گنجور

فصل سی و نهم - سؤال کرد جوهر خادم سلطان که به وقت زندگی

سؤال کرد جوهر خادم سلطان که «به وقت زندگی یکی را پنج بار تلقین می‌کنند سخن را فهم نمی‌کند و ضبط نمی‌کند بعد از مرگ چه سؤالش کنند‌؟ که بعد از مرگ خود سؤال‌های آموخته را فراموش کند‌» گفتم: چو آموخته را فراموش کند‌؛ لاجرم صاف شود شایسته شود. مر سؤال ناآموخته را این ساعت که تو کلمات مرا از آن ساعت تا اکنون می‌شنوی بعضی را قبول می‌کنی که جنس آن شنیده‌ای و قبول کرده‌ای، بعضی را نیم قبول می‌کنی و بعضی را توقف می‌کنی. این رد و قبول و بحث باطن ترا هیچ کس می‌شنود؟ آنجا آلتی نی هرچند گوش داری از اندرون به گوش تو بانگی نمی‌آید. اگر اندرون بجویی هیچ گوینده نیابی، این آمدن تو به زیارت عین سؤال است بی‌کام و زبان که «ما را راهی بنمایید و آنچ نموده‌اید روشن‌تر کنید.» و این نشستن ما با شما خاموش یا به گفت جواب آن سؤال‌های پنهانی شماست، چون ازینجا به خدمت پادشاه باز روی آن سؤال است با پادشاه و جواب است و پادشاه را بی‌زبان همه روز با بندگانش سؤال است که چون می‌ایستید و چون می‌خورید و چون می‌نگرید اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ می‌آید و با خود برنمی‌آید که جواب راست گوید. چنانک کسی شکسته‌زبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند. زرگر که به سنگ می‌زند زر را سؤال است. زر جواب می‌گوید که اینم خالصم یا آمیخته‌ام. بیت شعر: بوته خود گویدت چو پالودی     که زری یا مس زراندودی. گرسنگی سؤال است از طبیعت که «در خانهٔ تن خللی هست، خشت بده گِل بده» خوردن جواب است که «بگیر» ناخوردن جواب است که «هنوز حاجت نیست آن مُهره هنوز خشک نشده است بر سر آن مهره نشاید زدن» طبیب می‌آید نبض می‌گیرد؛ آن سؤال است جنبیدنِ رگ جواب است، نظر به قاروره سؤال است و جواب است بی لاف گفتن. دانه در زمین انداختن سؤال است که «مرا فلان (میوه) می‌باید» درخت رُستن جوابست بی لاف زبان زیرا جواب بی‌حرف است سؤال بی‌حرف باید. با (؟یا) آنک دانه پوسیده بوَد درخت برنیاید هم سؤال و جوابست اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ. پادشاهی سه بار رقعه خواند جواب ننبشت. او شکایت نبشت که «سه بار است که به خدمت عرض می‌دارم اگر قبولم بفرمایند و اگر ردّم بفرمایند؟» پادشاه بر پشت رقعه نبشت «اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ وَجَوابُ الْاَحْمَقِ سُکُوْتٌ». نا روییدنِ درخت ترکِ جواب است، لاجرم جواب باشد. هر حرکتی که آدمی می‌کند سؤال است و هرچه او را پیش می‌آید از غم و شادی جواب است. اگر جوابِ خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود هم‌جنس آن سؤال کند که بر آن سؤال این جواب یافت و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر جنس آن سؤال نکند فَلَوْلَااِدْجَاءَهُمْ بَأْسنا تَضَرَّعُواْ وَلِکنْ فَسَتْ قُلوْبُهُمْ یعنی فهم نکردند که جواب مطابق سؤال ایشان است و زَیَّنَ لَهُمْ الشَّیْطَانُ مَاکَانُوا یَعْمَلُوْنَ یعنی سؤال خود را جواب می‌دیدند می‌گفتند «این جواب زشت لایق آن سؤال نیست» و ندانستند که دود از هیزم بود نه از آتش؛ هر چند هیزم خشک‌تر، دودِ آن کمتر. گلستانی را به باغبانی سپردی اگر آنجا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نِه، نه بر گلستان. گفت: «مادر را چرا کُشتی؟» گفت: «چیزی دیدم لایق نبود» گفت: «آن بیگانه را می‌بایست کشتن» گفت: «هر روز یکی را کشم؟». اکنون هرچ ترا پیش آید نفسِ خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن. اگر گویند کُلُّ مِنْ عِنْدِاللهِّ گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم مِن عنداللهّ چنانک آن یکی بر درخت قمرالدین میوه می‌ریخت و می‌خورد، خداوندِ باغ مطالبه می‌کرد گفت: «از خدا نمی‌ترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندهٔ خدا، می‌خورد بنده خدا از مال خدا!» گفت:‌ «بایست تا جوابت بگویم!»؛ «رسن بیارید و او را برین درخت بندید و می‌زنید تا جواب ظاهر شدن». فریاد برآورد که «از خدا نمی‌ترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ که تو بندهٔ خدایی و این چوب خدا، چوب خدا را می‌زنم بر بندهٔ خدا!». حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است هرچ گویی از خیر و شر از کوه همان شنوی و اگر گمان بری که «من خوب گفتم کوه زشت جواب داد» محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر؛ پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی. یک بیت شعر: بانگ خوش دار چون به کوه آیی      کوه را بانگ خر چه فرمایی؟. خوش آوازت همی‌دارد صدای گنبد خضرا.

