حکایت شمارهٔ ۱۷
امام ابوبکر محمدبن احمد الواعظ السرخسی گفت کی از خواجه احمد محمد صوفی شنودم کی گفت درویشی از اصحاب خانقاه من بعد از وفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز او را بخواب دید کی شیخ را گفتی ای شیخ تودر دنیا بر سماع و لوعی تمام داشی اکنون حال تو با سماع چیست؟ شیخ او را گفتی:
از لحنهای موصلی و لحن ارغنون
آواز آن نگار مرا بینیاز کرد
چون شیخ این بگفت درویش نعره بزد و ازخواب بیدارگشت و حالتی بر وی پدید آمد، چون ساکن شد از وی حال پرسیدیم، ما را این حکایت برگرفت.
حکایت شمارهٔ ۱۶: خواجه ناصر پسر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز در میهنه بیمار شد بعد ازوفات شیخ، به مدتی بطبیب بطوس شد، چند روزها آنجا بود، چون اندکی صحت یافت روی به گورستان سفالقان نهاد به زیارت مشایخ. چون بازآمد آن شب بخفت، شیخ را دید که با او گفت ای ناصرحکایت شمارهٔ ۱۸: در آن وقت کی سلطان سنجررا به سمرقند کفار خطا بشکست و آن حادثۀ بدان عظیمی بیفتاد، خوارزمشاه اتسیز به خراسان آمد، چون بباورد رسید و قصد خاوران کرد در دل داشت کی غارت کند چون بیک فرسنگی میهنه رسید بموضعی که آنرا رباط سر بالا گویند اسبی که برنشسته بود بر جای بیستاد، چندانکه تازیانه زد نمیرفت. جنیبت خواست و برنشست آن اسب نیز پیش نمیرفت. وزیر او در خدمت او بود، خواجه عراق الصابندی گفت ای پادشاه عادل این موضع را جای عزیز و متبرّک نشان میدهند، درین بقعه تربت شیخی کی یگانۀ عالم بوده است اندیشۀ کی در حقّ این بقعه داشتۀ بَدَل فرمای. گفت راست گفتی چنان کنم پس در حال اسب روان شد و او را اعتقادی عظیم در حقّ شیخ پدید آمد، و جاندار خاص را بمیهنه فرستاد بشحنگی و فرمود کی اهل این بقعه را بشارت ده کی ما اندیشۀ که داشتیم بَدَل فرمودیم و فرمود این جان دار را کی چنان میباید کی ایشان را هیچ زحمت نداری کی این ولایت خاص خزینۀ ماست و فرمود کی سه روز اینجا مقام خواهد بود. پس فرزندان شیخ و صوفیان بیرون شدند، بسیار اعزاز و اکرام فرمود و جمال الدین بوروح که پسر عم دعاگوی مؤلف این مجموع بود و در فنون علم متبحر، دعا و فصلی نیکو بگفت و از حالات شیخ و کرامات و ریاضات او فصولی مشبع تقریر کرد، او جمع را باز گردانید و جمال الدین را بازگرفت و بعد نماز خفتن حالی باز و بزیارت آمد جمال الدین را بازگردانید برآن قرار کی بامداد پیش او آید و درین سه روز پیوسته بخدمت باشد. چون به لشکر گاه باز شد و مردمان آرام گرفتند آتشی از پیش قبله پدید آمد و هر ساعت آن آتش زیادت میشد و شعاع آن بر آسمان میافتادو آسمان سرخ مینمود چنانک جملۀ کوه میهنه نهاده است و نزدیک رسیده. گفت و گوی در لشکرگاه افتاد، خوارزمشاه از خواب بیدار شد و آن حال مشاهده کرد و ترس لشکر بدید، از آنجا براند وگفت شیخ آتش و اهل میهنه چون بلشکرگاه شدند همه لشکر رفته بودند پس اهل میهنه پرسیدند تا آن آتش چه بوده است؟ معلوم شد که جمعی از برزگران در آن کوه کی نزدیک میهنه است غله کشته بودند و بدروده و خرمنها بسیار جمع کرده، درشب آتش کرده بودند قدری آتش در سوادی زار افتاده باد آنرا تهییج کرده و میسوخت و شعاع آن بر اسمان افتادو از جملۀ کرامات شیخ ما یکی این بود که آن فتنه و ظلم خوارزمشاه را رفع کرد و.
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.