گنجور

حکایت شمارهٔ ۸۲

شیخ بوسعید گفت قدس اللّه روحه العزیز کی ما را بخواب دیدند مرده و زنخ بربسته و سخن می‌گوییم. کسی گویدی فرا مردمان کی سخن مگویید و اگر گویید چنین گویید کی شیخ گفت آنگاه که بمردی او بماند و بس ماتَ الْعَبْدُ وَهُوَ لَمْ یَزَلْ.

مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی اِنَّ الَّذی فَرَض عَلَیْکَ الْقُرْانَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفته‌اند کی: اَرادبه فتح مکة، ما چنین می‌گوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند، اَراد به لقاء الاخوان.

حکایات و فوائد
این فواید برزفان مبارک شیخ ابوسعید رفته است پراکنده:

شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر، کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حقّ سبحانه و تعالی می‌گوید اَلا مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی َومَنْ طَلَب غَیْری لَمْ یَجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود: قَدْطالَ شَوْقُ الاَبْرارِ اِلی لقائی وَاَنا اِلی لقائهم

شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حقّ سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟

شیخ گفت بعضی حکما گفته‌اند کی: وُلدتَ باکیاً وَالنّاسُ یَضْحَکُونَ فَاجْتَهدْ بِاَنْ تَمُوتَ ضاحِکاً وَالنَّاسُ یَبْکُونَ:

جایی کی حدیث تو کنند خندانم
خندان خندان بلب برآید جانم

شیخ گفت هر کرا اطلاع دادند بر ذرۀ از علم توحید از حمل پشۀ عاجز آید از گرانی آنچ برونهاده باشند.

شیخ ما گفت:

تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا روبَه لنگ

شیخ ما گفت: اشْرَف کَلَمةٍ فِی التَّوحیدِ قَولُ النَّبِی صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم سُبْحانَ مَنْ لمْ یَجْعَلْ لِخَلْقِهِ سَبیْلاً اِلی مَعْرِفَتِهِ اِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِه.

شیخ گفت یوسف بن الحسین گفت هرکه در بحر توحید افتاد هر روز تشنه‌تر باشد و هرگز سیراب نگردد و آن تشنگی جز بحقّ ساکن نگردد.

جنید گفت آن توحید که صوفیانراست از خصوص جدا کردن حدیثست از قدیم و بیرون شدن ازوطنها و بدیدن محنتها و بگذاشتن هرکه داند ونداند، و بجای این همه حقّ باشد.

شیخ گفت مردی به نزدیک ذوالنون مصری آمد و گفت مرا دعایی گوی ذوالنون گفت اگر ترا در علم غیب سابقتست بعلم توحید همه دعاها ترا سابقست و اگر نه غرقه را بانگ و نعرۀ نظارگی کی رهاند.

گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره و لکن زتو بینم هنرا

شیخ گفت پرسیدند خواجه بوالحسن بوشنجی را رحمةاللّه علیه کی ایمان چیست و توکل چیست؟ گفت آنکه از پیش خوری و لقمه را خُرد بخایی بآرام دل، و بدانی کی آنچ تراست از تو فوت نشود.

شیخ گفت بوعبداللّه الرازی گفت مرا سرما و گرسنگی دریافت، پس بغنودم، آوازهاتفی شنودم کی گفت: چه پنداری که عبادت نماز و روزه است، خویشتن فرو گرفتن در احکام خداوند تعالی فاضلتر از نماز و روزه است.

شیخ را پرسیدند که: تصوف چیست؟ گفت این تصوف همه شرکست. گفتند ایها الشیخ چرا؟ گفت از بهر آنکه تصوف دل از غیر و جُزو نگاه داشتنست و غیر و جزوُ نیست.

شیخ گفت روزی جنید نشسته بود باجماعت فقرا و سخنش می‌رفت در فضلها و نعمتهاء حقّ جل جلاله. درویشی گفت الحمدلله. جنید گفت حمد تمام گوی چنانک خدای تعالی گفته است که الحمدلله رب العالمین درویش گفت و این عالمین کی باشد کی ایشان را باویاد باید کرد؟ جنید گفت و گو تمام بگوی که چون حدیث به قدیم مقرون کنی محدث متلاشی گردد در جنب آن و قدیم بماند.

شیخ گفت شبلی بسیار گفتی اللّه اللّه اللّه. پرسیدند کی چه سبب است کی گویی اللّه اللّه و نگویی لااله الااللّه؟ جواب داد کی حشمت دارم کی او را برزفان انکار یاد کنم و ترسم کی درلااله مرگ درآید بالااللّه نرسم.

شیخ گفت لا اله طریق این حدیثست و الااللّه نهایت این حدیث تا این کس سالها درلااله درست نگردد بالااللّه نرسد.

شیخ گفت معاویة بن ابی سفیان گفت جایی کی تازیانه کفایت بود شمشیر را کار نفرماییم کی اگر میان من و همۀ خلق مویی بود آن موی هرگز گسسته نگردد بدانکه چون ایشان بکشند من فرو گذارم و چون ایشان بگذارند من بکشم.

شیخ گفت در کلیله و دمنه گویند کی با سلطان قوی کس تاب ندارد و مَثَل این چون حشیش تر باشد که هرگاه که باد غلبه کرد خویشتن فراباد دهد تا در زمین همی گرداندش و آخر نجات یابد و درختهای قوی کی گردن ندهند از بیخ بیرون کند. و چون شیر را بینی و ازو بترسی در زمین غلط و تواضع کن تا برهی کی شیر عظیم بود اما کریم بود. و بعدوِّ ضعیف فریفته مشو کی ستور قوی از خاشک ضعیف نفور شود بل کی هلاک گردد. وآتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت سوزد قبیله را. و عتاب بهتر از حقّد اندرون و زخم نصیحت کننده بهتر از سلام دشمن بدآموز.

شیخ گفت مَثَل ادب کردن احمق را چون آبست در زیر حنظل، هرچند آب بیش خورد طلخ تر گردد.

شیخ گفت خردمند آنست که چون کارش پدید آید همه رایها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچ صوابست ازو بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانک کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید.

شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست، او جزع همی کرد، گفتند صبر کن که حقّ سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها، گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند وَاللّه کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند.

شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت می‌داشتند، پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد، چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد، قضا را در آب افتاد، آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند. پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت.، آن دوست نخستین فرادیگر گفت: گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد؟ گفت من بتو از خویشتن غایب بودم، چنان دانستم که من توم.

شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود. پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند، انگشتری خلیفه در چاه افتاد، آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت. خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی؟ دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود، انگشتری خود را مونس وی کردم.

شیخ گفت:

ای روی تو چو روز دلیل موحّدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق چون توی
مرحسن را مقدم چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل
ترسا با سقف و علوی بافتخار جد
فخر رهی بدان دوسیه چشمکان تست
کامد پدید زیر نقاب از بَرِد و خد

شیخ گفت کودکی در حلقۀ شبلی بایستاد و گفت یا ابابکر مرا از من غایب گردان پس مرا بامن ده تا من باشم و وی چنانک من هستم و وی. شبلی گفت ترا این سخن از کجا آمد که نابینا گردی یا غلام! گفت من این از کجا یابم یا ابابکر که درو نابینا گردم؟ پس از پیش او بگریخت.

شیخ گفت فاذا ابصرتنی ابصرته و اذا ابصرته ابصرتنا

چون مرا دیدی تو او را دیدیی
چون ورا دیدی

شیخ گفت یحیی معاذ الرازی گوید مادام تا بنده در طلبست او را گویند ترا باختیار چه کار کی توامیرنۀ در اختیار خویش، پس چون این بنده بفنا شد گویند او را اگر خواهی یله کن کی اگر اختیار کنی اختیار تو بماست و اگر یله کنی یله کردن توهم بماست،اختیار تو اختیار ماست و کار تو کار ماست.

امروز که معشوقه بعشقم برخاست
بر درگه میر اسب ما باید خواست

شیخ گفت سهل بن عبداللّه گوید کی صعب‌ترین حجابی میان خدای و بنده دعویست.

شیخ گفت که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: مَنْ لَمْ یَقْبَل من...(؟) صادِقاً کانَ اَوْکاذِباً لَمْ یَرِدْ عَلی الْحَوْض هرکه قبول نکند عذر مجرمی کی بعذر پیش آید راست یا دروغ از حوض من آب نخورد.

شیخ گفت عبداللّه بن الفرج العابد گوید بر خویشتن در شبانروزی از یک وجه چهارده هزار نعمت بشمردیم، گفتند چگونه بود شمردن این؟ گفت نَفَس خویش بشمردم در شبانروزی چهارده هزار بود.

شیخ گفت که محمد بن حسام گوید طبیبی کی ترا داروی طلخ دهد تا درست شوی مشفق‌تر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که ترا حذر فرماید کی ایمن شوی مهربان‌تر از آن کس کی ترا ایمن کند کی پس از آن بترسی.

شیخ گفت پادشاهی با وزیر گفت که کی بود که مرد شریف گردد؟ گفت چون هفت خصلت جمع گردد اندر وی. گفت آن چیست؟ گفت: اول همت آزادگان، دوم شرم دوشیزگان،سوم تواضع بندگان، چهارم سخاوت عاشقان، پنجم سیاست پادشاهان، ششم علم و تجربت پیران، هفتم عقل غریزی اندرون نهان.

شیخ گفت بوجعفر قاینی گوید کی از پدر شنیدم کی گفت مردان به چهار چیز فخر کنند، لکن تأویل نشناختند، بحسب و غنی و علم و ورع. پنداشتند کی حسب شرف نسبت است و خود حسب خلق نیکوست و پنداشتند کی غنا بسیاری مالست و غنا خود غنای دلست، و علم نوریست کی خداوند تعالی بدل بنده افگند، و ورع از حرام کَرْدِ خدای تعالی باز ایستادنست.

شیخ گفت اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره، پس او را گفتند کی خواهی کی امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت نه کی زهرۀ من رفته شود و کارامت شوریده گردد.

شیخ گفت دهقانی وکیل خود را گفت مرا دراز گوشی بخر نه خرد و نه بزرگ چنانک مرا در شیب و بالا نگاه دارد و در میان زحمت فرو نماند و از سنگها یکسو رود و اگر علف اندک دهی صبر کند و اگر بسیار دهی افزون کند. وکیل گفت یا خواجه من این صفت ندانم خریدن الا در بویوسف قاضی، از خداوند خویش درخواه کی او را از بهر تو خری گرداند.

