گنجور

فصل بیست و نهم - سری هست که به کلاه زرّین آراسته شود و سری هست

سَری هست که به کلاه زرّین آراسته شود و سری هست که به کلاه زرّین و تاج مرصّع، جمال جعد او پوشیده شود؛ زیرا که جعد خوبان جذّاب عشق است او (آن) تختگاه دل‌هاست. تاج زرّین جماد است؛ پوشندهٔ آن معشوق فؤاد است. انگشتری سلیمان علیه السّلام در همه چیزها جُستیم در فقر یافتیم. به این شاهد هم (؟همه) سَکن‌ها کردیم به هیچ‌چیز چنان راضی نشد که بدین. آخر من روسبی‌باره‌ام از خُردِکی (خُردِگی) کار من این بوده است، بدانم. مانع‌ها را این برگیرد، پرده‌ها را این بسوزد اصل همهٔ طاعت‌ها اینست باقی فروعست؛ چنانکه حلق گوسفند نبرّی در پاچه‌ی او دَردمی چه منفعت کند؟ صوم سوی عدم بَرد که آخر همه خوشی‌ها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچه در بازار دکانی‌ است یا مشروبی و متاعی و یا پیشه‌ای، سررشته‌‌ی هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان، و آن سررشته‌‌ی پنهانست؛ تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود. همچنان هر ملّتی و هر دینی و هر کرامتی و معجزه‌ای و احوال انبیا را از هر یکی، آنها را سررشته‌ای‌ است در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِی اِمَامٍ مُبِیْنٍ. گفت: فاعل نیکی و بدی یک چیز است یا دو چیز؟ جواب ازین رو که وقت تردد در مناظره‌اند قطعاً دو باشد، که یک کس با خود مخالفت نکند. و ازین رو که لاینفک است بدی از نیکی زیرا که نیکی ترک بدی است و ترک بدی بی بدی محال است بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس دو چیز نبُوَد. چنانکه مجوس گفتند که یزدان خالق نیکویی‌هاست و اهرمن خالق بدی‌هاست و مکروهات، جواب گفتیم که «محبوبات از مکروهات جدا نیست زیرا محبوب بی‌مکروه محالست زیراکه محبوب، زوال مکروه است و زوال مکروه بی‌مکروه محالست. شادی زوال غمست و زوال غم، بی‌غم محالست؛ پس یکی باشد لایتجزّی.» گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف او فانی نشود در نطق، فایده‌ی آن به مستمع نرسد. هرکه عارف را بد گوید آن نیک گفتن ِ عارفست در حقیقت؛ زیرا عارف از آن صفت، گریزان است که نکوهش بر وی نشیند. عارف عدوّ آن صفت است پس بدگوینده‌ی آن صفت بدگوینده‌ی عدوّ عارف باشد و ستاینده‌ی عارف بوَد، از آنکه عارف از چنین مذمومی می‌گریزد و گریزنده از مذموم، محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس به حقیقت عارف می‌داند که او عدو من نیست و نکوهنده‌ی من نیست که من مثل باغ، خرّمم و گرد من دیوار است و بر آن دیوار حدث‌هاست و خارهاست؛ هرک می‌گذرد باغ را نمی‌بیند آن دیوار و آلایش را می‌بیند و بدِ آن را می‌گوید. پس باغ با او چه خشم گیرد؟ الا این بد گفتن او را زیان ِ کارست که او را با این دیوار می‌باید ساختن تا به باغ رسیدن. پس به نکوهشِ این دیوار از باغ دور مانَد پس خود را هلاک کرده باشد. پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تا در قهر او خشمگین باشد او جهت آن می‌کشد کافر را به یک نوع تا آن کافر خود را نکشد به صد لون، لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.

