گنجور

فصل چهل و هشتم - شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً

شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً مگر از رؤسای عرب یکی حاضر بود یکی سیلی محکم وی را فرو کوفت. در رکعت دیگر خواند وَ مِنَ الْاَعْرَابِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ آن عرب گفت اَلْصَّفْعُ اَصْلَحَکَ هر دم سیلی می‌خوریم از غیب در هرچ پیش می‌گیریم به سیلی از آن دور می‌کنند باز چیزی دیگر پیش می‌گیریم باز همچنان قیل ماطافة لنا هوالخسفُ والقذفِ و قیل قطعُ الاوصال ایسرُ من قطع الوصال مُراد خسف به دنیا فرو رفتن و از اهل دنیا شدن و القذف از دل بیرون افتادن، همچونک کسی طعامی بخورد و در معده‌ی وی ترش شود و آنرا قی کند اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن اکنون مُرید نیز چاپلوسی و خدمت می‌کند تا در دل شیخ گنجایی یابد و العیاذ باللهّ چیزی از مُرید صادر شود شیخ را خوش نیاید و او را از دل بیندازد مثل آن طعام است که خورد و قی کند چنانک آن طعام جزو آدمی خواست شدن و سبب ترشی قی کرد و بیرونش انداخت آن مُرید نیز به مرور ایّام شیخ خواست شدن به سبب حرکت ناخوش از دلش بیرون انداخت. عشق تو منادیی به عالم در داد تا دلها را به دست شور و شر داد و آنگه همه را بسوخت و خاکستر کرد و آورد به باد بی‌نیازی برداد در آن باد بی‌نیازی ذرّات خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند و اگر نه چنینند پس این خبر را که آورد ؟ و هردم این خبر را که تازه می‌کند ؟ و اگر دلها حیات خویش در آن سوختن و باد بردادن نبینند چندین چون رغبت کنند در سوختن ؟ آن دلها که در آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازه‌ای و رونقی میبینی میشنوی ؟ لَقَدْ عَلِمْتُ وَمَا الْاِسْرَافُ منْ خُلُقِیْ اَنَّ الَّذی هُوَ رزْقِیْ سَوْفَ یَأتِیْنِیْ اَسْعی لَهُ فَیُعَنِّیْنِیْ تَطَلُّبُهُ وَلَوْ جَلَسْتُ اَتَانِی لَاُیُعَنِیَّنِیْ بدرستی که من دانسته‌ام قاعده‌ی روزی را و خوی من نیست که به گزافه دوادو کنم و رنج برم من بی‌ضرورت . به درستی که آنچ روزی من است از سیم و از خورش و از پوشش و از نارِ شهوت چون بنشینم بر من بیاید. من چون می‌دوم در طلب آن روزی‌ها مرا پررنج و مانده و خوار می‌کند طلب کردن اینها و اگر صبر کنم و بجای خود بنشینم بی رنج و بی‌خواری آن بر من بیاید زیرا که آن روزی هم طالب من است و او مرا می‌کشد چون نتوان مرا کشیدن او بیاید چنانک منش نمی‌توانم کشیدن من می‌روم، حاصل سخن اینست که بکار دین مشغول می‌باش تا دنیا پسِ تو دَوَد مراد ازین نشستن نشستن است بر کار دین اگرچه می‌دود چون برای دین می‌دود او نشسته است و اگرچه نشسته است چون برای دنیا نشسته است او می‌دود قال علیه السلّم مَن جَعَلَ الهُمُوْمَ هَمّاً وَاَحِداً کَفَاهُ اللّهُ سَائِرَ هُمُوْمِه هر که را ده غم باشد غم دین را بگیرد حق تعالی آن نه را بی سعی او راست کند. چنانک انبیا در بند نام و نان نبوده‌اند در بند رضاطلبی حقّ بوده‌اند نان ایشان بردند و نام ایشان بردند هرکه رضای حقّ طلبند این جهان و آن جهان با پیغامبران است و هم‌خوابه اُولئِکَ مَعَ النَّبِیِّنَ وَالصِدِّیْقِیْنَ وَالشُهدّآءَ وَالصَّالِحِیْنَ چه جای این است ؟ بلک با حقّ همنشین است که اَنَا جَلِیْسُ مَنْ ذَکَرَنِیْ اگر حقّ همنشین او نبودی در دل او شوق حقّ نبودی هرگز بوی گل بی گل نباشد هرگز بوی مُشک بی مشک نباشد. این سخن را پایان نیست و اگر پایان باشد همچون سخن‌های دیگر نباشد مصراع شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید. شب و تاریکی این عالم بگذرد و نور این سخن هر دم ظاهرتر باشد چنانک شب عمر انبیا علیهم السلّم بگذشت و نور حدیثشان نگذشت و منقطع نشد و نخواهد شدن. مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می‌دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند مجنون گفت این مردمان ابله‌ند و اَیُّ مَلِیْحَةٍ لَاتُشْتَهی هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین بلک عشق آن است که غذا و مزه‌ای ازو یابد همچنانک دیدار مادر و پدر و برادر و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذّت ازو یابد » مجنون مثال شد از آن عاشقان چنانک در نحو زَید و عمرو. شعر: گر نقل و کباب و گر می ناب خوری    می‌دان که به خواب در همی آب خوری    چون برخیزی ز خواب باشی تشنه    سودت نکند آب که در خواب خوری اَلْدُّنْیا کَحُلُمٌ النَّائِمِ دنیا و تنعمّ او همچنان است که کسی در خواب چیزی خورد پس حاجتِ دنیاوی خواستن همچنان است که کسی در خواب چیزی خواست و دادندش عاقبت چون بیداری است از آنچ در خواب خورد هیچ نفعی نباشد پس در خواب چیزی خواسته باشد و آنرا به وی داده باشند فَکانَ النَّوالُ قَدُرَ الْکَلام.