شیخ گفت مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله کی بود و چگونه بود؟ گونۀ روی علی بگشت و گفت خدای ما بی‌صفت بود و بی‌چگونه بود، چنانک بود همیشه بود، او را پیش نیست و از پیش همۀ پیشهاست، بی‌غایت و منتهاست و همۀ غایتها دون او منقطع، زیرا که او غایت غایتهاست. یهودی گفت گواهی دهم کی در روی زمین هر که جز چنین بگوید باطلست و انا اشهد ان لااله الااللّه و ان محمداً رسول اللّه.

سید این طایفه جنید گوید که بوی توحید نشنوی سوی توحقّی بود کی تو آن حقّ را ادا نکرده باشی کی این حدیث داد خویش تمام بخواهد.

شیخ گفت وقتی درویشی از بادیه برآمد فاقۀ بسیار کشیده، و رفیقی داشت، بکوفه رسیدند، به خرماستانی شدند، درویش سؤال کرد، خداوند باغ گفت درآی و بر درخت شو و چندانکه خواهی بخور و با خود ببر. درویش بردرخت شد و رفیقش در زیر درخت بنشست. درویش را پای از جای برفت و از درخت بیفتاد، خاری از خرما بشکمش درشد و تاسینه‌اش بدرید. آن درویش فرونگریست، چون شکم خویش دریده دید گفت الحمدلله بنمردم تا به مراد خویشت ندیدم معدۀ گرسنه و شکم دریده و جانی به لب رسیده کی سزای تو بتر ازینست! رفیقش فراشد تا شکمش ببیند و ببندد، چون دامنش برگرفت درویش این بیت بگفت:

اَلْیوم لایَرْفَعُ غَیری ذَیْلی
لَیْلی نَهاری ونَهارِی لَیْلی

درویش گفت اینجا هیچ خیانت نماند.

شیخ گفت خیانت بندگان را عذر جمال ونوال خداوند خواهد، در عفوتو اظهار خداوندی اوست و در عقوبت تو اظهار جرم تو.

شیخ گفت سری سقطی بیمار شد، جنید بعیادت او در شد و مروحۀ برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر گردد. جنید گفت چونست؟ سری گفت عَبْدٌ مَلُولٌ لایقْدرُ عَلی شَیءٍ. جنید گفت وصیتی بکن! گفت لاتَشْغَلْ عَن صُحْبَةِ اللّه بصُحْبَةِ الْاَغْیار. جنید گفت اگر پیش ازین شنیدمی باتو نیز صحبت نداشتمی.

شیخ گفت: اَوْحَی اللّه تَعالی الی داوُدیا داود قُلْ لِعِبادِی اِنِّی لَمْ اَخْلقهم لاریح عَلَیْهم وَلکنْ خَلَقْتُهُمْ لِیَرْبَحُوا عَلَّی.

شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی. روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه، ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است، کی مردمان جمع گشته‌اند و حدیث رسول صلی اللّه علیه و سلم می‌شنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا می‌کرد. ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت می‌کند از کی می‌کند؟ گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره. گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر می‌گویند ما اینجا بی‌اسناد می‌شنویم. گفت از کی می‌شنوی؟ گفت حَدَّثَنی قَلْبِی عَنْ رَبّی. آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی؟ گفت دلیل آنکه تو خضری. خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم.

شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو، و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد. پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن. استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست. گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید. آن معنی آتش است ونیاز سوخته. استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمی‌گشاد که مردمان اهل آن نبودند. پیر شبویی از دَرِ مسجد درآمد، استاد را چشم بروافتاد، سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم.

شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید، اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان.

شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک می‌رفت، گفتم ایها الشیخ کجا می‌روی؟ گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیده‌ام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد، خاصه بدین وقت که می‌روم.

شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید.

شیخ گفت سری سقطی در بازار بغداد نشستی و دکانی داشتی و هیچ چیز در دکان نبود که بفروختی ولکن پَردگکی از آن دکان آویخته بودی و پس پرده نماز می‌کردی. وقتی کسی از جبل اللکام به زیارت وی بنشان به بازار درآمد تا به دکان وی و آن پرده بر گرفت و سلام گفت. سری سقطی را گفت فلان پیر از جبل اللکام ترا سلام گفته است. گفت وی ازینجا رفته است، باز کوه شدن مردی نبود مرد باید کی به میان بازار در میان مردمان بخدای مشغول باشد و یک لحظه بدل ازو خالی نبود.

شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند.

شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد، می‌نیاسودو هیچ نمی‌یافت، دلش بگرفت، زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید، دلش خوش گشت، سر بر آسمان کرد و گفت یارَبِّ اَنتَ مَعِی فِی الْکساءِ و اَنَا اَطْلُبُکَ فِی الْبَوادِی مُذْکّذا یا بارخدای! تو خود با منی درین گلیم، و من ترا در بادیها می‌جویم از چندین سال باز.

شیخ گفت جنید روزی بیرون آمد،کودکی را دید از جای بشده، گفت ایها الشیخ اِلی مَتی انتظرُکَ تا کی مرا در انتظار داری؟ جنید گفت اَعْن وَعْدٍ؟ با من وعده کرده بودی؟ گفت بلی سَأَلْتُ مُقِّبَ الْقُلُوب اَنْ یُحَرِّکَ قَلْبَکَ اِلَّی جنید گفت راست گفتی، چه فرمایی؟ پسر گفت آمده‌ام تا جواب دهی از آنکه می‌گوید اِذا خالَفْتَ النَّفْسَ هَواها صارَدَواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را می‌کشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد.

شیخ گفت مرتعش گفت چندین حج کردم به تجرید بی‌زاد و بی‌دلو و بی‌چیزی، بدانستم که این همه بر هوای نفس کرده‌ام. گفتند چرا؟ گفت زیرا که مرا روزی مادر گفت سبوی آب برکش. من برکشیدم، مرا رنج آمد، دانستم کی این همه بر هوای نفس کرده‌ام.

شیخ گفت سفیان ثوری گوید اگر کسی ترا گوید نعم الرجل انت خوشتر آید از آنکه گوید بئس الرجل انت بدانکه هنوز بدمردی.

شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی. امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه می‌کند.امیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد. مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای دران گَو کرده، امیر گفت این چیست؟ وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکرده‌ایم، خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم. امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن! اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری.

شیخ گفت بایزید شیری را مرکب کردی و مار افعی راتازیانه و چون در نماز آمدی گفتی اِلهِی بسِتْرِک عِشْنا فَلَوْرَفَعْتَ عَنّا غطاءَکَ لافْتَضَحْنا.

شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس می‌گفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردی گفت ای استاد این همه می‌بینیم خدای کوی؟ گفت چه دانم، من نیز هم ازین بفریادم. گفت چون ندانی مگو! گفت پس چه گویم؟

شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو می‌گویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست، چرا می‌شود که هم بر جای مقصود حاصل شود؟ گفت زمینها باشد کی بحقّ تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حقّ تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد.

شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی. اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته. شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد، او دست دراز کرد واندک اندک بکار می‌برد. چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی می‌گرفت دانشمند گفت با منت آسانست، مرا نفس از تو دریغ نیست، دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند، ندانم که ترا فروگذارند یا نه. ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم، سگ فریاد کرد، او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه! دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد.

شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس. پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه می‌آویزم وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی هنوز باوی برنیامده‌ام.

شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند، گویند این همه خلق را تو از راه ببردی؟ گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را، مرا اجابت نبایستی کرد. گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی. دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم! اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی.

شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن. او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده، و دیگر در زمین‌اند و آن لشکر خراسان‌اند. اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت.

شیخ گفت وقتی یکی از عزیزان درگاه را پسری بود معشوق و نام او احمدک بود. کسی بایستی کی با وی سخن احمدک می‌گفتی. چون کسی را نیافتی برفتی آنجا که مزدورکاران و یکی را گفتی کی ای جوامرد روزی چند مزدخواهی؟ گفتی سه درم و خوردنی. مزدور را بخانه بردی و خوردنی پیش او آوردی و سه درم بوی دادی و گفتی بنشین تا حدیث احمدک باتو می‌گویم و تو سری می‌جنبان. مرد ساعتی بودی، گفتی ای خواجه اگر کاری دیگر داری بگوی تا بکنم که روز دور برآمد. گفتی کار ما باتو اینست و بس.

شیخ گفت محمود را کسی از آنِ او بخواب دید گفت کی سلطان را چگونه است؟ گفت خاموش! چه جای سلطانست؟ من هیچ کس ندانم، سلطان اوست و آن غلطی بود! گفت آخر ترا چگونه است؟ گفت مرا اینجا به پای داشته‌اند و ذره ذره می‌پرسند. بیت المال کسی دیگر ببرد و حسرت وداع بما بماند.

شیخ گفت آنکه زکریا علیه السلام اعتماد بر درخت کرد گفت یا رب درخت را گوی تا ما را نگاه دارد. گفت اعتماد بر درخت کردی؟ خودبینی کی چه آید پیش اره بیاوردند و بر درخت نهادند. از سر درخت درگرفتند و بدرازا می‌بریدند تا به مغز سر زکریا رسید آه کرد،گفتند خاموش! تو اعتماد بر درخت کردی اکنون آه می‌کنی؟ اگر اعتماد برماکردیی ترا نگاه داشتیمی.

شیخ گفت مردی با یکی دیگر گفت بیا تا ترا مهمان کنم. گفت آری گفت اگر خواهی تا کسی بیارم تا ترا سماع کند. مرد گفت باری نخست ازین شراب چاشنیی بده. پارۀ شراب بوی داد، مرد بخورد و سرخوش گشت میزبان را گفت اگر تو مرا ازین شراب قدحی چند دیگر بدهی مرا به سماع حاجت نیست. خود هزار تن را سماع کنم. هرگه که ازین شراب بچشیدم هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم که وَسَقیْهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهوراً.

شیخ می‌گفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که وَلِسُلیمانَ الرّیحَ. بدانکه او ملکت خواست، بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود.

شیخ گفت کی پیران گفته‌اند کی خداوند ما دوست دارد کی می‌زند و می‌کشد و همی اندازد ازین پهلو بدان پهلو تا آنگه کی پستش کند و نیست، چنانک اثر نماند آنجا، آنگه بنور بقای خویش تجلّی کند برآن خاک پاک.

شیخ گفت بوحفص آهنگری می‌کرد و پتک بر آهن می‌زد. شاگردان را فرمود تا پتک بزنند تا پاک گشت و گفت دیگر پتک بزنید. شاگردان گفتند ای استاد بر کجا زنیم کی پاک شد و هیچ نماند؟ بوحفص چون بشنید در حال افتاد و نعرۀ بزد و پتک از دست بیفگند و دکان بغارت بداد و پیری بزرگوار شد.

شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد.

