گنجور

فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین. فرمود «که سیف

نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین.

فرمود که «سیف در غلاف است نمی‌توان دیدن، سیف‌الدّین آن باشد که برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند. الّا جنگ اوّل با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذّب گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند. «آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان. و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و به مقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقل و زبان و دست و پا داشتند. چه معنی که ایشان را راه می‌دهند و در می‌گشایند و مرا نی؟» گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که «تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمی‌شوی؟» تا سیف‌اللّه و لسان‌الحقّ باشد. مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه می‌یابند و یک کس بیرون می‌ماند و راهش نمی‌دهند؛ قطعاً این کس به خویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب «من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند؟ و از من چه بی‌ادبی آمد؟» باید گناه بر خود نهد و خویشتن را مقصّر و بی‌ادب شناسد نه چنانک گوید «این را با من حق می‌کند، من چه کنم؟ خواستِ او چنین است، اگر بخواستی راه دادی» که این کنایت دشنام دادن است حق را و شمشیر زدن با حق پس به این معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف الله. حقّ تعالی منزّه است از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس به او راه نیافت الا به بندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی «آنکس را که به حق راه یافت او از من خویش‌تر و آشناتر بود و او متعلق‌تر بود از من». پس قربت او میسر نشود الا به بندگی. او معطی علی الاطلاق است. دامن دریا پر گوهر کرد و خار را خلعتِ گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی‌غرض و سابقه‌ای و همه اجزای عالم از او نصیب دارند.

کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان می‌کند بدین امید البته آنجا رود تا ازو بهره‌مند گردد. پس چون انعام حقّ چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند چرا ازو گدایی نکنی؟ و طمع خلعت و صلّه نداری؟ کاهل‌وار نشینی که «اگر او خواهد خود مرا بدهد؟» و هیچ تقاضا نکنی. سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می‌آید و دنبک می‌جنباند یعنی «مرا نان ده که مرا نان نیست و ترا هست» این قدر تمیز دارد، آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی‌شود که در خاکستر بخسبد و گوید که «اگر خواهد مرا خود نان بدهد!» لابه می‌کند و دُم می‌جنباند. تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین معطی گدایی کردن عظیم مطلوب است. چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است. حق عظیم نزدیک است به تو، هر فکرتی و تصورّی که می‌کنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست می‌کند و برابر تو می‌دارد. الا او را از غایت نزدیکی نمی‌توانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که می‌کنی عقل تو با توست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی‌توانی دیدن، اگرچه به اثر می‌بینی الّا ذاتش را نمی‌توانی دیدن. مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) می‌گردد آتش با اوست و از تأثیر تابِ آتش گرمی می‌یابد الّا آتش را نمی‌بیند چون بیرون آید و آن را معین ببیند و بداند که از آتش گرم می‌شوند بداند که آن تاب حمام نیز از آتش بود. وجود آدمی نیز حمّامی شگرف است؛ درو تابش عقل و روح و نفس همه هست الّا چون از حمام بیرون آیی و بدان جهان روی معیّن ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معیّن و آن تلبیس‌ها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود. معیّن ذات هر یکی را ببینی الّا مادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا به اثر. چنانکه کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او می‌زند الا نمی‌داند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معیّن که آن آب بود. اول به اثر می‌دانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِیْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.