فصل سی و هشتم - حسام‌الدّین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد: حسام‌الدّین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی به جدّ بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد. نبُرّد عشق را جز عشق دیگر. «مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللّهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصوُّفِ» این علمها نسبت به احوال فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که «اِنَّمَا الدُّنْیا لَعِبٌ» اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوس‌های دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد؛ اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که می‌شنود می‌گرید اشکش چون آب روان است «تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ» اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومی‌آید کار بعکس خواهد بودن، لاشک. چون خاک آب یافت بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید. این راه فقر راهی است که درو به جمله آرزوها برسی. هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه به تو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخیر خلق و تفوّق بر اقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین مانَد چون راه فقر را گزیدی اینها همه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد؛ به خلاف راه‌های دگر. هرکه در آن راه رفت و کوشید از صد‌هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گیرد زیرا هر راهی را اسبابی است و طریقی است به حصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود اِلّا از راه اسباب. و آن راه دور است و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود. اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملک‌ها و عالم‌ها بخشد که در وهم ناورده باشی. و از آنچ اول تمنا می‌کردی و می‌خواستی خجل گردی که «آوه من به وجود چنین چیزی، چنان چیز حقیر چون می‌طلبیدم؟»فصل چهلم - ما همچون کاسه‌ایم بر سر آب؛ رفتنِ کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست: ما همچون کاسه‌ایم بر سر آب؛ رفتنِ کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست، به حکم آب است. گفت: «این عام است، الّا بعضی می‌دانند که بر سر آبند و بعضی نمی‌دانند.» فرمود «اگر عام بودی تخصیص قَلْبُ المُؤْمِنِ بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ (مِنْ اَصَابِعِ الرَّحْمنِ) راست نبودی» و نیز فرمود اَلرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآنَ و نتوان گفتن که این عام است، همگی علم‌ها را او آموخت، تخصیص قرآن چیست؟ و همچنان خَلَقَ الْسَّموَاتِ وَالْاَرْضَ تخصیص آسمان و زمین چیست؟ چون همه چیزها را علی العموم او آفرید، لاشک همه کاسه‌ها بر سر آب قدرت و مشیت است، ولیکن چیزی نکوهیده را مضاف کنند به او بی‌ادبی باشد، چنانکه "یَاخَالِقَ السِّرْقِیْنِ وَالضِّراطِ وَالفِسَا الا یَا خَالِقَ السّمواتِ وَیَاخَالقَ الْعُقُولِ" پس این تخصیص را فایده باشد اگرچه عام است، پس تخصیص چیزی، گُزیدگی آن چیز می‌کند. حاصل، کاسه بر سر آب می‌رود و آب او را بر وجهی می‌برد که همهٔ کاسه‌ها نظاره‌گر آن کاسه می‌شوند و کاسه را بر سر آب می‌برد بر وجهی که همهٔ کاسه‌ها از وی می‌گریزند طبعاً و ننگ می‌دارند و آب، ایشان را الهام گریز می‌دهد و توانایی گریز. و دریشان این می‌نهد که اَللهُّّمَ زِدْنَا مِنْهُ بُعْداً و به آن اول اَللهُّمَّ زِدْنَا مِنْهُ قُرْباً ، اکنون این کس که عام می‌بیند می‌گوید «از روی مسخّری هر دو مسخّر آبند یکی‌ست.» او جواب می گوید که اگر تو لطف و خوبی و حسن گردانیدن این کاسه را بر آب می‌دیدی ترا پروا‌ی آن صفت عام نبودی، چنانک معشوقِ کسی با همه سرگین‌ها و خفریق‌ها مشترک است از روی هستی، هرگز به خاطر عاشق آید ‌‌«معشوق من مشترک است با خفریقی‌ها‌؟!