسوس می گذراند و به وادی حقیقت می رساند . مولانا از اینجا تا بیت (427) لزوم داشتن مرشد حقیقی و هادی الهی را در امر سلوک مورد تاکید قرار می دهد و این از اهم مبادی سلوک در مکتب ذوقی و عرفانی اوست .
سایه یزدان بود بنده خدا / مرده این عالم و زنده خدا
مرد کامل خدا بنده اوست و چنین شخصی مرده این عالم و زنده به خداست .
دامن او گیر زودتر بی گمان / تا رهی در دامن آخر زمان
ای کسی که صیاد سایه ها هستی و بر راه خیالات می روی ، دست به دامان ولی کامل شو تا از فتنه و بلای آخر زمان نجات پیدا کنی .
– آخرالزمان ، هزاره هفتم یا ششم از هبوط آدم که در آن بعثت حضرت رسول اکرم واقع شد و عامه تصور می کردند که با انقضاء آن عمر دنیا سپری خواهد شد و در مثل به پایان سیر الی الله عارفان گفته می شود .
کیف مدالظل نقش اولیاست / کو دلیل نور خورشید خداست
منظور از آیه کیف مد الظل اینست که ولی خدا مظهر کامل خداوند است و آن سایه یعنی آن ولی خدا دلیل بر نور خداوند و راهنمای مردم به سوی اوست .
– مصراع اول مقتبس است از آیه 45 و 46 سوره فرقان ” آیا ندیدی که پروردگات چه سان سایه بگسترانید ؟ و اگر می خواست (می توانست) آن را پایدار سازد . آنگاه آفتاب را بر وجود آن دلیل قرار دادیم و سپس آن سایه را آهسته به سوی خود جمع کنیم ” . مراد از دلالت خورشید بر سایه این است که اگر آفتاب نبود . مفهوم سایه بر آدمی روشن نمی شد . پس طبق قاعده ، آفتاب سایه را پدید می آورد و به بشر می شناساند .
مولانا در این بیت ، سایه را دلیل بر وجود خورشید دانسته است . مراد او از سایه در اینجا انسان کامل و ولیّ خداست . چنانکه حکیم سبزواری ظِل ( = سایه ) را عبارت از انسان کامل دانسته است زیرا او مظهر صفات خداوندی است . ( شرح اسرار ، ص 27 )
نیکلسون می گوید : شاعر وجود اولیاء را به سایه ای مانند می کند که راه به سوی خورشید را نشان می هند . کائنات ، خود سایه خداست و اولیاء ، بدان گونه که در دنیا ظاهر می شوند ، صورتِ ظاهری نور خورشیدِ خدا هستند . که آنان بدان نور رویت می شوند و آن نور را به نوبۀ خود بر نسل های متوالی بشر آشکار می سازند . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر اوّل ، ص 85 ) .
اندرین وادی مرو بی این دلیل / لا احب الافلین گو چون خلیل
در وادی سلوک و عشق ( که مولانا در بیت 13 آنرا راه پر خون دانسته ) بدون مرشد و ولی قدم مگذار و مانند حضرت ابراهیم (ع) از معبودهای آفل و معشوق های زائل رخ برتاب و بگو من معبودهای افول گر را دوست نمی دارم .
رو ز سایه آفتابی را بیاب / دامن شه شمس تبریزی بتاب
برو از سایه خدا ( ولی مرشد ) آفتابی را پیدا کن تا به وسیله او به خدا رسی و آن سایه همانا شمس تبریزی است
ره ندانی جانب این سور و عرس / از ضیاءالحق حسام الدین بپزرس
اگر تو راه رسیدن به چنین ضیافت و محفل روحانی را نمی شناسی ، آنرا از حضرت حسام الدین چلبی بپرس
گر حسد گیرد تو را در ره گلو / در حسد ابلیس را باشد غلو
اگر در اثنای راه ، حسادت گلویت را گرفت بدانکه در حسادت فقط ابلیس ملعون زیاده روی می کند
کو ز آدم ننگ دارد از حسد / با سعادت جنگ دارد از حسد
زیرا که شیطان از روی حسادت ننگ داشت که
بر آدم (ع) سجده کند و با چنین ستیز و حسادتی با سعادت خود جنگید
عقبه یی زین صعب تر در راه نیست / ای خنک آن کش حسد همراه نیست
در راه سلوک گردنه ای سخت تر و دشوارتر از حسادت نیست و خوشا به حال کسی که از حسادت دور باشد .
– حسد از سخت ترین امراض روحی و اخلاقی است که منشا آن احساس نقص خود و احساس کمال دیگران است یعنی حاسد همیشه در این دغدغه به سر می برد که از دیگری کمتر است و این احساس کمتری توام است با بدخواهی و کینه توزی که همه آنها از شرارت نفس نشات می گیرد . بدین سان حاسد به جای آنکه در صدد رفع نواقص خود برآید همواره آرزو می دارد که نعمت و کمال از محسود زوال یابد زیرا در تعریف حسد گفته اند : آرزو بردن بر زوال نعمت غیر . بنابراین حسد مرکب از چند صفت زشت نظیر تنگ چشمی ، بدخواهی ، خشم و کینه توزی است . مولانا می فرماید که در طریق سلوک ، گردنه ای سخت تر از حسد نیست و کمتر کسی توان رهائی از آن را دارد .
این جسد ، خانه حسد آمد ، بدان / کز حسد آلوده باشد خاندان
بدان که این کالبد بشری جایگاه حسادت است . حسادت خاندان ترا می آلاید .
– خاندان اگر بر معنی ظاهر حمل شود مراد این است که صفت حسادت به قدری زشت و پلید است که نه تنها آبرو و اعتبار شخص را لکه دار می کند بلکه به خاندان او نیز لطمه می زند و حسن شهرت را از آنان سلب می کند که این وجه بیان مبالغه آمیز از مضرت حسد است . اما نیکلسون از “خاندان” معنی مجازی به دست داده و گفته است که « مراد از “خاندان” در اینجا حواس و قوای دماغی است که بر اثر صفت حسادت به صحت و قدرت حواس و قوای معرفتی خلل وارد شود » .
گر جسد خانه حسد باشد ، ولیک / آن جسد را پاک کرد الله ، نیک
اگر چه کالبد آدمی خانه حسد است ولی این کالبد را حق تعالی به خوبی پاک کرده است مثل کالبد پیامبران و اولیاءالله .
طهرابیتی ، بیان پاکی است / گنج نور است ، ار طلسمش خاکی است
خانه دل را باید از پلیدیها پاک کرد اگرچه طلسم کالبد عنصری ، جسمی خاکی است ولی اگر با دیده باطنی بنگری خواهی دید که گنجینه انوار الهی است .
قسمتی از آیه 125 سوره بقره : ما به ابراهیم و اسماعیل امر کردیم که خانه ام را پاک کنید برای طواف کنندگان و مجاوران و رکوع کنندگان و سجده کنندگان .
چون کنی بر بی حسد مکر و حسد / زآن حسد ، دل را سیاهی ها رسد
اگر بر آن که درونش از صفات زشتی همچون حسد پاک است و هیچ غل و غشی ندارد حسد بورزی و بدو نیرنگ زنی ، بر اثر این حسادت دلت تیره و تار می شود .
خاک شو مردان حق را زیر پا / خاک ، بر سر کن حسد را همچو ما
زیر پای اولیاءالله خاک شو و مانند ما خاک بر سر حسد کن یعنی این صفت را محو و طرد کن و هرگز فرصت مده که حسد در دلت وجود پیدا کند .
قسمت آخراین شعررا50سال پیش دبیر شیمی من درابتدای تدریس اصل عدم قطعیت هایزنیرگ این قسمت ازشعرراخواند وگفت مولوی قبلا به آن آشنا بوده
کوچکترین ذره هستی یعنی اتم دردرونش برخلاف قوانین فیزیکی بااصلش درتضاد است
کاین دلیل هستی وهستی خطاست
با سپاس از فرهاد ...و مرسی از جعفر با خاطره قشنگش
بیت دوم ضیا هست نه صبا
در بیت دوم صبا اشتباه تایپی است و ضیا درست است .