در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشیده جنگ می‌کرد. در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب جمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه می‌شنیدم که می‌گفت «خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی؟ و می‌دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می‌بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می‌بردند و او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب‌جمالی کس او را نظر نمی‌کرد. تا بدانی که هر که خود را بهحق سپرد، از آفت‌ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد. درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه می‌خواست پدرش می‌گفت که «از خداخواه». او چون میگ‌ریست و آن را از خدا می‌خواست آنگه آن چیز را حاضر می‌کردند تا بدین سالها برآمد. روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسه‌اش آرزو کرد، بر عادت معهود گفت «هریسه خواهم» ناگاه کاسه هریسه از غیب حاضر شد، کودک سیر بخورد. پدر و مادر چون بیامدند گفتند «چیزی نمی‌خواهی؟» گفت «آخر هریسه خواستم و خوردم» پدرش گفت «الحمدللّه که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت.» مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و به او هیچ کاری نفرماید. در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریّا می‌خواست که او را تیمار دارد و هر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هرکه بر روی آب بماند آن چیز از آنِ او باشد اتّفاقاً فالِ زکریّا راست شد. گفتند «حق اینست» و زکریّا هر روز او را طعامی می‌آورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا می‌یافت گفت «ای مریم، آخر وصیّ تو منم این از کجا می‌آوری؟» گفت «چون محتاج طعام می‌شوم و هرچ می‌خواهم حق تعالی می‌فرستد.»

کرم و رحمت او بی‌نهایت است و هرکه بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد. زکریّا گفت «خداوندا چون حاجت همه روا می‌کنی من نیز آرزویی دارم میسّر گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی‌آنکه او را تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و به طاعت تو مشغول گردد.» حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد. بعد از آنک پدرش پشت دوتا و ضعیف شده‌بود و مادرش خود در جوانی نمی‌زاد پیر گشته عظیم حیض دید و آبستن شد. تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست. مؤمن آنست که بداند در پس این دیوار کسی‌ست که یک به‌یک بر احوال ما مطلع است و می‌بیند اگرچه ما او را نمی‌بینیم و این او را یقین شد. بخلاف آنکس که گوید «نی، این همه حکایت است» و باور ندارد. روزی بی‌اید که چون گوشش بمالد پشیمان شود، گوید «آه بد گفتم و خطا کردم خود همه او بود من او را نفی می‌کردم». مثلاً تو می‌دانی که من پس دیوارم و رباب می‌زنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی. این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الّا غرض ازین آنست که می‌باید آن حالتی که در نماز ظاهر می‌شود پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلی صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن و خشم و عفو و جمیع اوصاف گردش آسیاب است که می‌گردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بی‌آب آزموده‌است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عین جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زیرا احوال این عالم است با حقّ بنال که «خداوندا مرا غیر این سیرم و گردش، گردشی دیگر روحانی میسّر گردان. چون همه حاجات از تو حاصل می‌شود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است.» پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوّت و پر و بال است اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری به یاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد. مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الّا دم به‌دم از زمین دور می‌شود و از مرغان دیگر بالا می‌گیرد یا مثلاً در حقّه‌ای مشک باشد و سرش تنگ است دست در وی می‌کنی مشک بیرون نمی‌توانی آوردن الّا مع هذا دست معطّر می‌شود و مشام خوش می‌گردد پس یاد حقّ همچنین است اگرچه به ذاتش نرسی الّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایده‌های عظیم از ذکر او حاصل شود.

فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری می‌کند: هر کسی چون عزم جایی و سفری می‌کند او را اندیشهٔ معقول روی می‌نماید «اگر آنجا روم مصلحت‌ها و کارهای بسیار میسّر شود و احوال من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم.» او را پیشنهاد این است و مقصود حق خود چیزی دگر. چندین تدبیرها کرد و پیشنهادها اندیشید یکی میسّر نشد بر وفق مراد او؛ مع هذا بر تدبیر و اختیار خود اعتماد می‌کند.فصل چهل و پنجم - شیخ ابراهیم عزیز درویشی‌ست چون او را می‌بینیم: شیخ ابراهیم عزیز درویشی‌ست، چون او را می‌بینیم از دوستان یاد می‌آید. مولانا شمس‌الدّین را عظیم عنایت بود با ایشان، پیوسته گفتی «شیخ ابراهیمِ ما» و به خود اضافت کردی. عنایت چیزی دیگر و اجتهاد کاری دیگر. انبیا به مقام نبوّت بواسطه اجتهاد نرسیدند و آن دولت به عنایت یافتند، الّا سنّت چنان است که هرکه را آن حاصل شود سیرت و زندگانی او بر طریق اجتهاد و صلاح باشد و آن هم برای عوام است تا بر ایشان و قول ایشان اعتماد کنند زیرا نظر ایشان بر باطن نمی‌افتد و ظاهر بین‌اند و چون عوام متابعت ظاهر کنند بواسطه و برکت آن به باطن راه یابند. آخر فرعون نیز اجتهاد عظیم می‌کرد در بذل و احسان و اشاعت خیر، الّا چون عنایت نبود لاجرم آن طاعت و اجتهاد و احسانِ او را فروغی نبود و آن جمله را بپوشانید. همچنانک امیری در قلعه با اهل قلعه احسان و خیر می‌کند و غرض او آنست که بر پادشاه خروج کند و طاغی شود، لاجرم آن احسانِ او را قدر و فروغی نباشد. و اگر چه به کلّی نتوان نفی عنایت کردن از فرعون و شاید که حق تعالی را با او عنایت خفی باشد؛ برای مصلحتی او را مردود گرداند زیرا پادشاه را قهر و لطف و خلعت و زندان هر دو می‌باید. اهل دل ازو بکلّی نفی عنایت نکنند، الّا اهل ظاهر او را بکلّی مردود دانند، و مصلحت در آنست جهت قوام ظاهر، پادشاه یکی را بر دار می‌کند و در ملاء خلایق جای بلند عظیم او را می‌آویزند اگرچه در خانه پنهان از مردم و از میخی پست نیز توان درآویختن الّا می‌باید که تا مردم ببینند و اعتبار گیرند و انفاذ حکم و امتثال امر پادشاه ظاهر شود. آخر همه دارها از چوب نباشد، منصب و بلندی و دولت دنیا نیز داری عظیم بلند است، چون حق تعالی خواهد که کسی را بگیرد او را در دنیا منصبی عظیم و پادشاهیی بزرگ دهد. همچون فرعون و نمرود و امثال اینها، آن همه چو داریست که حقّ تعالی ایشان را بر آنجا می‌کند تا جملهٔ خلایق بر آنجا مطلّع شوند. زیرا حقّ تعالی می‌فرماید که کُنْتُ کُنْزاً مَخْفِیًّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ یعنی جمله عالم را آفریدم و غرض از آن همه اظهار ما بود گاهی به لطف، گاهی به قهر، این آنچنان پادشاه نیست که ملک او را یک معرّف بس باشد اگر ذرّات عالم همه معرّف شوند در تعریف او قاصر و عاجز باشند. پس همه خلایق روز و شب اظهار حق می‌کنند الاّ بعضی آنند که ایشان می‌دانند و بر اظهار واقفند و بعضی غافلند، اَیَّامَا کَانَ اظهار حقّ ثابت می‌شود. همچنانکه امیری فرمود تا یکی را بزنند و تأدیب کنند، آنکس بانگ می‌زند و فریاد می‌کند و مع‌هذا هر دو اظهار حکم امیر می‌کنند اگرچه آنکس از درد بانگ می‌زند الّا همه کس دانند که ضارب و مضروب محکوم امیرند و ازین هر دو اظهار حکم امیر پیدا می‌شود. آنکس که مُثبِت حقّ است اظهار می‌کند حقّ را همیشه و آنکس که نافی است هم مظهرست زیرا اثبات چیزی بی نفی تصوّر ندارد و بی‌لذّت و مزه باشد‌. مثلاً مناظری در محفل مسأله‌ای گفت، اگر آنجا معارضی نباشد که ‌«لانُسلّم‌» گوید او اثبات چه کند؟ و نکتهٔ او را چه ذوق باشد؟ زیرا اثبات در مقابلهٔ نفی خوش باشد. همچنین این عالم نیز محفل اظهار حقّ است بی مثبِت و نافی این محفل را رونقی نباشد و هر دو مظهر حقّند. یاران رفتند پیش میراکدشان بر ایشان خشم گرفت که «این همه اینجا چه کار دارید؟!» گفتند «این غلبهٔ ما و انبوهی ما جهت آن نیست که بر کسی ظلم کنیم، برای آنست تا خود را در تحمّل و صبر معاون باشیم و همدیگر را یاری کنیم» همچنانکه در تعزیت خلق جمع می‌شوند برای آن نیست که مرگ را دفع کنند، الّا غرض آنست که تا صاحب مصیبت را متسلّی شوند و از خاطرش دفع وحشت کنند. " اَلْمُؤْمِنُوْنَ کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ " درویشان حکم یک تن دارند، اگر عضوی از اعضا درد گیرد باقی اجزا متألّم شوند. چشم دیدن خود بگذارد و گوش شنیدن و زبان گفتن، همه بر آنجا جمع شوند. شرط یاری آنست که خود را فدای یار خود کنند و خویشتن را در غوغا اندازند جهت یار، زیرا همه رو به یک چیز دارند و غرق یک بحرند، اثر ایمان و شرط اسلام این باشد. باری که به تن کشند چه ماند به باری که آن را به جان کشند؟! لَاضَیْرَ اِناّ اِلی رَبِّنَا مُنْقَلِبُوْنَ. مؤمن چون خود را فدای حقّ کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد؟! چون سوی حقّ می‌رود دست و پا چه حاجت است؟ دست و پا برای آن داد تا ازو بدین طرف روان شوی لیکن چون سوی پاگر و دست‌گر می‌روی اگر از دست بروی و در پای افتی و بی دست و پا شَوی، همچون سحرهٔ فرعون می‌روی چه غم باشد؟ شعر: زهر از کف یار سیمبر بتوان خورد     تلخی سخنش همچو شکر بتوان خورد      بس با نمک است یار، بس با نمک است       جایی که نمک بوَد جگر بتوان خورد     والله اعلم.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین.
هوش مصنوعی: نام آن جوان سیف الدین است.
فرمود که «سیف در غلاف است نمی‌توان دیدن، سیف‌الدّین آن باشد که برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند. الّا جنگ اوّل با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذّب گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند. «آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان. و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و به مقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقل و زبان و دست و پا داشتند. چه معنی که ایشان را راه می‌دهند و در می‌گشایند و مرا نی؟» گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که «تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمی‌شوی؟» تا سیف‌اللّه و لسان‌الحقّ باشد. مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه می‌یابند و یک کس بیرون می‌ماند و راهش نمی‌دهند؛ قطعاً این کس به خویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب «من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند؟ و از من چه بی‌ادبی آمد؟» باید گناه بر خود نهد و خویشتن را مقصّر و بی‌ادب شناسد نه چنانک گوید «این را با من حق می‌کند، من چه کنم؟ خواستِ او چنین است، اگر بخواستی راه دادی» که این کنایت دشنام دادن است حق را و شمشیر زدن با حق پس به این معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف الله. حقّ تعالی منزّه است از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس به او راه نیافت الا به بندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی «آنکس را که به حق راه یافت او از من خویش‌تر و آشناتر بود و او متعلق‌تر بود از من». پس قربت او میسر نشود الا به بندگی. او معطی علی الاطلاق است. دامن دریا پر گوهر کرد و خار را خلعتِ گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی‌غرض و سابقه‌ای و همه اجزای عالم از او نصیب دارند.