‌» در آن وصف عام که هر دو جسمند و متحیز‌ند و در شش جهت‌اند و حادث و قابل فنا‌اند و غیرها مِنَ الاَوْصافِ العامَّة‌؟!» هرگز درو این نگنجد، وهرکه او را این صفت عام یاد دهد او را دشمن گیرد و ابلیسِ خود داند. پس چون در تو این گنجد که نظر به آن جهت عام کردی که تو اهل نظارهٔ حسن خاص ما نیستی، با تو نشاید مناظره کردن زیرا مناظره‌های ما با حسن آمیخته است و اظهار حسن بر غیرِ اهلش ظلم باشد، اِلّا به اهلش،" لَاتُعْطَوا الْحِکْمَةَ غَیْرَ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوها وَلَاتَمْنَغُوهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهُمْ " این علمِ نظر است علم مناظره نیست. گل و میوه نمی‌شکفد به پاییز که این مناظره باشد، یعنی به پاییز مخالف مقابله و مقاومت کردن باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز. اگر نظر آفتاب عمل یافت بیرون آید در هوای معتدل عادل‌، و اگر نه سر در کشید و به اصل خود رفت. پاییز با او می گوید «اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی، او می‌گوید پیش تو من (شاخ) خشکم و نامردم هرچ خواهی بگو» (بیت شعر:) ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای؟!              با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مُرده‌ام      تو که بهاءالدّینی اگر کمپیر زنی که دندان‌ها ندارد، روی چون پشت سوسمار آژنگ بر آژنگ بیاید و بگوید «اگر مردی و جوانی اینک آمدم پیش تو، اینک فَرَس و نگار‌! اینک میدان‌! مردی بنمای اگر مردی» گویی «معاذالله، واللّه که مرد نیستم و آنچ حکایت کردند دروغ گفتند، چون جفتْ تویی، نامردی خوش شد». کژدم می‌آید نیش برداشته بر عضو تو می‌رود که ‌«شنودم که مردی خندان خوشی، بخند تا خندهٔ ترا ببینم‌!» می‌گوید: «چون تو آمدی مرا هیچ خنده‌ای نیست و هیچ طبع خوش نیست، آنچ گفتند دروغ گفتند، همه دواعی خنده‌ام مشغول است، به آن امید که بِرَوی و از من دور شَوی.» گفت «آه کردی ذوق رفت، آه مکن تا ذوق نرود.» فرمود که «گاهی بود که اگر آه نکنی ذوق برود». علی اختلاف الحال و اگر چنین نبودی نفرمودی اِنَّ اِبرَاهِیمَ لَآوْاهٌ حَلِیْمٌ و هیچ طاعتی اظهار نبایستی کردن، که همه اظهار ذوق است و این سخن که تو می‌گویی از بهر آن می‌گویی که ذوق بیاید. پس اگر بَرندهٔ ذوق است بَرندهٔ ذوق را مباشرت می‌کنی تا ذوق بیاید و این نظیر آن باشد که خفته را بانگ زنند که ‌«برخیز روز شد کاروان می‌رود» گویند ‌«مزن بانگ که او در ذوق است، ذوقش برمد!» گوید «آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت‌.» گوید که «تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر» گوید «به این بانگ خفته در فکر آید و اگر نه او را چه فکر باشد درین خواب‌؟! بعد از آن که بیدار شود در فکر آید.» آنگاه بانگ بر دو نوع باشد، اگر بانگ‌کننده بالای او باشد در علم، موجب زیادتی فکر باشد، زیرا چون منبّه او صاحب علم باشد و او را بیداری‌یی باشد الهی؛ چون او را بیدار کرد از خواب غفلت‌، از عالَم خودش آگاه کند و آنجاش کشد، پس فکر او بالا گیرد، چون او را از حالی بلند آواز دادند. امّا اگر بعکس باشد که بیدار‌کننده تحت آن باشد در عقل، چون او را بیدار کند او را نظر به زیر افتد، چون بیدار کنندهٔ او اسفل است لابد او را نظر به اسفل افتد و فکر او به عالم سفلی رود.