فصل بیست و هشتم - قال الجراّح المسیحی شرب عندی طایفةٌ: قال الجراّح المسیحی شرب عندی طایفةٌ من اصحاب شیخ صدرالدیّن و قالوا لی کان عیسی هواللهّ کما نزعمون و نحن نعرف ان ذاک حق لیکن نکتم و ننکر قاصداً محافظةً للملة. قال مولانا رضی اللهّ عنه کذب عدواّللهّ و حاشاللهّ هذا کلام من سکر من نبیذ الشیطان الضّال الذلّیل المذلّ المطرود من جناب الحق و کیف یجوزان یکون شخص ضعیفُ یهربُ من مکر الیهود من بقعة الی بقعة وصورته اقل من الذراّعین حافظاً لسبع السمّوات ثخاتة کلّ سمآءِ خمسمأیة عام و بین کلّ سمآء الی سماء خمسمائة عام ثخاتة کل ارض خمسمائة عام و بین کلّ ارض الی ارض خمسمایة عام و تحت العرش بحرٌ عمقهُ هکذا وللّه ملک ذاک البحر الی کعبه و اضعاف هذا کیف یعترف عقلک ان یکون مصرفها و مدبرّها اضعف الصور ثم قبل عیسی من کان خالق السموّات و الارض سبحانه عمّا یقول الظاّلمون قال المسیحی خاکی بر خاک رفت و پاکی بر پاک. قال اذا کان روح عیسی هواللهّ فاین راحُ روحهُ و انمّا یروح الراّح الی اصله و خالقه و اذا کان الاصل هو و الخالق اَین یروحُ. قال المسیحی نحن وجدناهکذا فاتخذناه ملةَّ قلت انت اذا وجدت و ورثت من ترکة ابیک ذهباً قلباً اَسود فاسداً ماتبدله بذهب صحیح المعیار صافیاً عن الغل و الغش بل تأخذ القلب و نقول وجدنا هذا اوبقیت من ابیک یداً شلآءِ و وجدت دوآءُ و طبیباً یصلح یدک الاشل ماتقبلُ و تقول وجدت یدّی هکذا اشلّ فلاارغب الی تبدیله اووجدت مآءٌ مالحاً فی ضیعة مات فیها ابوک و تربیت فیهاثم هدیت الی ضیعة اخری ماؤها عذبُ و نباتها حلوٌ و اهلها اصحّاء ماترغب الی النقل الیها و الشرب من المآء العذب یذهب عنک الامراض و العلل بل تقول انّا وجدنا تلک الضعیة و ماءَ ها المالح المورث للعلل فتمسک بما وجدنا حاشا لایفعل هذا و لایقول هذا من کان عاقلاً اوذا حس صحیح: ان اللهّ تعالی اعطالک عقلاً علی حدة غیرعقل ابیک ونظراً علی حدة غیر نظر ابیک و تمییز اعلی حدة فلم تعطلّ نظرک و عقلک و تتبع عقلاً یردیک ولایهدیک یوراش کان اَبوهُ اسکافاً فلما وصل الی حضرة السّلطان و علّم اداب الملوک و السّلاح داریة و اعطاهُ اعلی المناصب قطُ ما قال انّا وجدنا ابأنااساکفاً فلا نریدُ هذه المرتبة بل اعطنی ایهّا السلّطان دکاناً فی السوق اتعانی الاساکفیةّ بل الکلب مع کمال خسته اذا علم الصید و صار صیاداً للسلطان نسی ماوجد من ابیه و امه و هو السکون فی المتین و الخربات و الحرص علی الجیف بل یتبع خیل السلّطان و یتابع الصیّود و کذا البازُ اذا ادبه السلّطان قط لایقول اناّ وجدنا من ابائنا قفار الجبال و اکل المیتات فلا نلتفت الی طبل السلّطان ولاالی صیده فاذا کان عقل الحیوان یتشبث بما وَجَد اَحسن ممّاورث من ابویه فمن السمّج الفاحش ان یکون الانسان و الذی تفضلّ علی اهل الارض بالعقل و التمیز اقل من الحیوان نعوذ باللهّ من ذلک نعم یصحّ ان یقول ان رب عیسی علیه السلّام اعزّ عیسی و قربّه قمن خدمه فقد خدم الربّ و من اطاعه فقد اطاع الربّ فاذا بعث اللهّ نبیاً افضل من عیسی اظهر علی یده ما اظهر علی ید عیسی و الزیادة یجب متابعة ذلک النبی للهّ تعالی لالعینه و لایعبد لعینه الا اللهّ ولا یُحبّ الا اللهّ و انّما یُحِب غیراللهّ للهّ تعالی و ان الی ربکّ المنتهی یعنی مُنتهی ان تُحبّ الشیء لغیره و تَطلبهُ لغیره حتّی بنتهی الی اللهّ فتحیته لعینه. کعبه را جامه کردن از هوس است یاء بیتی حمال کعبه بس است لیس التکحل فی العینین کالکحل کما ان خلاقة الثیابَ و رثاثتها یکتم لطف الغناء و الاحتشام فکذلک