هوش مصنوعی: در این متن به این نکته اشاره شده است که درک و فهم واقعی دین و تلاش برای حقیقت، آغاز از خود انسان و اصلاح اخلاق خویشتن است. انسان باید با خودش مبارزه کرده و به درون خود نگاه کند تا ببیند چه کارهایی باعث نارضایتی او یا دوری از حق شده است. در واقع، مانند فردی که از ورود به مکانی بازمانده، انسان باید به گذشته و رفتارهای خود بیندیشد و به دنبال علت ناپدیری‌اش باشد. به جای انتقاد از دیگران یا سرزنش خداوند، باید مسئولیت اشتباهات خود را بپذیرد و در پی اصلاح خویش باشد. در نهایت، نزدیکی به حق و خداوند تنها از طریق بندگی و پرستش امکان‌پذیر است و همه‌چیز در این جهان از او نشأت می‌گیرد و او به همه عطا می‌کند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان می‌کند بدین امید البته آنجا رود تا ازو بهره‌مند گردد. پس چون انعام حقّ چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند چرا ازو گدایی نکنی؟ و طمع خلعت و صلّه نداری؟ کاهل‌وار نشینی که «اگر او خواهد خود مرا بدهد؟» و هیچ تقاضا نکنی. سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می‌آید و دنبک می‌جنباند یعنی «مرا نان ده که مرا نان نیست و ترا هست» این قدر تمیز دارد، آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی‌شود که در خاکستر بخسبد و گوید که «اگر خواهد مرا خود نان بدهد!» لابه می‌کند و دُم می‌جنباند. تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین معطی گدایی کردن عظیم مطلوب است. چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است. حق عظیم نزدیک است به تو، هر فکرتی و تصورّی که می‌کنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست می‌کند و برابر تو می‌دارد. الا او را از غایت نزدیکی نمی‌توانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که می‌کنی عقل تو با توست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی‌توانی دیدن، اگرچه به اثر می‌بینی الّا ذاتش را نمی‌توانی دیدن. مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) می‌گردد آتش با اوست و از تأثیر تابِ آتش گرمی می‌یابد الّا آتش را نمی‌بیند چون بیرون آید و آن را معین ببیند و بداند که از آتش گرم می‌شوند بداند که آن تاب حمام نیز از آتش بود. وجود آدمی نیز حمّامی شگرف است؛ درو تابش عقل و روح و نفس همه هست الّا چون از حمام بیرون آیی و بدان جهان روی معیّن ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معیّن و آن تلبیس‌ها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود. معیّن ذات هر یکی را ببینی الّا مادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا به اثر. چنانکه کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او می‌زند الا نمی‌داند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معیّن که آن آب بود. اول به اثر می‌دانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِیْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
هوش مصنوعی: وقتی کسی می‌شنود که در یک شهر فردی بخشنده و نیکوکار وجود دارد، قطعاً به آنجا می‌رود تا از الطاف او بهره‌مند شود. حال که خداوند مهربان و بخشنده است و همه از لطف او خبر دارند، چرا از او درخواست نکنیم؟ چرا نباید امید داشته باشیم که او به ما عطا کند؟ نباید بی‌تحرک بنشینیم و منتظر باشیم که او خود به سراغ ما بیاید و نیازی از ما برطرف کند. حتی سگی که عقل ندارد، وقتی گرسنه است، به دنبال غذا می‌آید و از صاحبش تقاضا می‌کند. او نمی‌پذیرد که در گرسنگی بماند و به انتظار بماند که شاید کسی به او غذا بدهد. بنابراین ما نیز باید از خداوند بخواهیم و نیازهای خود را از او طلب کنیم، زیرا درخواست از چنین بخشنده‌ای کار شایسته‌ای است. وقتی نتوانستیم به آنچه می‌خواهیم برسیم، باید از کسی که خودداری نمی‌کند و به ما کمک می‌کند درخواست کنیم. وجود خدا به ما نزدیک است و هر تصوری که از او داریم در واقع بر اساس افکار و اندیشه‌های ما شکل می‌گیرد، زیرا او است که ما را به فکر واداشته و آن‌ها را پیش روی ما قرار داده است. با این حال، او را نمی‌توان به راحتی مشاهده کرد، همان‌طور که ما نمی‌توانیم ذات عقل یا روح خود را ببینیم، بلکه تنها آثار و نتایج آن‌ها را در زندگی تجربه می‌کنیم. به