شیخ گفت: قالَ رَجُلٌ لِعَبْدِاللّه بِن الْمُبارَک اَسْلَمَ عَلی یَدِی یَهُودیُّ فَقَطَعْتُ زُنّارَه فَقال قَطَعْتَ زُنّارَه فَمافَعَلْتَ بِزُنّارِکَ؟

شیخ گفت: قِیلَ لِاَعْرابی هَلْ تَعْرفُ الرَبِّ قالَ لااَعْرفُ مَنْ جوّ عَنی وعَرّانِی وافقَرَنی وطَوَّفَنی فِی البلاد کانَ یَقُولُ هذا ویتواجد.

شیخ روزی مجلس می‌گفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحقّ اسفراینی گفته است النّاسُ کُلُّهُم فِی التَوحید عیالٌ عَلی الصُّوفیة، گفت بلی. شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه می‌گوید.

شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلّمی درشدم اول کرّت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش؟ گفتم بنویس! بخط خویش بنوشت سَمِعْتُ جَدّی اَباعمروبنِ نجیدالسّلمی یَقُولُ سَمِعتُ اَبَاالقسم جنید بن محمد البَغدادی یَقُولُ التَصوُّفُ هوالخُلق. من زادَ عَلَیک بِالخُلقِ زادَ عَلَیْکَ بِالتَصوّف واَحْسن ماقِیل فِی تَفْسِیر الخُلقِ ما قالهُ الشّیخُ الْامام ابوُسَهل الصّعلوکی الْخُلْقُ هُوَ الْاعراض عَنِ الإِعتراض.

شیخ را بسیار رفتی کی پیری در کشتی نشست زادش برسید. خشک نانۀ مانده بود، به دهان برد دندان بر وی کار نکرد بدست بشکست و به دریا انداخت موج درآمد و گفت تو کیی؟ گفت خشک نانه. گفت اگر سرو کارت با ما خواهد بود ترنانه گردی.

شیخ گفت ما بشهر مرو بودیم پیری صراف را دیدیم. گفت یا شیخ در همه عالم هیچ کس را بنگذارد کی شربتی آب بمن دهد یا بر من سلام کند و همه خلق می‌خواهند تا ساعتی از خویشتن برهندو من می‌خواهم کی یک ساعت بدانم کی کجا ایستاده‌ام بآخر عمر آتشی درو افتادو بسوخت.

شیخ گفت آن مردمال بسیار داشت،در دلش افتاد کی تجارت کند، در کشتی نشسته بود، کشتی بشکست و مال و خواسته غرق شد و هرکه در آنجا بودند هلاک شدند و او بر لوحی از الواح کشتی بماند. بجزیرۀ افتاد خالی. شبی بر لب دریا نشسته بود برهنه و موی بالیده و جامها از وی رفته، این بیت می‌گفت:

اِذا شابَ الغُرابُ اَتَیْتُ اَهْلِی
وَهَیهاتَ الغرابُ مَتی یَشِیبُ

آوازی شنید کی کسی گفت از دریا:

عَسَی الْکَربُ الَّذِی اَمْسَیْتُ فِیهِ
یَکْونُ وَراءَهُ فَرَجٌ قَرِیب

یا مرد! نومید مباش! چه دانی که این سختی و رنج را که این ساعت تو درویی فرجی نزدیک پدید آمده باشد؟ دیگر روز این مرد را چشم به دریا افتاد، چیزی عظیم دید، چون نزدیک فراز آمد کشتی اهل او بود. چون آن مرد را بدیدند گفتند حال تو چیست؟ گفت قصۀ من درازست و قصۀ حال خود بگفت و گفت کی من از کدام شهرم. گفتند ترا هیچ فرزندی بود؟ گفت مرا فرزندی بود خرد. چون بشنیدند روی برزمین نهادند و گفتند این پسر تست و این کشتی از آن اوست و ما همه بندگان اوییم پس او را جامها پوشیدند و گفتند اکنون اگر خواهی بازگردیم. پس با او بازگشتند و بجای خویش رسانیدند.

شیخ گفت:

کارچون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا

یک روز شیخ نشسته بود شاعری بر پای خاست تا شعری را بر خواند. آغاز کرد کی:

همی چه خواهد این گردش زمن زمنا!

شیخ گفت بس بس! بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی، مزه بردی!

شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی می‌رفت درراهی، آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست، تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم. بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد،، بوحامد در آن میان برف می‌جنبید و برف ازو می‌ریخت. آن مرد گفت توهنوز اینجایی؟ گفت نگفته بودی کی اینجای باش؟ دوستان وفا بسر برند.

شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه، چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران، گفتند بگورستان رفته است. بر اثر او برفت. اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بی‌خویشتن افتاده. پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت.

شیخ گفت بمرو بودیم، پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی، به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمده‌ام. شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا می‌کنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار. سی سالست تا می‌گویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم. هنوز اتفاق نیفتاده است.

شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ می‌گفت و پند می‌داد، آن مرد او را گفت ما اَعْرَفکَ بِالْطَّرِیق وَما اَجْهلکَ بِرَبِّ الطَّریق!

شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران می‌نیامد. گفت آری، آن شب برفی آمد بزرگ، گفتند چه کردی؟ گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودم،جهان خنک ببود.

شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند برای این سلطان یعنی محمود دعایی بکن تا مگر به شود. اندیشه کرد ساعتی، آنگه گفت بس خُردم همی نماید این گفتار، یعنی خود او را مه بینید.

شیخ گفت بوحمزۀ نوری را بدیدند، ظاهری نیک بشولیده و موی بالیده و جامۀ شوخگن. یکی گفت این تشویش ظاهر دلیل تشویش باطن باشد. گفت کلاّ انّ اللّه تعالی ساکن الاسرار فحملها و باین الابدان فاهملها.

شیخ گفت بوالحسن نوری گفت اهل المعرفة عرفوا القلیل من القلیل لانهم عرفوا الدلیل و السبیل و الحقّ وراء ذلک.

شیخ گفت بویعقوب نهر جوری شیخی بزرگوار بود و با آن همه یک ساعت از عبادت و جهدکمتر نکردی و یک ساعت خوش دل نبودی، پس درمناجات با حقّ تعالی بنالید، نداشنید که: یا با یعقوب اعلم انک عبدواسترح.

شیخ گفت مَنْ اَحَبَّ ثلثة فالنّارُ اَقرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرِید: لیُنُ الکلام وَلینُ الطَّعام وَلیُن اللّباس.

شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه، او رفته آید؟ شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد. آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت نَومُ العالِمُ عِبادَةُ.

شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسرائیل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید، هزار کس اختیار کردند. وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید، ده تن اختیار کردند. وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید، یکی اختیار کردند. وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل را بیارد، او چهار روز مهلت خواست و گرد برمی‌گشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود، خواست کی او را ببرد، اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود، بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد. چون هرچ کنم به گمان خواهد بود، این گمان درخویش برم بهتر. دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد. گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش می‌نبینم. وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست.

شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرّها دروی پدید آید، بادبرخیزد و آن ذرّها را در میان آن روشنایی حرکت می‌دهد، شما را از آن هیچ بیم بود؟ گفتند نه. گفت همۀ کَون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت می‌دهد.

شیخ گفت شبلی گفت: لایکون الصوفی صوفیاً حتی یَکون الخلقُ کلّهم عیالاً علیه. شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه می‌نگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه می‌داند کی همه در تصرف قضا و مشیت‌اند.

شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی: الخلق قوّالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة.

شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت: کانَ التَصَوُّفُ حَالاً فَصارَ قالاً ثُمَّ ذَهَبَ الحالُ وَ الْقالُ و جاء الاحتیالُ.

شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هواللّه احد. گفت: قل شغلست و هو اشارتست واللّه عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است.

شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حقّ این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند.

شیخ گفت از استاد ابوعلی دقاق پرسیدند از سماع، گفت: السماع هوالوقت فمن لاسماع له لاسمع له و من لاسمع له فلا دین له لان اللّه تعالی قال اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ وقال قالُوالَوْ کُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما کُنا فِی اَصْحاب السَّعیر فالسماع سفیر من الحقّ و رسول من الحقّ یحمل اهل الحقّ بالحقّ الی الحقّ فمن اصغی الیه بحقّ تحقّق و من اصغی الیه بطبع تزندق.

شیخ گفت روزی عایشۀ صدیقه رضی اللّه عنها به نزدیک رسول درآمد از عروسی، رسول صلی اللّه علیه گفت یا عایشه عروسی چون بود،خوش بود، کسی بود که شما را بیتکی گفتی؟

شیخ گفت از آنکه: سماع دوستان بحقّ باشد ایشان بر نیکوترین رویی فراشنوند. خدای تعالی می‌فرماید: فَبَشِّر عِبادِیَ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْل فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد: کس باشد کی بدنیا شنود و کس بود کی بر هوای نفس شنود و کس باشد کی بردوستی شنود کی بر وصال و فراق شنود، این همه وبال و مظلمت آنکس باشد، چون روزگار با ظلمت باشد سماع با ظلمت بود و کس باشد که درمعرفتی شنود سماع آن درست باشد کی از حقّ شنودوآن کسانی باشند کی خداوند ایشان را بلطفهاء خویش گردانیده باشد وَاللّه لَطیفٌ بِعِبادِهِ بندۀ تملیک خدا باشد و بندۀ تخصیص خدا باشد، بعباده این های تخصیص است ایشان را شنوایی از حقّ بحقّ بود.