فصل چهل و هفتم - الشکرُ صیدٌ و قید النعّم اِذا سمعت: الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ الشکر تأهیتَ للمزید اِذا اَحبّ اللهّ عبداً ابتلاءُ فَان صبرَ اِجتباهُ وان شکرَ اصطفاءُ بعضهم یشکرون اللهّ لِقهره و بَعضهم یَشکرونَهُ لِلطفهِ و کلُّ واحِدٍ منهما خیرٌ لِاَنّ الشکرتریقاٌ یُقلّب القهر لطفاً العاقل الکامل هُوَ الذی یشکرُ علی الجفاء فی الحضور و الخفاء فَهوُالذیّ اصطفاه اللّه و ان کان مُرادهُ دَرَک الناّر فبالشکر یَستعجل مقصودهُ لان اَلشکوی الظاهر تنقیص لشکوی الباطن قالَ علیه السّلم اَنَا الضّحوکُ القتول یعنی ضحکی فی وجه الجافی قتلُ لَهُ وَالمراد مِنَ الضحک الشکرُ مَکان الشکایة و حکی اَنّ یَهودیّاً کان فی جواراَحدٍ من اصحاب رسول اللهّ و کانَ الیهودیُّ عَلی غُرفةٍ ینزل منها الاحداثُ والاَنجاس وابوال الصبیان و غَسیل الثیّاب اِلی بیتهِ وهو یشکر الیهودیَّ و یامُر اَهلهُ بِالشکر وَ مضی عَلی هذا ثمان سِنینَ حَتی ماتَ المسلم فدَخَل الیهودی لیعزی اهله قَرأی فی البیت تلک النجاساتِ ورآی مَنافِذَها مِن الغرفة فعلم ما جَری فی المدةِّ الماضیة وَنَدِم ندماً شدیداً وقال لِاَهلهِ ویحکم لِمَ لم تُخبرونی و دایماً کنتم تَشکرونی قالوا انهّ کان یَأمُرنا بِالشکّر و یُهددنّا عن ترکِ الشکر فَآمَنَ الیهودی.ّ بیت شعر: ذکر نیکان مُحرض نیکی است   همچو مطرب که باعث سیکی است و لهذا ذکراللهّ فی القرآن انبیاءهُ و صالحی عِباد و شکرَهُم عَلی ما فَعلوا و لمن قَدر و غَفر. شکر مزیدن پستان نعمت است پستان اگرچه پر بوَد تا نَمِزی شیر نیاید. پرسید که «سبب ناشکری چیست و آنچ مانع شکرست چیست؟» شیخ فرمود مانع شُکر خام‌طمعی است که آنچ بدو رسید بیش از آن طمع کرده بود آن طمع خام او را بر آن داشت چون از آنچ دل نهاده بود کمتر رسید مانع شکر شد پس از عیب خود غافل بود و آن نقد که پیش‌کش کرد از عیب و از زیافت آن غافل بود لاجرم طمع خام همچو میوه‌ی خام خوردن است و نان خام و گوشت خام. پس لاجرم موجب تولّد علّت باشد و تولّد ناشکری. چون دانست که مضرّ خورد استفراغ واجب است. حقّ تعالی به حکمت خویشتن او را به بی‌شکری مبتلا کرد تا استفراغ کند و از آن پنداشت فاسد فارغ شود تا آن یک علّت صد علّت نشود وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَیئّآتِ لَعَلهُّم یَرْجِعُوْنَ یعنی رزقناهُم من حیث لایحتسبونَ وهوَ الغیب و یَتنفرُّ نَظرهم عن رؤیَةِ الاسباب التی هی کَالشر کَاءللّه کما قال ابویزید یارَب ما اشرکت بُک قال اللهّ تعالی یا ابایزید ولالیلة اللبّن قلتَ ذاتَ لیلةٍ اللّبن اَضرّنی واناالضّار النّافع فنظر الی السبب فعدهُّ اللّهُ مُشرکاً و قال اَنَاالضّار بعداللبّن و قبل اللّبن لکن جعلتُ اللّبن کالذنب و المضّرة کالتأدیب من الاُستاذ فاذا قال الاستاذ لاتأکل الفواکه فاکل التلمیذ و ضربَ الُستاذ علی کفٌ رجله لایصحّ ان یقول اَکَلتُ الفواکه فاضرّ رَجلی و علی هذاالاصل من حفظ لسانه عن الشّرک تکفل اللّه ان یُطهّر روحَه عَن اغراس الشرّک القلیلُ عنداللهّ کثیرالفرق بین الحمد و الشکّر اَنّ اَلشکر علی نِعمٍ لایقال شَکرتهُ علی جماله و علی شجاعَتِهِ والحمداعم. فصل چهل و نهم - گفت ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم: گفت: «ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم و یک سر موی از مزاج و طبیعت و گرمی و سردی او از ما فوت نشد، هیچ معلوم نگشت که آنچ درو باقی خواهد ماندن آن چه چیزست؟» فرمود اگر دانستن آن به مجرّد قول حاصل شدی خود به چندین کوشش و مجاهدهٔ بانواع محتاج نبودی و هیچ کس خود را در رنج نینداختی و فدا نکردی. مثلاً یکی به بحر آمد غیر آب شور و نهنگان و ماهیان نمی‌بیند؛ می‌گوید: « این گوهر کجاست؟ مگر خود گوهر نیست؟» گوهر به مجرّد دیدنِ بحر کی حاصل شود؟ اکنون اگر صد هزار بار آب دریا را طاس طاس بپیماید گوهر را نیابد، غوّاصی می‌باید تا به گوهر راه برد؛ وآنگاه هر غوّاصی نی؛ غوّاصی نیکبختی چالاکی. این علمها و هنرها همچون پیمودن آب دریاست به طاس، طریق یافتن گوهر نوعی دیگرست. بسیار کس باشد که به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و صاحب جمال الّا درو آن معنی نباشد. و بسیار کس که ظاهر او خراب باشد او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد الّا آن معنی که باقی است درو باشد و آن آنست که آدمی بدان مشرّف و مکرّم است و به واسطهٔ آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات. پلنگان و نهنگان و شیران را و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیّت‌ها باشد الّا آن معنی که باقی خواهد بودن در ایشان نیست. اگر آدمی به آن معنی راه برد خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد و الّا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد. این جمله هنرها و آرایشها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه، روی آینه از آن فارغست روی آینه را صفا می‌باید آنک او روی زشت دارد طمع در پشت آینه کند زیرا که روی آینه غمّاز است و آنک خوبروست او روی آینه را به صد جان می‌طلبد زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست. یوسف مصری را دوستی از سفر رسید گفت: «جهت من چه ارمغان آوردی؟» گفت: «چیست که ترا نیست و تو بدان محتاجی؟ الاّ جهت آنک از تو خوبتر هیچ نیست؛ آینه آورده‌ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی» چیست که حق تعالی را نیست؟ و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق‌تعالی دل روشنی می‌باید بردن تا در وی خود را ببیند اِنَّ اللهَّ لَایَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُمْ وَلَا اِلی اَعْمَالِکُمْ وَاِنَّمَا یَنْظُرُ اِلی قُلُوْبِکُمْ بَلادٌ مَا اَرَدْتَ وَجَدْتَ فِیْهَا وَلَیْسَ یَفُوْتُهَا اِلّا الْکِرَامُ شهری که درو هرچ خواهی بیابی از خوب‌رویان و لذّات و مشتهای طبع و آرایش گوناگون الّا درو عاقلی نیابی یالیت که بعکس این بودی آن شهر وجود آدمیست؛ اگر درو صدهزار هنر باشد و آن معنی نبود آن شهر خراب اولیتر و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست باکی نیست. سرّ او می‌باید که معمور باشد، آدمی در هر حالتی که هست سرّ او مشغول حقّست و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست. همچنانک زنی حامله در هر حالتی که هست در صلح و جنگ و خوردن و خفتن آن بچهٔ در شکم او می‌بالد و قوّت و حواس می‌پذیرد و مادر را از آن خبر نیست، آدمی نیز حامل آن سرّ است وَحَمَلَهَا الْاِنْسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً الاّ حق تعالی او رادر ظلم و جهل نگذارد. از محمول صورتی آدمی مرافقت و موافقت و هزار آشنایی می‌آید از آن سِرّ که آدمی حامل آنست چه عجب که یاریها و آشناییها آید تا بعد از مرگ ازو چها خیزد. سِر می‌باید که معمور باشد زیرا که سِر همچون بیخ درخت است اگرچه پنهانست اثر او بر سر شاخسار ظاهرست اگر شاخی دو شکسته شود چون بیخ محکم است باز بروید الّا اگر بیخ خلل یابد نه شاخ مانَد و نه برگ.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً مگر از رؤسای عرب یکی حاضر بود یکی سیلی محکم وی را فرو کوفت. در رکعت دیگر خواند وَ مِنَ الْاَعْرَابِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ آن عرب گفت اَلْصَّفْعُ اَصْلَحَکَ هر دم سیلی می‌خوریم از غیب در هرچ پیش می‌گیریم به سیلی از آن دور می‌کنند باز چیزی دیگر پیش می‌گیریم باز همچنان قیل ماطافة لنا هوالخسفُ والقذفِ و قیل قطعُ الاوصال ایسرُ من قطع الوصال مُراد خسف به دنیا فرو رفتن و از اهل دنیا شدن و القذف از دل بیرون افتادن، همچونک کسی طعامی بخورد و در معده‌ی وی ترش شود و آنرا قی کند اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن اکنون مُرید نیز چاپلوسی و خدمت می‌کند تا در دل شیخ گنجایی یابد و العیاذ باللهّ چیزی از مُرید صادر شود شیخ را خوش نیاید و او را از دل بیندازد مثل آن طعام است که خورد و قی کند چنانک آن طعام جزو آدمی خواست شدن و سبب ترشی قی کرد و بیرونش انداخت آن مُرید نیز به مرور ایّام شیخ خواست شدن به سبب حرکت ناخوش از دلش بیرون انداخت. عشق تو منادیی به عالم در داد تا دلها را به دست شور و شر داد و آنگه همه را بسوخت و خاکستر کرد و آورد به باد بی‌نیازی برداد در آن باد بی‌نیازی ذرّات خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند و اگر نه چنینند پس این خبر را که آورد ؟ و هردم این خبر را که تازه می‌کند ؟ و اگر دلها حیات خویش در آن سوختن و باد بردادن نبینند چندین چون رغبت کنند در سوختن ؟ آن دلها که در آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازه‌ای و رونقی میبینی میشنوی ؟ لَقَدْ عَلِمْتُ وَمَا الْاِسْرَافُ منْ خُلُقِیْ اَنَّ الَّذی هُوَ رزْقِیْ سَوْفَ یَأتِیْنِیْ اَسْعی لَهُ فَیُعَنِّیْنِیْ تَطَلُّبُهُ وَلَوْ جَلَسْتُ اَتَانِی لَاُیُعَنِیَّنِیْ بدرستی که من دانسته‌ام قاعده‌ی روزی را و خوی من نیست که به گزافه دوادو کنم و رنج برم من بی‌ضرورت . به درستی که آنچ روزی من است از سیم و از خورش و از پوشش و از نارِ شهوت چون بنشینم بر من بیاید. من چون می‌دوم در طلب آن روزی‌ها مرا پررنج و مانده و خوار می‌کند طلب کردن اینها و اگر صبر کنم و بجای خود بنشینم بی رنج و بی‌خواری آن بر من بیاید زیرا که آن روزی هم طالب من است و او مرا می‌کشد چون نتوان مرا کشیدن او بیاید چنانک منش نمی‌توانم کشیدن من می‌روم، حاصل سخن اینست که بکار دین مشغول می‌باش تا دنیا پسِ تو دَوَد مراد ازین نشستن نشستن است بر کار دین اگرچه می‌دود چون برای دین می‌دود او نشسته است و اگرچه نشسته است چون برای دنیا نشسته است او می‌دود قال علیه السلّم مَن جَعَلَ الهُمُوْمَ هَمّاً وَاَحِداً کَفَاهُ اللّهُ سَائِرَ هُمُوْمِه هر که را ده غم باشد غم دین را بگیرد حق تعالی آن نه را بی سعی او راست کند. چنانک انبیا در بند نام و نان نبوده‌اند در بند رضاطلبی حقّ بوده‌اند نان ایشان بردند و نام ایشان بردند هرکه رضای حقّ طلبند این جهان و آن جهان با پیغامبران است و هم‌خوابه اُولئِکَ مَعَ النَّبِیِّنَ وَالصِدِّیْقِیْنَ وَالشُهدّآءَ وَالصَّالِحِیْنَ چه جای این است ؟ بلک با حقّ همنشین است که اَنَا جَلِیْسُ مَنْ ذَکَرَنِیْ اگر حقّ همنشین او نبودی در دل او شوق حقّ نبودی هرگز بوی گل بی گل نباشد هرگز بوی مُشک بی مشک نباشد. این سخن را پایان نیست و اگر پایان باشد همچون سخن‌های دیگر نباشد مصراع شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید. شب و تاریکی این عالم بگذرد و نور این سخن هر دم ظاهرتر باشد چنانک شب عمر انبیا علیهم السلّم بگذشت و نور حدیثشان نگذشت و منقطع نشد و نخواهد شدن. مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می‌دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند مجنون گفت این مردمان ابله‌ند و اَیُّ مَلِیْحَةٍ لَاتُشْتَهی هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین بلک عشق آن است که غذا و مزه‌ای ازو یابد همچنانک دیدار مادر و پدر و برادر و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذّت ازو یابد » مجنون مثال شد از آن عاشقان چنانک در نحو زَید و عمرو. شعر: گر نقل و کباب و گر می ناب خوری    می‌دان که به خواب در همی آب خوری    چون برخیزی ز خواب باشی تشنه    سودت نکند آب که در خواب خوری اَلْدُّنْیا کَحُلُمٌ النَّائِمِ دنیا و تنعمّ او همچنان است که کسی در خواب چیزی خورد پس حاجتِ دنیاوی خواستن همچنان است که کسی در خواب چیزی خواست و دادندش عاقبت چون بیداری است از آنچ در خواب خورد هیچ نفعی نباشد پس در خواب چیزی خواسته باشد و آنرا به وی داده باشند فَکانَ النَّوالُ قَدُرَ الْکَلام.
هوش مصنوعی: شخصی در حال امامت نماز بود و آیه‌ای خواند که می‌گوید اعراب کافرتر و نفاق‌پیشه‌ترند، و در این میان یکی از اعراب به او سیلی زد. در رکعت بعدی آیه‌ای دیگر خواند که از میان اعراب کسانی هستند که به خدا و روز آخر ایمان دارند و همان عرب گفت سیلی به تو کمک کرد. او ادامه داد که مدام از غیب سیلی می‌خوریم و هر بار که چیزی را به دست می‌آوریم، دوباره از آن دور می‌شویم و به چیز دیگری روی می‌آوریم. این موضوع شبیه به قضاوت انسان در مورد دنیا و سرنوشتش است. انسان‌ها باید از دنیا دوری کنند و به عالم معنوی بپردازند. عشق، پیامی به دنیا فرستاده و دل‌ها را به شور آورد و سپس آنها را سوزانده و به خاکستر تبدیل کرد. دل‌هایی که در آتش شهوات دنیا سوخته‌اند، دیگر هیچ صدایی ندارند. انسان باید بداند که روزی او به دست خواهد آمد و نباید در پی آن به زحمت بیفتد. با نشستن و صبر کردن، روزی خودش به سراغ او می‌آید. شخصی اگر امور دینی را دنبال کند، دنیا نیز به دنبالش خواهد آمد. در واقع، کسی که وابسته به خدا باشد، دیگر دغدغه‌های دنیوی نخواهد داشت. مانند پیامبران که در پی رضایت خدا بودند و روزی آنها به طرز شگرفی تأمین می‌شد. این دنیا مشابه خواب است و آنچه در خواب به دست آید، فاقد ارزش واقعی است. انسان‌ها نباید به این دنیا وابسته شوند، چرا که از آن نمی‌توانند بهره‌برداری درست کنند. در نهایت، انسان باید به سمت عشق حقیقی و معانی عمیق‌تر روی آورد و از مطالب سطحی دوری کند.

حاشیه ها

1400/12/09 09:03
کوروش

اَلْصَّفْعُ اَصْلَحَکَ

من زیاد ترجمه بلد نیستم ولی فکر کنم معنیش اینه که سیلی درستت کرد

لطفا بخشای عربی فیه ما فیه رو کسی که بلده ترجمه کنه

1401/01/12 23:04
آینهٔ صفا

به معنی «پس گردنی اصلاح‌ات کرد» است

در این وبسایت فیه ما فیه را با ترجمه و اندکی تفسیر میتوانید بخوانید :)

پیوند به وبگاه بیرونی

1401/03/14 00:06
کوروش

سپاس دوست گرامی❤

1402/05/30 19:07
کوروش

لَقَدْ عَلِمْتُ وَمَا الْاِسْرَافُ منْ خُلُقِیْ اَنَّ الَّذی هُوَ رزْقِیْ سَوْفَ یَأتِیْنِیْ اَسْعی لَهُ فَیُعَنِّیْنِیْ تَطَلُّبُهُ وَلَوْ جَلَسْتُ اَتَانِی لَاُیُعَنِیَّنِیْ 

ترجمه لطفا