گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۵

خواجه امام ابوالمعالی قشیری گفت: بعد از وفات شیخ بوسعید بچند سالها به نشابور در خانقاه شیخ دعوتی کرده بودند و من با پدر خویش و با هر دو عم خود امام ابونصر و امام ابوسعید در آنجای بودیم و جملۀ شهر از اکابر ایمه و متصوفه حاضر بودند و فخر الاسلام ابوالقاسم پسر امام الحرمین ابوالمعالی بامابود واو مردی متکبر و متهور بود و جوان بود، با پدرم سخن بسیار می‌گفت، او را گفت بسیار سخن مگوی شاید کی صوفیان ما را بازخواست کنند. فخرالاسلام گفت برسبلت همۀ صوفیان آنگاه کی به منزلت جنید رسیده باشند! این کلمه بگفت و همچنان سخن می‌گفت. گربۀ از درخانقاه در آمد و ازکنار درگرفت و یک یک را از آن جمع می‌بویید، چون به فخرالاسلام رسید او را ببویید و بر وی شاشید وبدر خانقاه بیرون شد. فخرالاسلام بشکست و بدانست کی این قفا از کجا خورد، برخاست تا استغفار کند، جمع اشارت بخواجه امام بوسعید قشیری کردند که او بزرگتر جمع بود، چون بدانستند که چه رفته است. گفت این استغفار در شیخ ابوسعید ابوالخیر باید کرد کی این کرامات وی بود کی این خانقاه ویست و او بعد به چندین سالها از وفات خویش مشرف است بر حالات که چون از جمع یکی بی‌خردکی در وجود آمد گوش مال آن بچه وجه داد. پس همه جمع برین متفق گشتند و فخرالاسلام روی سوی میهنه کرد و استغفار کرد و جمع را حالتها پدید آمد و خرقها افتاد و وقتی خوش برفت.

حکایت شمارهٔ ۱۴: ازخواجه امام ظهیر الدین اسعد قشیری شنیدم، کی نبیرۀ استاد امام بود، کی گفت مرادر نشابور از جهت صوفیان هفتصد دینار نشابوری قرض افتاده بود، عزم لشکرگاه کردم و لشکر بمرو بود، چون بمیهنه رسیدم فرزندان شیخ بوسعید مرا بازگرفتند چند روزها، و بسیاری مراعات کردند چون مدتی مقام کردم و کارها ساختم تا بمرو روم و پای افزار بپوشیده بودم و برین اندیشه در مشهد شدم، چون چشمم بر تربت شیخ افتاد سر در پیش افکندم و چشم بر هم نهادم،گفتی جملۀ حجابها از پیش چشم من برخاست، شیخ رادیدم معاینه کی مرا می‌گفت این که تو می‌کنی پدرت کرد یا جدت کرد؟ برو، بازگرد و بنشین کی هم آنجا مقصود حاصل آید. من بیرون آمدم و گفتم ستور بازدهید و کری بازستانید، کری تا بنشابور گیرید. من بازگشتم و بنشابور آمدم و در خانقاه بنشستم، حقّ سبحانه و تعالی چنان ساخت که هم در آن ماه هفتصد دینار نشابوری وام گزارده شد و آن سال چندان فتوح بود کی بیرون خرج خانقاه چند مستغل نکو از جهت خانقاه راست شد و هیچ سال مرا معیشت بدان فراخی و خوشی نبود به برکت همت و اشارت شیخ قدس اللّه روحه العزیز.حکایت شمارهٔ ۱۶: خواجه ناصر پسر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز در میهنه بیمار شد بعد ازوفات شیخ، به مدتی بطبیب بطوس شد، چند روزها آنجا بود، چون اندکی صحت یافت روی به گورستان سفالقان نهاد به زیارت مشایخ. چون بازآمد آن شب بخفت، شیخ را دید که با او گفت ای ناصر

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خواجه امام ابوالمعالی قشیری گفت: بعد از وفات شیخ بوسعید بچند سالها به نشابور در خانقاه شیخ دعوتی کرده بودند و من با پدر خویش و با هر دو عم خود امام ابونصر و امام ابوسعید در آنجای بودیم و جملۀ شهر از اکابر ایمه و متصوفه حاضر بودند و فخر الاسلام ابوالقاسم پسر امام الحرمین ابوالمعالی بامابود واو مردی متکبر و متهور بود و جوان بود، با پدرم سخن بسیار می‌گفت، او را گفت بسیار سخن مگوی شاید کی صوفیان ما را بازخواست کنند. فخرالاسلام گفت برسبلت همۀ صوفیان آنگاه کی به منزلت جنید رسیده باشند! این کلمه بگفت و همچنان سخن می‌گفت. گربۀ از درخانقاه در آمد و ازکنار درگرفت و یک یک را از آن جمع می‌بویید، چون به فخرالاسلام رسید او را ببویید و بر وی شاشید وبدر خانقاه بیرون شد. فخرالاسلام بشکست و بدانست کی این قفا از کجا خورد، برخاست تا استغفار کند، جمع اشارت بخواجه امام بوسعید قشیری کردند که او بزرگتر جمع بود، چون بدانستند که چه رفته است. گفت این استغفار در شیخ ابوسعید ابوالخیر باید کرد کی این کرامات وی بود کی این خانقاه ویست و او بعد به چندین سالها از وفات خویش مشرف است بر حالات که چون از جمع یکی بی‌خردکی در وجود آمد گوش مال آن بچه وجه داد. پس همه جمع برین متفق گشتند و فخرالاسلام روی سوی میهنه کرد و استغفار کرد و جمع را حالتها پدید آمد و خرقها افتاد و وقتی خوش برفت.
هوش مصنوعی: خواجه امام ابوالمعالی قشیری روایت می‌کند که پس از فوت شیخ بوسعید، چند سال به نشابور دعوت شده بودند و او همراه پدر و عمویانش به آنجا رفته بود. در آنجا جمعی از بزرگان دین و عرفان حضور داشتند، از جمله فخر الاسلام ابوالقاسم که مردی جوان و متکبر بود و با پدرش با افتخار سخن می‌گفت. پدرش به او توصیه کرد که کمتر صحبت کند تا مبادا صوفیان به او اعتراض کنند. اما فخر الاسلام با ارائه نظرش ادامه می‌داد و می‌گفت که صوفیان تنها زمانی سزاوار نقدند که به مقام جنید برسند. در همین حین، گربه‌ای به خانقاه وارد شد و شروع به بوکردن افراد کرد. وقتی به فخر الاسلام رسید، او را بو کرد و روی او ادرار کرد و سپس خارج شد. این عمل باعث ناراحتی فخر الاسلام شد و متوجه شد که کارش مورد تمسخر قرار گرفته است. او تلاش کرد که استغفار کند و دیگران به خواجه امام بوسعید قشیری اشاره کردند تا او به عنوان بزرگتر جمع استغفار کند. خواجه قشیری بیان کرد که باید از شیخ ابوسعید ابوالخیر استغفار کرد، چون این اتفاق نشانه‌ای از کرامات اوست. بعد از آن جمعیت به توافق رسیدند و فخر الاسلام به سمت میهنه روی آورد و استغفار کرد و در نتیجه حالاتی خوش برای جمع ایجاد شد.