عنوان مثال، زمانی که کسی در حمام می‌رود و گرما را احساس می‌کند، هر جا که در حمام برود، حرارت در اطراف اوست، اما او همیشه نمی‌تواند آتش را ببیند. وقتی از حمام خارج شود، می‌تواند آتش را به‌طور معین مشاهده کند و بداند که گرمای او از آتش نشأت می‌گیرد. وجود انسان نیز شبیه به یک حمام بزرگ است که در آن عقل و روح و نفس او در حال تابش هستند، اما در حالی که در این دنیا زندگی می‌کند نمی‌تواند ذات آن‌ها را به وضوح ببیند. بنابراین، در نهایت باید از خداوند درخواست کنیم و به او روی آوریم، زیرا هیچ چیزی در درخواست از او هدر نمی‌رود و پاسخ دعا به یقین شنیده خواهد شد.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشیده جنگ می‌کرد. در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب جمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه می‌شنیدم که می‌گفت «خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی؟ و می‌دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می‌بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می‌بردند و او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب‌جمالی کس او را نظر نمی‌کرد. تا بدانی که هر که خود را بهحق سپرد، از آفت‌ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد. درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه می‌خواست پدرش می‌گفت که «از خداخواه». او چون میگ‌ریست و آن را از خدا می‌خواست آنگه آن چیز را حاضر می‌کردند تا بدین سالها برآمد. روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسه‌اش آرزو کرد، بر عادت معهود گفت «هریسه خواهم» ناگاه کاسه هریسه از غیب حاضر شد، کودک سیر بخورد. پدر و مادر چون بیامدند گفتند «چیزی نمی‌خواهی؟» گفت «آخر هریسه خواستم و خوردم» پدرش گفت «الحمدللّه که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت.» مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و به او هیچ کاری نفرماید. در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریّا می‌خواست که او را تیمار دارد و هر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هرکه بر روی آب بماند آن چیز از آنِ او باشد اتّفاقاً فالِ زکریّا راست شد. گفتند «حق اینست» و زکریّا هر روز او را طعامی می‌آورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا می‌یافت گفت «ای مریم، آخر وصیّ تو منم این از کجا می‌آوری؟» گفت «چون محتاج طعام می‌شوم و هرچ می‌خواهم حق تعالی می‌فرستد.»
هوش مصنوعی: ما در سمرقند بودیم و خوارزمشاه آن را محاصره کرده بود و مشغول جنگ بود. در آن محله دختری بسیار زیبا وجود داشت که نظیری در شهر نداشت. هر لحظه صدایش به گوش می‌رسید که می‌گفت: «خداوندا، آیا روا می‌داری که مرا به دست ظالمان بگذاری؟ و من می‌دانم که هرگز این کار را نمی‌کنی و به تو اعتماد دارم.» وقتی شهر را غارت کردند و مردم را به اسیری می‌بردند، کنیزکان آن زن را نیز اسیر کردند، اما او هیچ گونه غمی به دل راه نداد و با تمام زیبایی‌اش کسی به او توجه نکرد. این نشان می‌دهد که هر کسی خود را به حقیقت بسپارد، از مشکلات در امان می‌ماند و هیچ‌گاه حاجت او نزد خدا ضایع نمی‌شود. یک درویش به فرزندش یاد داده بود که هر چه می‌خواهد، بگوید «از خدا بخواه». روزی کودک در خانه تنها مانده بود و آرزوی هریسه کرده بود و به طور عادی گفت: «هریسه می‌خواهم.» ناگهان کاسه هریسه از دنیای غیب حاضر شد و او سیر خورد. وقتیکه والدینش برگشتند، از او پرسیدند: «چیزی نمی‌خواهی؟» او گفت: «هریسه خواستم و خوردم.» پدرش گفت: «خدا را شکر که به این مقام رسیدی و بر حق اعتماد کردی.» مادر مریم نذر کرده بود که مریم را وقف خانهٔ خدا کند و به او هیچ کاری نباشد. او را در گوشه‌ای از مسجد گذاشت و زکریّا می‌خواست که از او نگهداری کند. بین دیگران به خاطر او درگیری پیش آمد و در آن زمان عادت بر این بود که هرکس چوبی را در آب بیندازد، چوبی که روی آب بماند، آن چیز از آن اوست. به طور تصادفی فال زکریّا درست درآمد و او گفت: «حق این است» و هر روز برای او غذایی می‌آورد که در گوشهٔ مسجد می‌یافت. زکریّا پرسید: «ای مریم، تو وصی تو هستم، این غذا را از کجا می‌آوری؟» مریم پاسخ داد: «هر وقت به طعام نیاز دارم، خداوند برایم می‌فرستد.»
