حکایت شمارهٔ ۹۱
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود کسی کوزۀ آب بوی آورد و گفت بادی بر اینجا دَم از بهر بیماری. شیخ بادی برآن کوزه دمید و از آن مرد بستد و بخورد. مرد گفت ای شیخ چرا چنین کردی؟ گفت این باد کی برینجا دمیدیم درکَون این شربت کسی جز ما نکشد اکنون فردا بازآی تا باد شفا بدودمیم.
حکایت شمارهٔ ۹۰: خواجه بوبکر مؤدب گفت که روزی شیخ با خطیب کوفی سخنی میگفت آهسته، پس روی سوی من کرد و گفت میشنودی که چه میگفتیم؟ گفتم نه. شیخ گفت میگفتیم: العجزُ عجزان التوانی فی الامر اِذا امکن والجد فی طلبه اذافات و در آن ساعت کی شیخ این سخن میگفت قوّال این مصراع میخواند: ولاتسقنی سراً اذا امکن الجهر.حکایت شمارهٔ ۹۲: در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، به حمام شد، درویشی او را خدمت میکرد و دست بر بازوی شیخ مینهاد و شوخ از پشت شیخ بر بازو جمع میکرد چنانک رسم ایشانست تا آنکس ببیند در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ جوامردی چیست؟ شیخ گفت آنکه شوخ مرد پیش روی او نیاری. حاضران انصاف بدارند کی کسی درین معنی بهتر ازین سخنی نگفته است.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود کسی کوزۀ آب بوی آورد و گفت بادی بر اینجا دَم از بهر بیماری. شیخ بادی برآن کوزه دمید و از آن مرد بستد و بخورد. مرد گفت ای شیخ چرا چنین کردی؟ گفت این باد کی برینجا دمیدیم درکَون این شربت کسی جز ما نکشد اکنون فردا بازآی تا باد شفا بدودمیم.
هوش مصنوعی: در آن زمان شیخی در بنشابور بود که مردی کوزهای آب آورده و گفت بادی بر اینجا وزیده است که به خاطر بیماری است. شیخ بر روی آن کوزه دمید و آب را از آن مرد گرفت و نوشید. مرد از شیخ پرسید: چرا این کار را کردی؟ شیخ پاسخ داد: این بادی که من بر روی این کوزه دمیدم، در دل این شربت کسی جز ما نخواهد نوشید. حالا فردا برگرد تا باد شفا را بدهم.

محمد بن منور