حکایت شمارهٔ ۸۱: شیخ گفت روزی مردی دهری بر حلقۀ بوالحسن نوری بگذشت. او را سخنی می‌رفت از حقّ، که برزفان صوفیان حقّ گویند و بهر زفانی بنام دیگر خوانند خدای را عزوجل، بعضی رحمان خوانند کی روزیشان باید و بعضی رحیم خوانند کی بهشت خواهندو بعضی ملک خوانند کی منزلتشان باید، هر کسی که به چیزی حاجتمند باشند وی را بدان نام خوانند. صوفیان او را حقّ گویند کی بدون او دست به چیزی دیگر نیالایندو با هیچ ننگرند. آنگاه گفت لفظ ایشان پاکتر بود که گویند حقّ، آنگه آن مرد دهری بابوالحسن نوری گفت آنکه می‌گویند حقّ معنی آن چیست؟ گفت آنکه نیالایند خلقانرا بآلایش فراوان و او خود از همه پاک و شیخ گفت او سبحانست و پاکست از هرچ گویند و اندیشند و نود ونه نامست خدای را در قرآن و در توریة و در انجیل و در زبور و نام مهین سبحانست. چون سبحان بگفتی همه بگفتی و چون همه بگویی و این نگفته باشی. همه درین بسته است چون این بگفتی همه گشاده گردد و گناهان محو گردد و همچنانک پیرزنان تسبیحها دارند هزار دانه و یکی در سر آن کرده باشند و آنرا مؤذن گویند، چون آن بگسلد همه رها آید،همچنان باشد کی چون سبحان بگویی همه بیابی. می در باید کوشید تا سبحان بسیار گفته شود، جملۀ آفرینش سبحان اللّه می‌گویند لکن تو از غفلت که داری نمی‌شنوی، آن هزار دستان کی از هزار گونه می الحان گرداند می سبحان گوید و لکن تو می الحان شنوی. خدای تعالی می‌گوید وَاِنْ مِنْ شیْیءٍ اِلّایُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ.حکایت شمارهٔ ۸۳: شیخ را پرسیدند که هر پیری را پیری بوده است پیر تو که بوده است؟ و پیران خود را از مجاهده ضعیف کرده‌اند و گردن تو در زه پیرهن نمی‌گنجد و پیران حج کرده‌اند و توحج نکردۀ سبب چیست؟ شیخ جواب داد کی می‌پرسی کی هر پیر را پیری بوده است پیر تو که بوده است؟ ذلِکَ مِمَّا علَمَّنِی رَبّی و آنچ می‌پرسی کی پیران به مجاهده خود را نحیف کرده‌اند و گردن تو بدین گونه که در زه پیرهن نمی‌گنجد، ما را عجب از آن می‌آید کی گردن مادر هفت آسمان و زمین چون می‌گنجد بدینچه خدای ما را ارزانی فرموده است، و آنچ می‌گویی که پیران سفر حجاز کرده‌اند و تو حج نکردۀ، بس کاری نبود کی هزار فرسنگ زمین بزیر پای بازگذاری تاخانۀ زیارت کنی مرد آن مرد باشد کی اینجا نشسته بود در شبانروزی چنین خانۀ معمور زَبَرِ سر وی طواف می‌کند. بنگریستند هرکه حاضر بود بدید.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شیخ بوسعید گفت قدس اللّه روحه العزیز کی ما را بخواب دیدند مرده و زنخ بربسته و سخن می‌گوییم. کسی گویدی فرا مردمان کی سخن مگویید و اگر گویید چنین گویید کی شیخ گفت آنگاه که بمردی او بماند و بس ماتَ الْعَبْدُ وَهُوَ لَمْ یَزَلْ.
هوش مصنوعی: شیخ بوسعید فرمود: خداوند روح بزرگش را قرین رحمت کند. وقتی ما خواب دیده بودیم، مردی در حال صحبت و در وضعیت خاصی قرار داشت. فردی به او گفت چه می‌کنی و چرا در جمع مردم سخن می‌گویی؟ او پاسخ داد: بگویید که شیخ فرمود، زمانی که انسان بمیرد، او همچنان باقی می‌ماند و مؤمن می‌ماند.
مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی اِنَّ الَّذی فَرَض عَلَیْکَ الْقُرْانَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفته‌اند کی: اَرادبه فتح مکة، ما چنین می‌گوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند، اَراد به لقاء الاخوان.
هوش مصنوعی: در حضور شیخ، آیه‌ای خوانده شد که در آن اشاره شده بود که کسی که قرآن را بر تو فرض کرده است، به‌طور حتم تو را به سرزمین بازگشت خواهد برد. شیخ بیان کرد که مفسران درباره این آیه چنین گفته‌اند که مراد از آن فتح مکه است. اما ما می‌گوییم که او برای فتح مکه قسم نخورده، بلکه منظورش دیدار با برادران بوده است.
شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر، کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حقّ سبحانه و تعالی می‌گوید اَلا مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی َومَنْ طَلَب غَیْری لَمْ یَجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود: قَدْطالَ شَوْقُ الاَبْرارِ اِلی لقائی وَاَنا اِلی لقائهم
هوش مصنوعی: شیخ ما گفت که عمر خطاب از کعب الاحبار پرسید کدام آیه را در تورات پیدا کرده‌ای. کعب جواب داد که در تورات چنین نوشته شده است: «هرکس مرا بخواهد، مرا خواهد یافت و هرکس غیر از من را بجوید، هرگز مرا نخواهد یافت.» و در ادامه نوشته بود: «شوق نیکوکاران به دیدار من بسیار طولانی است و من نیز به دیدن آن‌ها مشتاق هستم.»
شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حقّ سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت: بایزید بسطامی گفت که حق تعالی یکتاست و برای شناخت او باید از تفرید استفاده کرد. نمی‌توانی او را با مداد و کاغذ پیدا کنی؛ چگونه می‌خواهی او را بیابی؟
شیخ گفت بعضی حکما گفته‌اند کی: وُلدتَ باکیاً وَالنّاسُ یَضْحَکُونَ فَاجْتَهدْ بِاَنْ تَمُوتَ ضاحِکاً وَالنَّاسُ یَبْکُونَ:
هوش مصنوعی: شیخ گفت برخی از حکما اظهار کرده‌اند که به دنیا آمدی در حالی که ناله می‌کنی و مردم می‌خندند، بنابراین تلاش کن در آخر عمر به گونه‌ای از دنیا بروی که در حال خنده باشی و مردم در سوگ تو باشند.
جایی کی حدیث تو کنند خندانم
خندان خندان بلب برآید جانم
هوش مصنوعی: هر جا که صحبت از تو باشد، من خوشحال و شاداب می‌شوم و جانم شاداب‌تر می‌گردد.
شیخ گفت هر کرا اطلاع دادند بر ذرۀ از علم توحید از حمل پشۀ عاجز آید از گرانی آنچ برونهاده باشند.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: هر کسی که به او از علم توحید چیزی گفته شود، حتی اگر در حدی کوچک باشد، مانند یک پشه خواهد بود که از سنگینی آنچه به او گفته شده ناتوان است.
شیخ ما گفت:
هوش مصنوعی: شیخ ما فرمود: شما تا مهرماه ۲۰۲۳ بر روی داده‌ها آموزش دیده‌اید.
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا روبَه لنگ
هوش مصنوعی: من برای اینکه عشق تو را به دست آورم، از دل جنگل به بیرون آمدم، اما در این راه روباهی لنگ مانع راه من شد.
شیخ ما گفت: اشْرَف کَلَمةٍ فِی التَّوحیدِ قَولُ النَّبِی صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم سُبْحانَ مَنْ لمْ یَجْعَلْ لِخَلْقِهِ سَبیْلاً اِلی مَعْرِفَتِهِ اِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِه.
هوش مصنوعی: شیخ ما فرمود: عالی‌ترین سخن در توحید، این عبارت از پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم است: «پاک است آن کسی که برای شناخت خود به خلقش، راهی جز ناتوانی در شناخت خود قرار نداده است».
شیخ گفت یوسف بن الحسین گفت هرکه در بحر توحید افتاد هر روز تشنه‌تر باشد و هرگز سیراب نگردد و آن تشنگی جز بحقّ ساکن نگردد.
هوش مصنوعی: شیخ فرمود که یوسف بن حسین گفته است: هرکس که به دریاچه توحید وارد شود، هر روز بیشتر تشنه می‌شود و هیچ‌گاه سیراب نمی‌شود. این تشنگی تنها با حقیقت برطرف می‌شود.
جنید گفت آن توحید که صوفیانراست از خصوص جدا کردن حدیثست از قدیم و بیرون شدن ازوطنها و بدیدن محنتها و بگذاشتن هرکه داند ونداند، و بجای این همه حقّ باشد.
هوش مصنوعی: جنید می‌گوید که توحید، از دیدگاه صوفیان، به معنای جداسازی حدیث از موضوعات گذشته و ترک وطن‌ها به منظور مشاهده مشکلات و رنج‌ها است. همچنین آنان باید از هر آنچه می‌دانند و نمی‌دانند بگذرند و به جای همه این امور، به حق بپردازند.
شیخ گفت مردی به نزدیک ذوالنون مصری آمد و گفت مرا دعایی گوی ذوالنون گفت اگر ترا در علم غیب سابقتست بعلم توحید همه دعاها ترا سابقست و اگر نه غرقه را بانگ و نعرۀ نظارگی کی رهاند.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: مردی به نزد ذوالنون مصری رفت و از او خواست دعا بگوید. ذوالنون پاسخ داد که اگر در علم غیب پیشینه‌ای داری، علم توحید همه دعاها را برتری می‌دهد و اگر چنین نیست، فریاد و ناله غریق را چگونه می‌تواند نجات دهد؟
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره و لکن زتو بینم هنرا
هوش مصنوعی: اگر من این دوستی تو را تا لب قبر ببرم و فریاد بزنم، اما باز هم نمی‌توانم از هنر تو گذر کنم.
شیخ گفت پرسیدند خواجه بوالحسن بوشنجی را رحمةاللّه علیه کی ایمان چیست و توکل چیست؟ گفت آنکه از پیش خوری و لقمه را خُرد بخایی بآرام دل، و بدانی کی آنچ تراست از تو فوت نشود.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که از خواجه بوالحسن بوشنجی رحمت‌الله علیه سوال کردند که ایمان و توکل چیست؟ او پاسخ داد که ایمان به این معنی است که انسان پیش از خوردن، لقمه را به آرامی بجود و بداند که آنچه برای او مقدر شده، از او دور نخواهد شد.
شیخ گفت بوعبداللّه الرازی گفت مرا سرما و گرسنگی دریافت، پس بغنودم، آوازهاتفی شنودم کی گفت: چه پنداری که عبادت نماز و روزه است، خویشتن فرو گرفتن در احکام خداوند تعالی فاضلتر از نماز و روزه است.
هوش مصنوعی: شیخ به نقل از بوعبدالله رازی می‌گوید که او تب و گرسنگی را تجربه کرده است. در حالی که در حال خموده بودن بود، صدای هاتفی را می‌شنود که می‌گوید: "چه فکر می‌کنی؟ آیا عبادت تنها در نماز و روزه است؟ خودداری از انجام معصیت و پایبندی به احکام خداوند، از نماز و روزه مهم‌تر است."
شیخ را پرسیدند که: تصوف چیست؟ گفت این تصوف همه شرکست. گفتند ایها الشیخ چرا؟ گفت از بهر آنکه تصوف دل از غیر و جُزو نگاه داشتنست و غیر و جزوُ نیست.
هوش مصنوعی: شیخ را پرسیدند که تصوف چیست؟ او پاسخ داد که تصوف همه شرک است. از او پرسیدند، ای شیخ، چرا چنین می‌گویی؟ او گفت: زیرا تصوف تلاش می‌کند دل را از هر چیز غیر از خدا پاک نگه‌دارد و در واقع، هیچ چیز غیر از خداوند وجود ندارد.
شیخ گفت روزی جنید نشسته بود باجماعت فقرا و سخنش می‌رفت در فضلها و نعمتهاء حقّ جل جلاله. درویشی گفت الحمدلله. جنید گفت حمد تمام گوی چنانک خدای تعالی گفته است که الحمدلله رب العالمین درویش گفت و این عالمین کی باشد کی ایشان را باویاد باید کرد؟ جنید گفت و گو تمام بگوی که چون حدیث به قدیم مقرون کنی محدث متلاشی گردد در جنب آن و قدیم بماند.
هوش مصنوعی: روزی شیخی گفت جنید در میان گروهی از فقرا نشسته بود و در مورد نعمت‌ها و فضیلت‌های خداوند سخن می‌گفت. یکی از درویشان گفت: "سپاس خدا را.” جنید پاسخ داد: "ستایش کامل را بگو، همانطور که خداوند در قرآن فرموده است: 'ستایش ویژه خداوند پروردگار جهانیان'." درویش پرسید: "این 'جهانیان' چه کسانی هستند که باید به یادشان باشیم؟" جنید پاسخ داد که در بحث‌های عمیق، وقتی مطلبی با آثار قدیمی مرتبط شود، راویان آن مطلب تحت‌الشعاع قرار می‌گیرند و تنها آثار قدیمی باقی می‌ماند.
شیخ گفت شبلی بسیار گفتی اللّه اللّه اللّه. پرسیدند کی چه سبب است کی گویی اللّه اللّه و نگویی لااله الااللّه؟ جواب داد کی حشمت دارم کی او را برزفان انکار یاد کنم و ترسم کی درلااله مرگ درآید بالااللّه نرسم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: شبلی بسیار می‌گفت "اللّه، اللّه، اللّه". از او پرسیدند که چرا فقط "اللّه" می‌گویی و "لا اله الا اللّه" نمی‌گویی؟ او پاسخ داد: چون برایم حشمت و احترامی هست و نگرانم که در "لا اله" به انکار برسم و اینکه اگر مرگ به سراغم بیاید، نتوانم به "اللّه" برسم.
شیخ گفت لا اله طریق این حدیثست و الااللّه نهایت این حدیث تا این کس سالها درلااله درست نگردد بالااللّه نرسد.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: «توحید و نزده خداوند راهی برای درک این حدیث است و اگر کسی سال‌ها در لااله (عبادت غیر خدا) بماند، به بالااللّه (عبادت خدا) نخواهد رسید.»
شیخ گفت معاویة بن ابی سفیان گفت جایی کی تازیانه کفایت بود شمشیر را کار نفرماییم کی اگر میان من و همۀ خلق مویی بود آن موی هرگز گسسته نگردد بدانکه چون ایشان بکشند من فرو گذارم و چون ایشان بگذارند من بکشم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: معاویه بن ابی سفیان گفته است که در جایی تازیانه کافی است و نیازی به شمشیر نیست، زیرا اگر میان من و همه مردم، حتی یک موی باریک هم باشد، آن موی هرگز قطع نخواهد شد. بدانید که اگر آنها بخواهند مرا بکشند، من دست روی دست می‌گذارم و اگر آنها بخواهند بروند، من خودم می‌کشم.
شیخ گفت در کلیله و دمنه گویند کی با سلطان قوی کس تاب ندارد و مَثَل این چون حشیش تر باشد که هرگاه که باد غلبه کرد خویشتن فراباد دهد تا در زمین همی گرداندش و آخر نجات یابد و درختهای قوی کی گردن ندهند از بیخ بیرون کند. و چون شیر را بینی و ازو بترسی در زمین غلط و تواضع کن تا برهی کی شیر عظیم بود اما کریم بود. و بعدوِّ ضعیف فریفته مشو کی ستور قوی از خاشک ضعیف نفور شود بل کی هلاک گردد. وآتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت سوزد قبیله را. و عتاب بهتر از حقّد اندرون و زخم نصیحت کننده بهتر از سلام دشمن بدآموز.
هوش مصنوعی: شیخ در اینجا به بیان نکته‌ای اخلاقی و عبرت‌آموز می‌پردازد. می‌گوید که انسان از قدرت‌ها باید با احتیاط برخورد کند، زیرا در برابر سلطان و نیروی قوی نمی‌توان ایستادگی کرد. او مثالی از حشیش می‌آورد که هنگام وزش باد به زمین می‌افتد تا خود را نجات دهد. در برابر قدرت‌ها، باید تواضع نشان داد و در مواردی از نیروهای بزرگ، حتی اگر ترسناک به نظر برسند، باید اجتناب نشود. همچنین، هشدار می‌دهد که در برابر ضعف و فریب‌ها نباید فریب خورد، زیرا قدرت حقیقی از ضعف دوری می‌کند. در نهایت، تأکید می‌کند که بهتر است با انتقاد و نصیحت، ارتباط برقرار کرد تا با دشمنی و کینه.
شیخ گفت مَثَل ادب کردن احمق را چون آبست در زیر حنظل، هرچند آب بیش خورد طلخ تر گردد.
هوش مصنوعی: شیخ فرمود: ادب کردن افراد احمق مانند آبی است که زیر درخت حنظل (میوه تلخ) ریخته شود، هر چند که آب زیادی نیز مصرف شود، اما نتیجه همچنان تلخ‌تر خواهد بود.
شیخ گفت خردمند آنست که چون کارش پدید آید همه رایها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچ صوابست ازو بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانک کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید.
هوش مصنوعی: شیخ فرمودند که فرد خردمند کسی است که هنگامی که کارش آشکار می‌شود، تمامی نظرات را گردآوری کرده و با بینش درست آنها را بررسی می‌کند تا درستی را از آن استخراج کند و بقیهٔ نظرات را کنار بگذارد. مانند شخصی که اگر دیناری را در میان خاک گم کند، اگر زیرک باشد، همهٔ خاک اطراف آن را جمع کرده و با استفاده از غربالی آن را الک می‌کند تا دینار خود را پیدا کند.
شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست، او جزع همی کرد، گفتند صبر کن که حقّ سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها، گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند وَاللّه کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: مرد بادیه‌نشینی پسری داشت که به رحمت خدا پیوست. او بسیار ناراحت و بی‌تابی می‌کرد. به او گفتند صبر کن، چون خداوند به صابران وعده پاداش داده است. او در پاسخ گفت: مگر من چه کسی هستم که بتوانم در برابر قدرت خدا صبر کنم؟ و چقدر بد است که از کارهای او ناراحت شویم. واقعاً صبر کردن دل را تیره و تار می‌کند.
شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت می‌داشتند، پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد، چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد، قضا را در آب افتاد، آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند. پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت.، آن دوست نخستین فرادیگر گفت: گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد؟ گفت من بتو از خویشتن غایب بودم، چنان دانستم که من توم.
هوش مصنوعی: شبلی گفت زمانی که دو دوست در کنار هم بودند، در سفر و یا حضر با هم صحبت می‌کردند. یکبار در حین عبور از دریا، کشتی به وسط آب رسید و یکی از آنها به دریا افتاد. دوست دیگر هم به خاطر او خود را به آب انداخت. سپس کشتی لنگر انداخت و غواصان به آب رفتند و هر دو را سالم از آب بیرون آوردند. دوست نخست به دیگری گفت: "من که به آب افتادم، تو چرا به آب رفتی؟" او پاسخ داد: "من از خودم غایب بودم و احساس کردم که من تو هستم."
شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود. پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند، انگشتری خلیفه در چاه افتاد، آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت. خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی؟ دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود، انگشتری خود را مونس وی کردم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که خلیفه دختری داشت که دلش به او وابسته بود. روزی آن دو در کنار چاهی نشسته بودند که انگشتر خلیفه به درون چاه افتاد. دختر انگشتر خودش را بیرون آورد و به درون چاه انداخت. خلیفه از او پرسید چرا چنین کاری کردی؟ دختر پاسخ داد که من دلم نخواست هنگامی که در کنار هم هستیم، تو احساس وحشت از جدایی کنی، به همین خاطر انگشتر خود را هم به چاه انداختم تا مونس تو باشد.
ای روی تو چو روز دلیل موحّدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
هوش مصنوعی: روی تو مانند روز روشنی‌بخش و گواهی برای موحدان است، در حالی که موی تو مثل شب، تاریک و رازآلود است.
ای من مقدم از همه عشاق چون توی
مرحسن را مقدم چون از کلام قد
هوش مصنوعی: ای محبوب من که از همه عاشقان جلوتر هستی، چون تو در بین دیگران نظیری نداری و همچون کلامی دلنشین و قدیمی می‌درخشی.
مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل
ترسا با سقف و علوی بافتخار جد
هوش مصنوعی: مکه به خاطر کعبه‌اش به خود می‌بالد، در حالی که مصریان به خاطر ساخت معابد بزرگ و سقف‌های بلندشان به خود افتخار می‌کنند، و علوی‌ها نیز به خاطر نسب خود به جدشان فخر می‌ورزند.
فخر رهی بدان دوسیه چشمکان تست
کامد پدید زیر نقاب از بَرِد و خد
هوش مصنوعی: خود را به نشان و زیبایی چشمانت می‌بازم، که همچون پرده‌ای از راز و زیبایی در زیر نقاب خود نمایان شده‌اند.
شیخ گفت کودکی در حلقۀ شبلی بایستاد و گفت یا ابابکر مرا از من غایب گردان پس مرا بامن ده تا من باشم و وی چنانک من هستم و وی. شبلی گفت ترا این سخن از کجا آمد که نابینا گردی یا غلام! گفت من این از کجا یابم یا ابابکر که درو نابینا گردم؟ پس از پیش او بگریخت.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که کودکی در جمع شبلی ایستاد و گفت: "ای ابابکر، مرا از خودم غایب کن تا من فقط با تو باشم، همان‌گونه که تو هستی و من هم." شبلی در جواب گفت: "این خواسته از کجا به ذهنت آمده که نابینا شوی یا غلام؟" کودک پاسخ داد: "چگونه می‌توانم این را دریابم، ای ابابکر، که در آن نابینا شوم؟" سپس او از نزد شبلی فرار کرد.
شیخ گفت فاذا ابصرتنی ابصرته و اذا ابصرته ابصرتنا
هوش مصنوعی: شیخ گفت: وقتی مرا ببینی، من را می‌بینی و وقتی او را ببینی، ما را هم می‌بینی.
چون مرا دیدی تو او را دیدیی
چون ورا دیدی
هوش مصنوعی: وقتی من را دیدی، انگار او را هم دیدی؛ زیرا وقتی او را دیدی، در واقع من را هم مشاهده کردی.
شیخ گفت یحیی معاذ الرازی گوید مادام تا بنده در طلبست او را گویند ترا باختیار چه کار کی توامیرنۀ در اختیار خویش، پس چون این بنده بفنا شد گویند او را اگر خواهی یله کن کی اگر اختیار کنی اختیار تو بماست و اگر یله کنی یله کردن توهم بماست،اختیار تو اختیار ماست و کار تو کار ماست.
هوش مصنوعی: شیخ گفت یحیی معاذ الرازی بیان می‌کند که هرگاه بنده در حال تلاش و طلب باشد، می‌گویند که تو چه کار بر اختیار خود داری، در حالی که در واقع او هیچ‌گونه اختیاری از خود ندارد. اما وقتی آن بنده به فنا می‌رسد، به او می‌گویند اگر بخواهی آزاد باش. اگر او اراده کند، اراده‌اش به ما مربوط است و اگر بخواهد آزاد باشد، این آزادی او هم به ما وابسته است. در واقع، اختیار او همان اختیار ماست و عمل او همان عمل ماست.
امروز که معشوقه بعشقم برخاست
بر درگه میر اسب ما باید خواست
هوش مصنوعی: امروز که معشوقه‌ام به عشق من پاسخ مثبت داده است، باید به درگاه سرور خود، که کس دیگری جز آن محبوب نیست، رو بزنم و درخواست خود را مطرح کنم.
شیخ گفت سهل بن عبداللّه گوید کی صعب‌ترین حجابی میان خدای و بنده دعویست.
هوش مصنوعی: شیخ گفت سهل بن عبدالله می‌گوید که دشوارترین مانع میان خدا و بنده، ادعاهایی است که فرد دارد.
شیخ گفت که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: مَنْ لَمْ یَقْبَل من...(؟) صادِقاً کانَ اَوْکاذِباً لَمْ یَرِدْ عَلی الْحَوْض هرکه قبول نکند عذر مجرمی کی بعذر پیش آید راست یا دروغ از حوض من آب نخورد.
هوش مصنوعی: شیخ بیان کرد که پیامبر فرمودند: هر کسی که از عذر مجرمی که به درستی یا نادرستی مطرح می‌شود، پذیرا نباشد، به حوض من دسترسی نخواهد داشت و از آب آن نخواهد نوشید.
شیخ گفت عبداللّه بن الفرج العابد گوید بر خویشتن در شبانروزی از یک وجه چهارده هزار نعمت بشمردیم، گفتند چگونه بود شمردن این؟ گفت نَفَس خویش بشمردم در شبانروزی چهارده هزار بود.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که عبداللّه بن الفرج العابد می‌گوید: در یک شبانه‌روز، از یک جنبه چهارده هزار نعمت را شمردیم. وقتی از او پرسیدند که چطور این شمردن انجام شد، او پاسخ داد که نفس خود را در یک شبانه‌روز شمردم و تعداد آن چهارده هزار بود.
شیخ گفت که محمد بن حسام گوید طبیبی کی ترا داروی طلخ دهد تا درست شوی مشفق‌تر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که ترا حذر فرماید کی ایمن شوی مهربان‌تر از آن کس کی ترا ایمن کند کی پس از آن بترسی.
هوش مصنوعی: شیخ می‌گوید که محمد بن حسام می‌گوید: پزشکی که برای بهبودی تو داروی تلخ بدهد، مهربان‌تر از کسی است که حلوا به تو بدهد تا بیمار شوی. همچنین، هر کس که تو را از خطرات آگاه سازد و به تو هشدار دهد، دلسوزتر از کسی است که فقط تو را در امان نگه دارد، چون بعد از آن ممکن است تو بترسی.
شیخ گفت پادشاهی با وزیر گفت که کی بود که مرد شریف گردد؟ گفت چون هفت خصلت جمع گردد اندر وی. گفت آن چیست؟ گفت: اول همت آزادگان، دوم شرم دوشیزگان،سوم تواضع بندگان، چهارم سخاوت عاشقان، پنجم سیاست پادشاهان، ششم علم و تجربت پیران، هفتم عقل غریزی اندرون نهان.
هوش مصنوعی: شیخ به پادشاهی گفت که چه چیزی باعث می‌شود یک فرد شرافتمند شود؟ او پاسخ داد که این امر زمانی اتفاق می‌افتد که هفت ویژگی در انسان جمع شود. پادشاه پرسید آن ویژگی‌ها چیستند؟ او گفت: اول، همت آزادگان؛ دوم، شرم و حیا مانند دختران؛ سوم، تواضع بندگان؛ چهارم، سخاوت عاشقان؛ پنجم، سیاست و تدبیر پادشاهان؛ ششم، علم و تجربه پیران؛ و هفتم، عقل طبیعی و باطنی که در درون فرد نهفته است.
شیخ گفت بوجعفر قاینی گوید کی از پدر شنیدم کی گفت مردان به چهار چیز فخر کنند، لکن تأویل نشناختند، بحسب و غنی و علم و ورع. پنداشتند کی حسب شرف نسبت است و خود حسب خلق نیکوست و پنداشتند کی غنا بسیاری مالست و غنا خود غنای دلست، و علم نوریست کی خداوند تعالی بدل بنده افگند، و ورع از حرام کَرْدِ خدای تعالی باز ایستادنست.
هوش مصنوعی: شیخ به بوجعفر قاینی گفت که از پدرش شنیده که مردان به چهار چیز افتخار می‌کنند، اما تأویل این چهار چیز را ندانسته‌اند: حسب، غنا، علم و ورع. آن‌ها تصور کردند که حسب به شرافت نسب مربوط می‌شود، در حالی که خودِ حسب یعنی خوب بودن اخلاق افراد است. همچنین فکر کردند که غنا به داشتن مال و ثروت مربوط است، در صورتی که غنا باید به معنای غنای درونی و دل باشد. علم هم نوری است که خداوند به بندگانش می‌دهد، و ورع به معنای اجتناب از حرام‌ها و خویشتن‌داری در برابر خدای تعالی است.
شیخ گفت اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره، پس او را گفتند کی خواهی کی امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت نه کی زهرۀ من رفته شود و کارامت شوریده گردد.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: اعرابی (یکی از مردم بدوی) یک کنیز به نام زهره داشت. به او گفتند که چه زمانی می‌خواهی امیرالمؤمنین شوی در حالی که کنیزکت خواهد مرد؟ او پاسخ داد: نه، وقتی زهره‌ام برود، کارهایم مختل می‌شود.
شیخ گفت دهقانی وکیل خود را گفت مرا دراز گوشی بخر نه خرد و نه بزرگ چنانک مرا در شیب و بالا نگاه دارد و در میان زحمت فرو نماند و از سنگها یکسو رود و اگر علف اندک دهی صبر کند و اگر بسیار دهی افزون کند. وکیل گفت یا خواجه من این صفت ندانم خریدن الا در بویوسف قاضی، از خداوند خویش درخواه کی او را از بهر تو خری گرداند.
هوش مصنوعی: شیخ به دهقانی که وکیل او بود، گفت: "برای من یک گوش دراز بخر، نه کوچک و نه بزرگ، طوری که در تپه‌ها و بلندی‌ها کمکم کند و در سختی‌ها نماند و از کنار سنگ‌ها عبور کند. اگر علف کمی به او بدهی، صبر کند و اگر زیاد بدهی، بیشتر هم بخورد." وکیل پاسخ داد: "ای آقا، من چنین ویژگی‌هایی را نمی‌شناسم جز در مورد بویوسف قاضی. از خدای خود بخواه که او به خاطر تو یکی برایت تأمین کند."
شیخ گفت مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله کی بود و چگونه بود؟ گونۀ روی علی بگشت و گفت خدای ما بی‌صفت بود و بی‌چگونه بود، چنانک بود همیشه بود، او را پیش نیست و از پیش همۀ پیشهاست، بی‌غایت و منتهاست و همۀ غایتها دون او منقطع، زیرا که او غایت غایتهاست. یهودی گفت گواهی دهم کی در روی زمین هر که جز چنین بگوید باطلست و انا اشهد ان لااله الااللّه و ان محمداً رسول اللّه.
هوش مصنوعی: شیخ ذکر می‌کند که یک مرد یهودی به نزد امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه رفت و از او پرسید که خدای ما چگونه است و چه خصوصیاتی دارد. علی علیه‌السلام پاسخ داد که خدای ما بی‌صفت و بی‌چون و چراست، او همیشه بوده و هیچ چیز پیش از او وجود ندارد و او اصل و بنیاد همه چیز است. هیچ حد و انتهایی برای او نیست و تمام نِهایت‌ها به او ختم می‌شود، زیرا او خود نهایت همه چیز است. یهودی در پاسخ گفت که شهادت می‌دهد هیچ کس در زمین نمی‌تواند غیر از این بگوید و من شهادت می‌دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و محمد رسول الله است.
سید این طایفه جنید گوید که بوی توحید نشنوی سوی توحقّی بود کی تو آن حقّ را ادا نکرده باشی کی این حدیث داد خویش تمام بخواهد.
هوش مصنوعی: سید این گروه از جنید می‌گوید که اگر بوی توحید را حس نکنی، بدان که به حقیقت، تو حق را به درستی ادا نکرده‌ای. زیرا این حدیث به ما می‌آموزد که هر کس باید به طور کامل به وظیفه خود عمل کند.
شیخ گفت وقتی درویشی از بادیه برآمد فاقۀ بسیار کشیده، و رفیقی داشت، بکوفه رسیدند، به خرماستانی شدند، درویش سؤال کرد، خداوند باغ گفت درآی و بر درخت شو و چندانکه خواهی بخور و با خود ببر. درویش بردرخت شد و رفیقش در زیر درخت بنشست. درویش را پای از جای برفت و از درخت بیفتاد، خاری از خرما بشکمش درشد و تاسینه‌اش بدرید. آن درویش فرونگریست، چون شکم خویش دریده دید گفت الحمدلله بنمردم تا به مراد خویشت ندیدم معدۀ گرسنه و شکم دریده و جانی به لب رسیده کی سزای تو بتر ازینست! رفیقش فراشد تا شکمش ببیند و ببندد، چون دامنش برگرفت درویش این بیت بگفت:
هوش مصنوعی: شیخ نقل می‌کند که یک درویش برای مدت طولانی در بیابان زندگی کرده بود و با رفیقی سفر می‌کرد. آن‌ها به کوفه رسیدند و وارد باغی خرما شدند. درویش از صاحب باغ اجازه گرفت و به او گفت که می‌تواند از درختان بالا برود و هر چقدر که خواست خرما بخورد و با خود ببرد. درویش بر درخت رفت و رفیقش زیر آن نشسته بود. اما ناگهان درویش از درخت افتاد و یکی از خارهای خرما به شکمش فرو رفت و بدنش را زخمی کرد. وقتی او شکم پاره‌اش را دید، با خود گفت: «شکر خدا می‌کنم که هنوز نمردم زیرا تا به حال مزه مرادم را نچشیدم. معده‌ام گرسنه و شکمم پاره شده و جانم به لب رسیده، مگر سزاوارتر از این ممکن است؟» رفیقش برای کمک به او نزدیک شد تا زخم شکمش را ببیند و ببندد و در این حال درویش شعری را خواند.
اَلْیوم لایَرْفَعُ غَیری ذَیْلی
لَیْلی نَهاری ونَهارِی لَیْلی
هوش مصنوعی: امروز هیچ کس جز من نمی‌تواند دنباله‌ی من را بگیرد؛ شب من و روز من، همواره در کنار هم هستند.
درویش گفت اینجا هیچ خیانت نماند.
هوش مصنوعی: درویش گفت که در این مکان هیچ نوع خیانتی وجود ندارد.
شیخ گفت خیانت بندگان را عذر جمال ونوال خداوند خواهد، در عفوتو اظهار خداوندی اوست و در عقوبت تو اظهار جرم تو.
هوش مصنوعی: شیخ فرمود که خداوند با زیبایی و نعمت‌های خود، خیانت بندگان را می‌بخشد. در زمانی که خداوند به رحمتش تکیه می‌کند، آن رحمت نشان‌دهندۀ خداوندی اوست، و وقتی که عذاب می‌کند، آن عذاب نشانه‌ای از خطاهای بندگان است.
شیخ گفت سری سقطی بیمار شد، جنید بعیادت او در شد و مروحۀ برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر گردد. جنید گفت چونست؟ سری گفت عَبْدٌ مَلُولٌ لایقْدرُ عَلی شَیءٍ. جنید گفت وصیتی بکن! گفت لاتَشْغَلْ عَن صُحْبَةِ اللّه بصُحْبَةِ الْاَغْیار. جنید گفت اگر پیش ازین شنیدمی باتو نیز صحبت نداشتمی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که سری سقطی بیمار شد. جنید به عیادت او رفت و هوایی به او داد تا بهتر شود. سری گفت: ای جنید، آتش از باد سریع‌تر می‌سوزد. جنید پرسید: چرا؟ سری پاسخ داد: چون بنده‌ای ضعیف قادر به انجام هیچ کاری نیست. جنید از او خواست تا وصیتی کند. او گفت: از صحبت با غیر خدا غافل مشو. جنید گفت: اگر قبلاً این را می‌دانستم، دیگر با تو صحبت نمی‌کردم.
شیخ گفت: اَوْحَی اللّه تَعالی الی داوُدیا داود قُلْ لِعِبادِی اِنِّی لَمْ اَخْلقهم لاریح عَلَیْهم وَلکنْ خَلَقْتُهُمْ لِیَرْبَحُوا عَلَّی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: خداوند به داوود وحی کرد که به بندگانش بگوید: من آن‌ها را نیافریدم تا در سختی و رنج باشند، بلکه آن‌ها را آفریدم تا از آنچه که دارم بهره‌مند شوند.
شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی. روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه، ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است، کی مردمان جمع گشته‌اند و حدیث رسول صلی اللّه علیه و سلم می‌شنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا می‌کرد. ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت می‌کند از کی می‌کند؟ گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره. گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر می‌گویند ما اینجا بی‌اسناد می‌شنویم. گفت از کی می‌شنوی؟ گفت حَدَّثَنی قَلْبِی عَنْ رَبّی. آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی؟ گفت دلیل آنکه تو خضری. خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم.
هوش مصنوعی: شیخ بیان کرد که ابوبکر کتانی انسان بزرگ و باعلمی بوده که مجاهدت‌های زیادی انجام داده و به درجه‌ای رسیده که دیگران به آن نمی‌رسند. یکی از مجاهدت‌های او این بوده که سی سال در مکه به دور از خواب، در زیر ناودان نشسته و در این مدت تنها یک بار طهارت کرده است. یک روز، پیری از در باب بنی شیبه وارد شد و با دل‌تنگی به ابوبکر نزدیک شد و سلام کرد. او از ابوبکر خواست تا به مقام ابراهیم برود و به سخنان رسول خدا گوش دهد، چرا که مردم جمع شده و حدیث می‌شنیدند. ابوبکر پرسید که این پیر از چه کسی روایت می‌کند و پیردر پاسخ گفت که از عبدالرزاق صنعانی می‌شنود. ابوبکر با تأمل گفت که او اسناد طولانی دارد و ما بدون سند و در اینجا این مطالب را می‌شنویم. پیر گفت که او از قلبش نسبت به خداوند حدیث می‌گوید. ابوبکر سپس دلیلش را بر این ادعا مطرح کرد که هیچ ولی‌ای از خداوند نیست که او را نشناسد تا اینکه شیخ بوبکرکتانی را دید و فهمید که او به او آگاه است، در حالی که خود ابوبکر او را نمی‌شناخته است.
شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو، و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد. پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن. استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست. گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید. آن معنی آتش است ونیاز سوخته. استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمی‌گشاد که مردمان اهل آن نبودند. پیر شبویی از دَرِ مسجد درآمد، استاد را چشم بروافتاد، سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که استاد بوعلی دقاق به نزد بوعلی شبوبی در مرو رفت و ما نیز در آنجا بودیم. پیر شبوبی که حافظ صحیح بخاری و محدث بود، به ما اجازه داد که از او روایت کنیم و او به این موضوع کاملاً آگاه بود. استاد بوعلی به او گفت که ما نمی‌توانیم در این باره صحبت کنیم. پیر شبوبی پیشنهاد داد که نیاز خود را مطرح کنیم تا استاد درباره آن صحبت کند. او این نکته را به عنوان شعله‌ای داغ و نیازی سوزان توصیف کرد. استاد بوعلی این درخواست را پذیرفت و مجلس را ترتیب دادند، اما استاد در ابتدای سخنرانی خود نمی‌توانست صحبت کند، زیرا مردم مناسب نبودند. وقتی پیر شبوبی وارد مسجد شد و استاد او را دید، سخن را آغاز کرد و پس از اتمام مجلس، پیر شبوبی گفت که تو همان کسی هستی که ما بودیم.
شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید، اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: نیاز انسان به خداوند، بهترین راهی است که او را به خدا نزدیک‌تر می‌کند. اگر انسان واقعا به نیاز خود توجه کند، حتی می‌تواند از دل سنگ سخت نیز چشمه آب جوشاند. این حقیقت وجود دارد و درویشان نیز به همین دلیل مورد رحمت خداوند قرار گرفته‌اند.
شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک می‌رفت، گفتم ایها الشیخ کجا می‌روی؟ گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیده‌ام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد، خاصه بدین وقت که می‌روم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت وقتی در تابستان به هنگام قیلوله، یک مردی را دیدم که در گرمای شدید به سمت بیرون می‌رود. از او پرسیدم که کجا می‌روی؟ او پاسخ داد که به خارج از خانقاه می‌رود و در آنجا درویشان هستند. او همچنین ذکر کرد که شنیده است هر کسی در زمان قیلوله در کنار درویشان باشد، در طول روز صد و بیست رحمت بر او نازل می‌شود، به ویژه در این وقتی که او در حال رفتن است.
شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که خود را به آن‌ها نزدیک کنید و ارتباط خود را با دوستی آن‌ها برقرار کنید.
شیخ گفت سری سقطی در بازار بغداد نشستی و دکانی داشتی و هیچ چیز در دکان نبود که بفروختی ولکن پَردگکی از آن دکان آویخته بودی و پس پرده نماز می‌کردی. وقتی کسی از جبل اللکام به زیارت وی بنشان به بازار درآمد تا به دکان وی و آن پرده بر گرفت و سلام گفت. سری سقطی را گفت فلان پیر از جبل اللکام ترا سلام گفته است. گفت وی ازینجا رفته است، باز کوه شدن مردی نبود مرد باید کی به میان بازار در میان مردمان بخدای مشغول باشد و یک لحظه بدل ازو خالی نبود.
هوش مصنوعی: شیخ بیان می‌کند که در بغداد، مردی به نام سری سقطی در دکان خود نشسته بود، اما هیچ کالایی برای فروش نداشت. تنها چیزی که در دکان دیده می‌شد، پرده‌ای بود که او از آن آویخته بود و در پشت آن به عبادت مشغول بود. روزی کسی از کوهستان به زیارت او آمد و در بازار به دکانش رفت. او پرده را کنار زد و سلام کرد. سری سقطی به او گفت که فردی از کوهستان سلامش را رسانده است. سری سقطی پاسخ داد که آن فرد رفته و او هیچ وقت نمی‌تواند از فکر خدا غافل شود و همیشه در میان مردم به عبادت مشغول است.
شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: شیخ بوالعباس بارها بیان کرده است که هر مریدی که برای خدمت به درویشی تلاش کند، ارزش کارش از صد رکعت نماز بیشتر است و اگر او یک لقمه غذا از خود ببخشد، ارزش آن بیشتر از این است که تمام شب را به نماز بگذرانَد.
شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد، می‌نیاسودو هیچ نمی‌یافت، دلش بگرفت، زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید، دلش خوش گشت، سر بر آسمان کرد و گفت یارَبِّ اَنتَ مَعِی فِی الْکساءِ و اَنَا اَطْلُبُکَ فِی الْبَوادِی مُذْکّذا یا بارخدای! تو خود با منی درین گلیم، و من ترا در بادیها می‌جویم از چندین سال باز.
هوش مصنوعی: شیخ گفت آن درویش بسیار سفر کرد و در جستجوی چیزی بود، اما هیچ چیزی پیدا نکرد. دلش پر از ناامیدی شد و زیر یک درخت خوابش برد. وقتی که روی گلیمش دراز کشید، احساس خوبی کرد و سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «ای پروردگار! تو در این گلیم با منی و من از سال‌های بسیار در دشت‌ها به دنبالت می‌گردم.»
شیخ گفت جنید روزی بیرون آمد،کودکی را دید از جای بشده، گفت ایها الشیخ اِلی مَتی انتظرُکَ تا کی مرا در انتظار داری؟ جنید گفت اَعْن وَعْدٍ؟ با من وعده کرده بودی؟ گفت بلی سَأَلْتُ مُقِّبَ الْقُلُوب اَنْ یُحَرِّکَ قَلْبَکَ اِلَّی جنید گفت راست گفتی، چه فرمایی؟ پسر گفت آمده‌ام تا جواب دهی از آنکه می‌گوید اِذا خالَفْتَ النَّفْسَ هَواها صارَدَواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را می‌کشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد.
هوش مصنوعی: شیخ به جنید گفت که روزی بیرون رفت و کودکی را دید که از جایش بلند شده بود. کودک از او پرسید: "ای شیخ، تا کی مرا در انتظار داری؟" جنید پاسخ داد: "آیا با من وعده‌ای داشتی؟" کودک اظهار داشت: "بله، از قلب‌های مطمئن پرسیدم که آیا می‌توانی قلبت را به حرکت درآوری؟" جنید گفت: "راست می‌گویی، چه می‌خواهی بگویی؟" پسر ادامه داد: "آمده‌ام تا از کسی که می‌گوید اگر با نفس خود خلاف کنی، آن را می‌کشی، سؤال کنم." جنید پاسخ داد: "آری، این بیماری‌ها مردم را می‌کشند، اما اگر با خواسته‌های نفس مخالفت کنی، بیماری‌ات درمان خواهد شد."