کرم و رحمت او بی‌نهایت است و هرکه بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد. زکریّا گفت «خداوندا چون حاجت همه روا می‌کنی من نیز آرزویی دارم میسّر گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی‌آنکه او را تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و به طاعت تو مشغول گردد.» حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد. بعد از آنک پدرش پشت دوتا و ضعیف شده‌بود و مادرش خود در جوانی نمی‌زاد پیر گشته عظیم حیض دید و آبستن شد. تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست. مؤمن آنست که بداند در پس این دیوار کسی‌ست که یک به‌یک بر احوال ما مطلع است و می‌بیند اگرچه ما او را نمی‌بینیم و این او را یقین شد. بخلاف آنکس که گوید «نی، این همه حکایت است» و باور ندارد. روزی بی‌اید که چون گوشش بمالد پشیمان شود، گوید «آه بد گفتم و خطا کردم خود همه او بود من او را نفی می‌کردم». مثلاً تو می‌دانی که من پس دیوارم و رباب می‌زنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی. این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الّا غرض ازین آنست که می‌باید آن حالتی که در نماز ظاهر می‌شود پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلی صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن و خشم و عفو و جمیع اوصاف گردش آسیاب است که می‌گردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بی‌آب آزموده‌است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عین جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زیرا احوال این عالم است با حقّ بنال که «خداوندا مرا غیر این سیرم و گردش، گردشی دیگر روحانی میسّر گردان. چون همه حاجات از تو حاصل می‌شود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است.» پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوّت و پر و بال است اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری به یاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد. مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الّا دم به‌دم از زمین دور می‌شود و از مرغان دیگر بالا می‌گیرد یا مثلاً در حقّه‌ای مشک باشد و سرش تنگ است دست در وی می‌کنی مشک بیرون نمی‌توانی آوردن الّا مع هذا دست معطّر می‌شود و مشام خوش می‌گردد پس یاد حقّ همچنین است اگرچه به ذاتش نرسی الّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایده‌های عظیم از ذکر او حاصل شود.
هوش مصنوعی: رحمت و خوبی خداوند بی‌پایان است و هر کسی که به او اعتماد کند، هرگز ضرر نخواهد کرد. زکریا از خدا خواست که به او فرزندی بدهد که دوستدار خدا باشد و بدون هیچ تحریک و تشویق، در خدمت او و مطیع او باشد. آن‌گاه خداوند یحیی را به او عطا کرد، در حالی که زکریا و همسرش به دلیل پیری و نازایی در شرایط سختی بودند. این نشان‌دهنده قدرت فوق‌العاده خداوند است که بر همه چیز تسلط دارد. مؤمن واقعی کسی است که می‌داند در پس این دنیا، کسانی هستند که به همه احوال ما آگاهند و اگرچه ما آنها را نمی‌بینیم، اما آنها ما را می‌بینند. برعکس، کسی که به این حقیقت باور ندارد، روزی به اشتباه خود پی خواهد برد. همان‌طور که تو می‌دانی من در پشت دیوار هستم و ساز می‌زنم، بنابراین باید همیشه مراقب حضور خداوند در زندگی‌ات باشی. نماز فقط برای قیام و رکوع نیست، بلکه هدف آن ایجاد حالتی از نزدیکی به خداوند است که باید در همه حال‌ها با تو باشد. ذکر خداوند مانند آبی است که آسیاب را به چرخش درمی‌آورد و بدون یاد خدا، روح و وجود انسان خسته و ضعیف خواهد شد. پس حاجات خود را همیشه به یاد او بیان کن و از یاد او غافل نباش، زیرا یاد خدا به روح قوت و بال می‌دهد. در نهایت، اگر چه شاید به ذات او نرسی، اما یاد او اثرات مثبتی در زندگی‌ات خواهد گذاشت و به تو فایده‌های عظیمی خواهد رساند.

حاشیه ها

1400/12/08 06:03
کوروش

پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِیْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ

_________  

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی