گنجور

حکایت شمارهٔ ۹۱

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود کسی کوزۀ آب بوی آورد و گفت بادی بر اینجا دَم از بهر بیماری. شیخ بادی برآن کوزه دمید و از آن مرد بستد و بخورد. مرد گفت ای شیخ چرا چنین کردی؟ گفت این باد کی برینجا دمیدیم درکَون این شربت کسی جز ما نکشد اکنون فردا بازآی تا باد شفا بدودمیم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود کسی کوزۀ آب بوی آورد و گفت بادی بر اینجا دَم از بهر بیماری. شیخ بادی برآن کوزه دمید و از آن مرد بستد و بخورد. مرد گفت ای شیخ چرا چنین کردی؟ گفت این باد کی برینجا دمیدیم درکَون این شربت کسی جز ما نکشد اکنون فردا بازآی تا باد شفا بدودمیم.
هوش مصنوعی: در آن زمان شیخی در بنشابور بود که مردی کوزه‌ای آب آورده و گفت بادی بر اینجا وزیده است که به خاطر بیماری است. شیخ بر روی آن کوزه دمید و آب را از آن مرد گرفت و نوشید. مرد از شیخ پرسید: چرا این کار را کردی؟ شیخ پاسخ داد: این بادی که من بر روی این کوزه دمیدم، در دل این شربت کسی جز ما نخواهد نوشید. حالا فردا برگرد تا باد شفا را بدهم.