فصل پنجاه و هفتم - عارفی گفت رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید
عارفی گفت: رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است؛ دیدم رییس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود کار میکرد و اوش میگفت که «این بکن و آن بکن» او چست کار میکرد. گلخنتاب را خوش آمد از چستیِ او در فرمانبرداری گفت «آری همچنین چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاهداری مقام خود به تو دهم و ترا بجای خود بنشانم» مرا خندهگرفت و عقدهٔ من بگشاد؛ دیدم رییسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
فصل پنجاه و ششم - اکملالدّین گفت مولانا را عاشقم: اکملالدّین گفت «مولانا را عاشقم و دیدار او را آرزومندم و آخرتم خود یاد نمیآید. نقش مولانا را بی این اندیشهها و پیشنهادها مونس میبینم و آرام میگیرم به جمال او. و لذّتها حاصل میشود از عین صورت او یا از خیال او.» فرمود «اگرچه آخرت و حقّ در خاطر نیاید الّا آن همه مُضمر است در دوستی و مذکور است. پیش خلیفه رقاصهای شاهد، چارپاره میزد خلیفه گفت که فِی یَدَیْکِ صَنْعَتُکِ قَالَ فُی رِجُلَِی یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی در دستهای من از آنست که آن خوشی پا درین مضمر است. پس اگرچه مُرید به تفاصیل آخرت را یاد نیاورد امّا لذّت او به دیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمر است. چنانک کسی فرزند را یا برادر را مینوازد و دوست میدارد اگرچه از بنوّت و اخوّت و امید وفا و رحمت و شفقّت و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعتها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ به خاطر او نمیآید امّا این تفاصیل جمله مضمر است در آن قدر ملاقات و ملاحظت. همچنانک باد در چوب مضمرست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر در او باد نبودی آتش را به او کار نبودی، زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است. نمیبینی که به نفخ زنده میشود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باد درو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانکه سخن میگویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رییسان تناند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم به آن قایم است تا برسی به عالم صفات و آنگه ذات، و با این همه این معانی در سخن مُظهَر نیست و پیدا نمیشود آن جمله مضمَر است در سخن چنانکه ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بیمرادی و رنج پیش میآید بیاختیار او قطعاً ازو نباشد از غیر او باشد و او مسخّر آن غیر باشد و آن غیر مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش میدهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بیمرادیها طبعش مقر نمیشود و مطمئن نمیشود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهیت که مضادّ صفت عبودیّت است مستعار نهادهاست چندین بر سرش میکوبد و آن سرکشی مستعار را نمیگذارد زود فراموش میکند این بیمرادیها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد. فصل پنجاه و هشتم - گفت که آن منجّم میگوید که غيرافلاک: گفت که آن منجّم میگوید که «غیر افلاک و این کرهٔ خاکی که میبینم شما دعوی میکنید که بیرون آن چیزی هست، پیش من غیرِ آن چیزی نیست و اگر هست بنمایید که کجاست؟» فرمود که آن سؤال فاسد است از ابتدا، زیرا میگویی که «بنمایید که کجاست؟» و آنرا خود جای نیست و بعد از آن بیا بگو که اعتراض تو از کجاست؟ و در چه جای است؟ در زبان نیست و در دهان نیست! در سینه نیست! این جمله را بکاو و پاره پاره و ذرّه ذرّه کن ببین که این اعتراض و اندیشه را در اینها همه هیچ مییابی؟ پس دانستیم که اندیشهٔ ترا جای نیست. چون جای اندیشهٔ خود را ندانستی جای خالق اندیشه را چون دانی؟. چندین هزار اندیشه و احوال بر تو میآید به دست تو نیست و مقدور و محکوم تو نیست و اگر مَطلَع این را دانستیی که از کجاست، آن را افزودیی. ممرّیست این جمله چیزها را بر تو و تو بیخبر که از کجا میآید و به کجا میرود و چه خواهد کردن. چون از اطلّاع احوال خود عاجزی چگونه توقّع میداری که بر خالق خود مطلّع گردی؟. قحبه خواهرزن میگوید که «در آسمان نیست» ای سگ چون میدانی که نیست؟ آری آسمان را وژه وژه پیمودی؟ همه را گردیدی؟ خبر میدهی که درو نیست؟ قحبهٔ خود را که در خانه داری ندانی؛ آسمان را چون خواهی دانستن؟ هی آسمان شنیدهای و نام ستارهها و افلاک چیزی میگویی، اگر تو از آسمان مطلّع میبودی یا سوی آسمان وژهای بالا میرفتی ازین هرزهها نگفتی. این چه میگوییم که حقّ بر آسمان نیست مراد ما آن نیست که بر آسمان نیست؛ یعنی آسمان بر او محیط نیست و او محیط آسمان است. تعلّقی دارد به آسمان ازین بیچون و چگونه چنانکه به تو تعلّق گرفته است بیچون و چگونه. و همه در دستِ قدرتِ اوست و مَظهرِ اوست و در تصرّف اوست پس بیرون از آسمان و اَکوان نباشد و به کلّی در آن نباشد یعنی که اینها بر او محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.
اطلاعات
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
عارفی گفت: رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است؛ دیدم رییس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود کار میکرد و اوش میگفت که «این بکن و آن بکن» او چست کار میکرد. گلخنتاب را خوش آمد از چستیِ او در فرمانبرداری گفت «آری همچنین چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاهداری مقام خود به تو دهم و ترا بجای خود بنشانم» مرا خندهگرفت و عقدهٔ من بگشاد؛ دیدم رییسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
عارف سالکی گفت: «به یک گلخن رفتم تا دل گرفتهام کمی بگشاید که شنیدهام برخی از اولیا بهآنجا رفتهاند. دیدم گلخن (جای کوره آتش حمام) شاگردی داشت که سریع کار میکرد. استادکار از سرعت کار و چابکی او خوشش آمد و گفت همینطور خوب و سریع کار کن و مؤدب باش تا روزی مقام خود را به تو بدهم و بر جایگاه خود بنشانم. خندهام گرفت و دل من شاد گشت؛ دیدم احوال دارندگان دنیا همینگونه است با زیردستان خود.»