جودة الثیاب و حسن الکسوة تکتم سیماء الفقرآء و جمالهم و کمالهم اذا تخرقّ ثَوب الفقیر انفتح قَلبه. فصل سی ام - پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگيرد: پیوسته، شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طُرفه افتاده‌است که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد! حق تعالی با بایزید گفت که یا بایزید چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدَ ، اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست؛ یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست. این آنست که از خود تهی شده‌است و کلّی نمانده‌است، که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی در او بودی، که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی می‌خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دویی و فراق نگنجد. وصل کلّی باشد و اتحّاد، زیرا همه رنجها از آن می‌خیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود، چون نخواهی رنج نمانَد‌‌. مردان منقسم‌اند و ایشان را درین طریق، مراتب است؛ بعضی به جهد و سعی به جایی برسند که آنچه خواهند به اندرون و اندیشه، بفعل بیاورند؛ این مقدور بشرست . امّا آنکه در اندرون دغدغهٔ خواست و اندیشه نیاید آن مقدور آدمی نیست آن را جز جذبهٔ حق از او نَبَرد." قُلْ جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ اُدْخُلْ یَا مُؤْمِنُ فاِنَّ نُوْرَکَ اَطْفاءَ نَاری" . مؤمن چون تمام او را ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق(خواهد)، خواهی جذبهٔ او باشد خواهی جذبهٔ حق . آنچه می‌گویند «بعد از مصطفی (صلیّ اللهّ علیه و سلمّ) و پیغامبران علیهم السلام، وحی بر دیگران مُنزَل نشود»، چرا نشود؟ شود الا آن را وحی نخوانند. معنی آن باشد که می‌گوید اَلْمُؤْمِنُ یَنْظُرُ بِنُوْرِاللهِّ چون به نور خدا نظر می‌کند همه را ببیند. اول را و آخر را غایت را و حاضر را؛ زیرا از نور خدا چیزی چون پوشیده باشد؟ و اگر پوشیده باشد آن نور خدا نباشد. پس معنی، وحی هست اگرچه آن را وحی نخوانند. عثمان رضی اللهّ عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت، خلق منتظر بودند که تا چه فرماید، خمُش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر می‌کرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشسته‌اند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه، ایشان را آن‌چنان حالت ِ نیکو نشده بود. فایده‌هایی ایشان را حاصل شد و سِرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود؛ تا آخر مجلس همچنین نظر می‌کرد و چیزی نمی‌فرمود، چون خواست فروآمدن فرمود که: اِنَّ لَکُمْ اِمامٌ فَعَالٌ خَیْرٌ اِلَیْکُمْ مِنْ اِمَامٍ قَواّلٍ . راست فرمود چون مراد از قول، فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق؛ بی‌گفت، اضعاف ِ آن که از گفت حاصل کرده بودند میسر شد. پس آنچه فرمود عین صواب فرمود آمدیم که خود را فعاّل گفت و در آن حالت که او بر منبر بود فعلی نکرد ظاهر که آن را به نظر و آن دیدن نماز نکرد، بحج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمی‌گفت، خود خطبه نیز نگفت. پس دانستیم که عمل و فعل این صورت نیست تنها، بلکه این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل، جان. اینکه می‌فرماید مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اَصْحَابِیْ کَالنُّجُوْمِ بِاَیِّهِمِ اقْتَدَیْتُمْ اِهْتَدَیْتُمْ اینکه یکی در ستاره نظر می‌کند و راه می‌برد؛ هیچ ستاره‌ای سخن میگوید با وی؟ نی! الا بمجردّ آنکه در ستاره نظر می‌کند راه را از بی‌راهه می‌داند و به منزل می‌رسد . همچنین ممکنست که در اولیای حق نظر کنی؛ ایشان در تو تصرّف کنند بی‌ گفتی و بحثی و قال و قیلی، مقصود حاصل‌شود و ترا بمنزل وصل رساند.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سَری هست که به کلاه زرّین آراسته شود و سری هست که به کلاه زرّین و تاج مرصّع، جمال جعد او پوشیده شود؛ زیرا که جعد خوبان جذّاب عشق است او (آن) تختگاه دل‌هاست. تاج زرّین جماد است؛ پوشندهٔ آن معشوق فؤاد است. انگشتری سلیمان علیه السّلام در همه چیزها جُستیم در فقر یافتیم. به این شاهد هم (؟همه) سَکن‌ها کردیم به هیچ‌چیز چنان راضی نشد که بدین. آخر من روسبی‌باره‌ام از خُردِکی (خُردِگی) کار من این بوده است، بدانم. مانع‌ها را این برگیرد، پرده‌ها را این بسوزد اصل همهٔ طاعت‌ها اینست باقی فروعست؛ چنانکه حلق گوسفند نبرّی در پاچه‌ی او دَردمی چه منفعت کند؟ صوم سوی عدم بَرد که آخر همه خوشی‌ها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچه در بازار دکانی‌ است یا مشروبی و متاعی و یا پیشه‌ای، سررشته‌‌ی هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان، و آن سررشته‌‌ی پنهانست؛ تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود. همچنان هر ملّتی و هر دینی و هر کرامتی و معجزه‌ای و احوال انبیا را از هر یکی، آنها را سررشته‌ای‌ است در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِی اِمَامٍ مُبِیْنٍ. گفت: فاعل نیکی و بدی یک چیز است یا دو چیز؟ جواب ازین رو که وقت تردد در مناظره‌اند قطعاً دو باشد، که یک کس با خود مخالفت نکند. و ازین رو که لاینفک است بدی از نیکی زیرا که نیکی ترک بدی است و ترک بدی بی بدی محال است بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس دو چیز نبُوَد. چنانکه مجوس گفتند که یزدان خالق نیکویی‌هاست و اهرمن خالق بدی‌هاست و مکروهات، جواب گفتیم که «محبوبات از مکروهات جدا نیست زیرا محبوب بی‌مکروه محالست زیراکه محبوب، زوال مکروه است و زوال مکروه بی‌مکروه محالست. شادی زوال غمست و زوال غم، بی‌غم محالست؛ پس یکی باشد لایتجزّی.» گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف او فانی نشود در نطق، فایده‌ی آن به مستمع نرسد. هرکه عارف را بد گوید آن نیک گفتن ِ عارفست در حقیقت؛ زیرا عارف از آن صفت، گریزان است که نکوهش بر وی نشیند. عارف عدوّ آن صفت است پس بدگوینده‌ی آن صفت بدگوینده‌ی عدوّ عارف باشد و ستاینده‌ی عارف بوَد، از آنکه عارف از چنین مذمومی می‌گریزد و گریزنده از مذموم، محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس به حقیقت عارف می‌داند که او عدو من نیست و نکوهنده‌ی من نیست که من مثل باغ، خرّمم و گرد من دیوار است و بر آن دیوار حدث‌هاست و خارهاست؛ هرک می‌گذرد باغ را نمی‌بیند آن دیوار و آلایش را می‌بیند و بدِ آن را می‌گوید. پس باغ با او چه خشم گیرد؟ الا این بد گفتن او را زیان ِ کارست که او را با این دیوار می‌باید ساختن تا به باغ رسیدن. پس به نکوهشِ این دیوار از باغ دور مانَد پس خود را هلاک کرده باشد. پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تا در قهر او خشمگین باشد او جهت آن می‌کشد کافر را به یک نوع تا آن کافر خود را نکشد به صد لون، لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.