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سؤال کرد جوهر خادم سلطان که «به وقت زندگی یکی را پنج بار تلقین می‌کنند سخن را فهم نمی‌کند و ضبط نمی‌کند بعد از مرگ چه سؤالش کنند‌؟ که بعد از مرگ خود سؤال‌های آموخته را فراموش کند‌» گفتم: چو آموخته را فراموش کند‌؛ لاجرم صاف شود شایسته شود. مر سؤال ناآموخته را این ساعت که تو کلمات مرا از آن ساعت تا اکنون می‌شنوی بعضی را قبول می‌کنی که جنس آن شنیده‌ای و قبول کرده‌ای، بعضی را نیم قبول می‌کنی و بعضی را توقف می‌کنی. این رد و قبول و بحث باطن ترا هیچ کس می‌شنود؟ آنجا آلتی نی هرچند گوش داری از اندرون به گوش تو بانگی نمی‌آید. اگر اندرون بجویی هیچ گوینده نیابی، این آمدن تو به زیارت عین سؤال است بی‌کام و زبان که «ما را راهی بنمایید و آنچ نموده‌اید روشن‌تر کنید.» و این نشستن ما با شما خاموش یا به گفت جواب آن سؤال‌های پنهانی شماست، چون ازینجا به خدمت پادشاه باز روی آن سؤال است با پادشاه و جواب است و پادشاه را بی‌زبان همه روز با بندگانش سؤال است که چون می‌ایستید و چون می‌خورید و چون می‌نگرید اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ می‌آید و با خود برنمی‌آید که جواب راست گوید. چنانک کسی شکسته‌زبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند. زرگر که به سنگ می‌زند زر را سؤال است. زر جواب می‌گوید که اینم خالصم یا آمیخته‌ام. بیت شعر: بوته خود گویدت چو پالودی     که زری یا مس زراندودی. گرسنگی سؤال است از طبیعت که «در خانهٔ تن خللی هست، خشت بده گِل بده» خوردن جواب است که «بگیر» ناخوردن جواب است که «هنوز حاجت نیست آن مُهره هنوز خشک نشده است بر سر آن مهره نشاید زدن» طبیب می‌آید نبض می‌گیرد؛ آن سؤال است جنبیدنِ رگ جواب است، نظر به قاروره سؤال است و جواب است بی لاف گفتن. دانه در زمین انداختن سؤال است که «مرا فلان (میوه) می‌باید» درخت رُستن جوابست بی لاف زبان زیرا جواب بی‌حرف است سؤال بی‌حرف باید. با (؟یا) آنک دانه پوسیده بوَد درخت برنیاید هم سؤال و جوابست اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ. پادشاهی سه بار رقعه خواند جواب ننبشت. او شکایت نبشت که «سه بار است که به خدمت عرض می‌دارم اگر قبولم بفرمایند و اگر ردّم بفرمایند؟» پادشاه بر پشت رقعه نبشت «اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ وَجَوابُ الْاَحْمَقِ سُکُوْتٌ». نا روییدنِ درخت ترکِ جواب است، لاجرم جواب باشد. هر حرکتی که آدمی می‌کند سؤال است و هرچه او را پیش می‌آید از غم و شادی جواب است. اگر جوابِ خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود هم‌جنس آن سؤال کند که بر آن سؤال این جواب یافت و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر جنس آن سؤال نکند فَلَوْلَااِدْجَاءَهُمْ بَأْسنا تَضَرَّعُواْ وَلِکنْ فَسَتْ قُلوْبُهُمْ یعنی فهم نکردند که جواب مطابق سؤال ایشان است و زَیَّنَ لَهُمْ الشَّیْطَانُ مَاکَانُوا یَعْمَلُوْنَ یعنی سؤال خود را جواب می‌دیدند می‌گفتند «این جواب زشت لایق آن سؤال نیست» و ندانستند که دود از هیزم بود نه از آتش؛ هر چند هیزم خشک‌تر، دودِ آن کمتر. گلستانی را به باغبانی سپردی اگر آنجا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نِه، نه بر گلستان. گفت: «مادر را چرا کُشتی؟» گفت: «چیزی دیدم لایق