گنجور

حکایت شمارهٔ ۸۵

روزی شیخ براهی می‌گذشت، کناسان مبرز پاک می‌کردند و آن نجاست بخیک بیرون می‌آوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و می‌گریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت این نجاست بزفان حال با ما سخنی می‌گوید. بیک شب کی با شما صحبت داشتیم برنگ شما شدیم، از ما بچه سبب می‌گریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند وحالتها رفت.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روزی شیخ براهی می‌گذشت، کناسان مبرز پاک می‌کردند و آن نجاست بخیک بیرون می‌آوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و می‌گریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت این نجاست بزفان حال با ما سخنی می‌گوید. بیک شب کی با شما صحبت داشتیم برنگ شما شدیم، از ما بچه سبب می‌گریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند وحالتها رفت.
هوش مصنوعی: روزی یکی از بزرگ‌ترین عالمان در حال عبور بود که گروهی از روحانیون در حال پاک کردن جایی بودند. وقتی گروه صوفیان به آنجا رسیدند، سعی کردند خود را جمع و جور کنند و از آن مکان دور شوند. عالم آن‌ها را صدا کرد و گفت: "این نجاست در حال حاضر با ما سخن می‌گوید. من شب گذشته با شما صحبت کردم و به خاطر شما دلهره کردم. چرا از ما فرار می‌کنید؟ این ما هستیم که باید از شما بگریزیم!" وقتی این عبارات را بیان کرد، جمعیت دچار هیجانی شد و همه شروع به گریه کردند و حالشان دگرگون شد.