گنجور

حکایت شمارهٔ ۸۴

روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بتعزیتی می‌رفت، معرفان پیش شیخ آمدند و خواستند کی شیخ را تعریفی کنند چنانک رسم ایشان بود. چون شیخ را بدیدند فرو ماندند، ندانستند کی چه گویند از مریدان شیخ پرسیدند که شیخ را چه لقب گوییم؟ شیخ را معلوم شد کی چه گویند، ایشان را گفت در روید و آواز دهید کی: هیچ کس بن هیچ کس را راه دهید! همۀ بزرگان بشنیدند، سربرآوردند، شیخ را دیدند کی می‌آمد و همه را وقت خوش شد و بگریستند.

حکایت شمارهٔ ۸۳: شیخ را پرسیدند که هر پیری را پیری بوده است پیر تو که بوده است؟ و پیران خود را از مجاهده ضعیف کرده‌اند و گردن تو در زه پیرهن نمی‌گنجد و پیران حج کرده‌اند و توحج نکردۀ سبب چیست؟ شیخ جواب داد کی می‌پرسی کی هر پیر را پیری بوده است پیر تو که بوده است؟ ذلِکَ مِمَّا علَمَّنِی رَبّی و آنچ می‌پرسی کی پیران به مجاهده خود را نحیف کرده‌اند و گردن تو بدین گونه که در زه پیرهن نمی‌گنجد، ما را عجب از آن می‌آید کی گردن مادر هفت آسمان و زمین چون می‌گنجد بدینچه خدای ما را ارزانی فرموده است، و آنچ می‌گویی که پیران سفر حجاز کرده‌اند و تو حج نکردۀ، بس کاری نبود کی هزار فرسنگ زمین بزیر پای بازگذاری تاخانۀ زیارت کنی مرد آن مرد باشد کی اینجا نشسته بود در شبانروزی چنین خانۀ معمور زَبَرِ سر وی طواف می‌کند. بنگریستند هرکه حاضر بود بدید.حکایت شمارهٔ ۸۵: روزی شیخ براهی می‌گذشت، کناسان مبرز پاک می‌کردند و آن نجاست بخیک بیرون می‌آوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و می‌گریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت این نجاست بزفان حال با ما سخنی می‌گوید. بیک شب کی با شما صحبت داشتیم برنگ شما شدیم، از ما بچه سبب می‌گریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند وحالتها رفت.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بتعزیتی می‌رفت، معرفان پیش شیخ آمدند و خواستند کی شیخ را تعریفی کنند چنانک رسم ایشان بود. چون شیخ را بدیدند فرو ماندند، ندانستند کی چه گویند از مریدان شیخ پرسیدند که شیخ را چه لقب گوییم؟ شیخ را معلوم شد کی چه گویند، ایشان را گفت در روید و آواز دهید کی: هیچ کس بن هیچ کس را راه دهید! همۀ بزرگان بشنیدند، سربرآوردند، شیخ را دیدند کی می‌آمد و همه را وقت خوش شد و بگریستند.
هوش مصنوعی: روزی شیخی در نشابور به مراسم عزاداری می‌رفت. عده‌ای از معرفان به دیدارش آمدند و خواستند او را تحسین کنند، همان‌طور که معمولشان بود. اما وقتی شیخ را دیدند، نتوانستند چیزی بگویند و از مریدانش پرسیدند که چه لقبی برای او مناسب است. شیخ متوجه شد که آنان دچار تردید شده‌اند و به آن‌ها گفت بروند و اعلام کنند که هیچ کس نباید هیچ کس را در مسیر راه بیندازند. وقتی بزرگان این را شنیدند، سرشان را بالا آوردند و شیخ را دیدند که می‌آید. این باعث خوشحالی همگان شد و اشک از چشمانشان جاری شد.