نبود» گفت: «آن بیگانه را می‌بایست کشتن» گفت: «هر روز یکی را کشم؟». اکنون هرچ ترا پیش آید نفسِ خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن. اگر گویند کُلُّ مِنْ عِنْدِاللهِّ گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم مِن عنداللهّ چنانک آن یکی بر درخت قمرالدین میوه می‌ریخت و می‌خورد، خداوندِ باغ مطالبه می‌کرد گفت: «از خدا نمی‌ترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندهٔ خدا، می‌خورد بنده خدا از مال خدا!» گفت:‌ «بایست تا جوابت بگویم!»؛ «رسن بیارید و او را برین درخت بندید و می‌زنید تا جواب ظاهر شدن». فریاد برآورد که «از خدا نمی‌ترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ که تو بندهٔ خدایی و این چوب خدا، چوب خدا را می‌زنم بر بندهٔ خدا!». حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است هرچ گویی از خیر و شر از کوه همان شنوی و اگر گمان بری که «من خوب گفتم کوه زشت جواب داد» محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر؛ پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی. یک بیت شعر: بانگ خوش دار چون به کوه آیی      کوه را بانگ خر چه فرمایی؟. خوش آوازت همی‌دارد صدای گنبد خضرا.
هوش مصنوعی: جوهر خادم سلطان پرسید که چرا کسی که در زندگی‌، پنج بار تلقین می‌شود، بعد از مرگ نمی‌تواند یادآوری کند و از او چه سؤالی می‌شود وقتی خود فراموشی را تجربه خواهد کرد؟ گفتم: اگر او آنچه آموخته را فراموش کند، در نتیجه پاک و خالص می‌شود. برای سؤال‌هایی که آموخته نشده، وقتی که تو کلمات مرا می‌شنوی، برخی را قبول می‌کنی زیرا آنها را قبلاً شنیده‌ای، برخی را به طور نیمه‌قبول می‌کنی و برخی دیگر را متوقف می‌کنی. آیا این رد و قبول داخل باطن تو را کسی می‌شنود؟ در آنجا هیچ ابزار یا وسیله‌ای نیست و حتی اگر گوش داری، صدایی از درون به تو نمی‌رسد. در درون خود هیچ گوینده‌ای نمی‌یابی. آمدن تو به دیدار، خود نوعی سؤال است که «به ما راهنمایی کنید و آنچه انجام داده‌اید، بیشتر توضیح دهید». نشستن ما با شما یا در سکوت یا به گفتن جواب به سؤالات پنهانی شماست. وقتی به خدمت پادشاه برمی‌گردی، همان سؤال‌ها با او مطرح می‌شود و جواب نیز خواهد بود. پادشاه هر روز به بندگانش می‌پرسد که چگونه ایستاده‌اید، چگونه می‌خورید و چگونه نگاه می‌کنید. اگر کسی در درون خود دچار تردید باشد، پاسخ‌هایش نیز ممکن است نادرست باشد. مانند کسی که دچار لکنت زبان شده و هرچند بخواهد صحیح سخن بگوید، نمی‌تواند. هر حرکتی که انسان انجام می‌دهد، سؤال است و هر چه بر او می‌گذرد، از غم و شادی، جواب است. اگر پاسخ خوشایند باشد، باید شکرگزاری کند و اگر ناخوشایند، باید به خدا پناه ببرد و دیگر سوالی از آن جنس نکند. اگر می‌گویند همه چیز از جانب خداست، باید خود را متوجه کنیم که پاسخ‌های ما به خوبی با سؤالات تطابق داشته باشد. در آخر، باید بدانیم که عالم مانند کوه است و هرچه از آن بشنوی، همان شنیدنی است و نمی‌توان انتظار داشت که به دنبال نغمه‌ای خوش، صدای زشت بشنوی.

حاشیه ها

1398/03/24 02:05
برهان

چقدر درسته این متن. خدا رو شکر که این گنجینه ها رو داریم.

1402/04/23 01:06
کوروش

بانگ خوش دار چون بکوه آیی

کوه را بانگ خر چه فرمایی

 

 

 

1402/09/05 12:12
فرهود

زبان‌شکسته یعنی آدم کند زبان و کسی که نتواند کلمات را درست بگوید.

قمرالدین یعنی زردآلو

 

1403/11/04 01:02
سفید

 

«اکنون هرچه تو را پیش آید نفسِ خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن.»