هوش مصنوعی: سری وجود دارد که به کلاهی زرین آراسته می‌شود و سری نیز هست که به کلاه و تاج مرصع می‌درخشد؛ چرا که زیبایی چهره‌های خوبان، جذابیت عشق را می‌افزاید و این زیبایی تختگاه دل‌هاست. تاج زرین جزئی بی‌روح است و کسی که آن را می‌پوشد، محبوب دل‌هاست. در جست‌وجویی که داشتیم، به نوعی فقر رسیدیم. ما با این شاهد در سکنته‌ای کردیم که هیچ چیز به اندازه این شاهد راضی‌مان نکرد. در نهایت، من خود را در کارهای کوچک مقصر می‌دانم. موانع را این شخص برطرف می‌کند و پرده‌ها را می‌سوزاند. اصل همه عبادت‌ها همین است و بقیه فرع هستند؛ همان‌طور که حلقه زخم‌خورده یک گوسفند در پایش چه سودی دارد؟ عبادات به سمت عدم بروند، چون در نهایت تمام خوشی‌ها در آنجاست. هرچه در مغازه‌ها و بازارها هست، ریشه در نیاز انسان دارد و این ریشه پنهان است؛ تا زمانی که نیاز نباشد، آن ریشه حرکت نمی‌کند و پیدا نمی‌شود. همین‌طور هر فرهنگی، دینی، کرامتی و معجزه‌ای در هر یک از پیامبران دارای ریشه‌ای در روح انسانی است که تا آن نیاز نباشد، حرکتی نمی‌کند و نمایان نمی‌شود. کسی از نیکی و بدی بپرسد که یک چیز هستند یا دو چیز؟ پاسخ واضح است که در زمان مناظره، قطعاً دو خواهد بود؛ چرا که هیچ کس با خود در تضاد نخواهد بود. بدی و نیکی از یکدیگر جدا نیستند، چون نیکی عبارت است از ترک بدی و ترک بدی بدون وجود بدی ممکن نیست. بدین ترتیب، نیکی و بدی دو چیز نیستند. مجوس‌ها معتقد بودند که یزدان خالق خوبی‌ها و اهرمن خالق بدی‌هاست و ما پاسخ دادیم که چیزهایی محبوب از بدی‌ها جدا نیستند؛ چرا که محبوب بدون زوال بدی‌ها ممکن نیست و زوال بدی هم بدون وجود بدی ممکن نیست. شادی زوال غم است و زوال غم بدون وجود غم ممکن نیست؛ بنابراین، همه این‌ها به یک چیز برمی‌گردد. تا چیزی فانی نشود، مزایای آن نیز مشخص نخواهد شد؛ درست مانند این که سخن تا حروفش فانی نشود، فایده‌اش به شنونده نمی‌رسد. هر کس که عارف را بد می‌نامد، در حقیقت نیکو گفته است، چون عارف از آن صفت فراری است تا نکوهش بر او نشود. عارف دشمن آن صفت است و در واقع، کسی که به عارف ناپسند بگوید، دشمن او محسوب می‌شود. عارف از مذمت می‌گریزد و فرار از مذمت، موجب ستایش است. بنابراین، عارف می‌داند که او دشمن من نیست و نکوهنده من نیست. چون من مانند باغی پرثمر هستم و دور و بر من دیوارها و خارها قرار دارد. هر کس که می‌گذرد، به باغ نمی‌نگرد و فقط دیوار و آلودگی‌ها را می‌بیند و به بدی آن اشاره می‌کند. پس باغ از او چه خشم گیرد؟ بدگویی او به خود او آسیب می‌زند، چون او ناچار است با این دیوار کنار بیاید تا به باغ برسد. بنابراین با نکوهش دیوار از باغ فاصله می‌گیرد و خود را به هلاکت می‌اندازد. پیامبر خدا، صلی‌الله‌عليه‌وآله، فرمود: «من شادمان مقتول هستم و هیچ دشمنی ندارم تا از او خشمگین شوم.» او به همین خاطر کافران را به یک شکل می‌کشد که آن کافر خود را به صد شیوه نکشد، بنابراین در این کشتن شادمان است.