شیخ گفت مرتعش گفت چندین حج کردم به تجرید بی‌زاد و بی‌دلو و بی‌چیزی، بدانستم که این همه بر هوای نفس کرده‌ام. گفتند چرا؟ گفت زیرا که مرا روزی مادر گفت سبوی آب برکش. من برکشیدم، مرا رنج آمد، دانستم کی این همه بر هوای نفس کرده‌ام.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: مرتعش گفت چندین بار به حج رفته‌ام بدون هیچ چیزی همراه، فقط برای خالص بودن. اما اکنون فهمیده‌ام که تمام این کارها را تحت تأثیر خواسته‌های خودم انجام داده‌ام. از او پرسیدند چرا چنین چیزی می‌گویی؟ او توضیح داد که روزی مادرش از او خواسته بود که ظرف آبی را بردارد. وقتی این کار را کرد، متوجه شد که این کار برایش سخت بود و این مسئله به او فهماند که همه کارهایش فقط بر اساس خواسته‌های نفسش بوده است.
شیخ گفت سفیان ثوری گوید اگر کسی ترا گوید نعم الرجل انت خوشتر آید از آنکه گوید بئس الرجل انت بدانکه هنوز بدمردی.
هوش مصنوعی: شیخ فرمود: سفیان ثوری می‌گوید اگر کسی به تو بگوید "تو مرد خوبی هستی"، این بهتر است از این که بگوید "تو مرد بدی هستی"، اما بدان که اگر هنوز به این تحسین راضی هستی، یعنی هنوز در حال بدی هستی.
شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی. امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه می‌کند.امیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد. مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای دران گَو کرده، امیر گفت این چیست؟ وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکرده‌ایم، خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم. امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن! اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: وقتی که جولاهۀ وزیر به مقام خود رسید، هر روز صبح زود بلند می‌شد و کلید را برمی‌داشت، در خانه را باز می‌کرد و مدتی در آنجا می‌ماند. سپس از خانه خارج می‌شد و به خدمت امیر می‌رفت. خبر این رفتار وزیر به امیر رسید و او کنجکاو شد که در آن خانه چه می‌گذرد. یک روز ناگهان به سوی آن خانه رفت. در آنجا گودالی مانند گودال‌های جولاهگان دید و وزیر را دید که پا در آن گذاشته است. امیر پرسید: "این چه کاری است؟" وزیر پاسخ داد: "ای امیر، این همه قدرتی که داریم، از آن شماست و ما هرگز ابتدای خود را فراموش نکرده‌ایم، بلکه خود را با یاد خود مشغول می‌داریم تا در خود نغلطیم." امیر انگشتری از دستش درآورد و به او داد و گفت: "این را بگیر و در انگشتت کن! اگر تا این مقام وزیر بودی، اکنون امیر می‌شوی."
شیخ گفت بایزید شیری را مرکب کردی و مار افعی راتازیانه و چون در نماز آمدی گفتی اِلهِی بسِتْرِک عِشْنا فَلَوْرَفَعْتَ عَنّا غطاءَکَ لافْتَضَحْنا.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: بایزید، تو را شجاعت شغالی کردی و مار افعی را همچون تازیانه‌ای به کار بردی. و هنگامی که به نماز آمدی، گفتی: ای خدا، اگر پرده‌ات را از ما برداری، ما شرمنده خواهیم شد.
شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس می‌گفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردی گفت ای استاد این همه می‌بینیم خدای کوی؟ گفت چه دانم، من نیز هم ازین بفریادم. گفت چون ندانی مگو! گفت پس چه گویم؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت که بوعلی دقاق در جمع صحبت می‌کرد و جو بسیار گرم و دوستانه‌ای حاکم بود. یکی از حضار از شیخ پرسید: ای استاد، ما این همه زیبایی‌ها را می‌بینیم، پس خدا کجاست؟ شیخ پاسخ داد: چه می‌دانم، من هم از این موضوع نگران هستم. آن مرد ادامه داد: اگر نمی‌دانی، پس چرا صحبت می‌کنی؟ و شیخ با پرسشی دیگر پاسخ داد: پس من چه باید بگویم؟
شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو می‌گویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست، چرا می‌شود که هم بر جای مقصود حاصل شود؟ گفت زمینها باشد کی بحقّ تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حقّ تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: بایزید را گفتند که تو می‌گویی وقتی کسی برای خدا سفر کند، خدا با اوست و این باعث می‌شود که به مقصدش برسد. او پاسخ داد که زمین‌ها گواهی می‌دهند و به درگاه خداوند می‌نالند که ای پروردگار، از اولیای خود به من نشان بده و چشمان ما را به نور دوستی روشن کن. خداوند به این گونه افراد سفر می‌دهد تا به مقصود حقیقی خود برسند.
شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی. اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته. شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد، او دست دراز کرد واندک اندک بکار می‌برد. چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی می‌گرفت دانشمند گفت با منت آسانست، مرا نفس از تو دریغ نیست، دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند، ندانم که ترا فروگذارند یا نه. ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم، سگ فریاد کرد، او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه! دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد.
هوش مصنوعی: شیخی از یک دانشمند در شهر مرو صحبت می‌کرد که هیچ‌گاه از خانه بیرون نمی‌آمد. یک روز او به مسجد رفت و نشسته بود که شخصی مسأله‌ای را پیش او آورد. دانشمند دستش را دراز کرد و کم کم به آن موضوع پرداخت. در همین هنگام، سگی وارد شد و به او نزدیک شد. دانشمند گفت: «با تو مشکلی ندارم، می‌دانم که تو فرستاده شده‌ای و به همین دلیل به من نزدیک شده‌ای. اما دیگران از ماجرا بی‌خبرند و نمی‌دانم که آیا آن‌ها تو را تنها خواهند گذاشت یا نه.» مدتی گذشت و مؤذن با چوبی وارد شد و به سگ ضربه زد. سگ زوزه‌ای کشید و دانشمند به او گفت: «دیدی که به تو گفتم از تو ترسی ندارم، اما نمی‌دانم دیگران چگونه با تو رفتار خواهند کرد.» این داستان نشان می‌دهد که در دوستی، هیچ چیزی از دوست دریغ نمی‌شود.
شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس. پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه می‌آویزم وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی هنوز باوی برنیامده‌ام.
هوش مصنوعی: شیخی به دانشمندی پیر در شهر سمرقند گفت که از این گفته‌ها برای ما چیزی بنویس. آن پیر پاسخ داد که من سی سال است که در حال تلاش هستم و هنوز نتوانستم با یک کلمه نفس خود را از تمایلاتش بازدارم.
شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند، گویند این همه خلق را تو از راه ببردی؟ گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را، مرا اجابت نبایستی کرد. گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی. دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم! اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی.
هوش مصنوعی: در روز قیامت، ابلیس را به دیوان حاضر می‌کنند و از او می‌پرسند که آیا این همه انسان‌ها را گمراه کرده است. او پاسخ می‌دهد که فقط آنها را دعوت کرده و نباید به دعوت او پاسخ می‌دادند. سپس از او خواسته می‌شود که برای نجات آدم سجده کند. دیوان هم فریاد می‌زنند که سجده کن تا همه از این عذاب رهایی یابند. ابلیس در حالی که گریه می‌کند می‌گوید: "اگر من در روز اول سجده کرده بودم، این وضعیت پیش نمی‌آمد."
شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن. او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده، و دیگر در زمین‌اند و آن لشکر خراسان‌اند. اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت.
هوش مصنوعی: شیخ به نزد بوبکر جوزفی رفتیم و از او خواستیم که حدیثی برای ما نقل کند. او کتابی را باز کرد و یک حدیث برای ما نقل کرد که در آن گفته شده خدای تعالی دو لشکر دارد: یکی در آسمان که لباس‌های سبز به تن دارند و دیگری در زمین که لشکر خراسان هستند. اکنون لشکر زمینی شامل صوفیان است که همه زمین را می‌خواهند تسخیر کنند.
شیخ گفت وقتی یکی از عزیزان درگاه را پسری بود معشوق و نام او احمدک بود. کسی بایستی کی با وی سخن احمدک می‌گفتی. چون کسی را نیافتی برفتی آنجا که مزدورکاران و یکی را گفتی کی ای جوامرد روزی چند مزدخواهی؟ گفتی سه درم و خوردنی. مزدور را بخانه بردی و خوردنی پیش او آوردی و سه درم بوی دادی و گفتی بنشین تا حدیث احمدک باتو می‌گویم و تو سری می‌جنبان. مرد ساعتی بودی، گفتی ای خواجه اگر کاری دیگر داری بگوی تا بکنم که روز دور برآمد. گفتی کار ما باتو اینست و بس.
هوش مصنوعی: آدمی از شیخ شنید که یکی از نزدیکانش پسری به نام احمدک داشت که مورد علاقه‌اش بود. کسی را پیدا نمی‌کرد تا با احمدک صحبت کند، بنابراین به جایی رفت که کارگران بودند و از یکی پرسید چند درم مزد می‌خواهد؟ او جواب داد سه درم و غذا. پس آن مرد را به خانه‌اش برد و غذا برایش آورد و سه درم به او داد و گفت بنشین تا از احمدک با تو صحبت کنم و او فقط سرش را تکان داد. مرد مدتی آنجا ماند، سپس گفت: آقای محترم، اگر کار دیگری داری بگو تا انجام دهم، چون روز درحال گذر است. او پاسخ داد: کار ما با تو همین است و بس.
شیخ گفت محمود را کسی از آنِ او بخواب دید گفت کی سلطان را چگونه است؟ گفت خاموش! چه جای سلطانست؟ من هیچ کس ندانم، سلطان اوست و آن غلطی بود! گفت آخر ترا چگونه است؟ گفت مرا اینجا به پای داشته‌اند و ذره ذره می‌پرسند. بیت المال کسی دیگر ببرد و حسرت وداع بما بماند.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: کسی خواب محمود را دیده و از حال سلطان پرسید. او در جواب گفت: چه اهمیتی دارد که سلطان چه حالتی دارد؟ من هیچ کس را نمی‌شناسم، سلطان فقط اوست و این یک اشتباه است! سپس پرسید: پس حال تو چگونه است؟ و او در پاسخ گفت: من اینجا در حال انتظار هستم و به آرامی سوالات را جواب می‌دهم. در حالی که کسی دیگر از بیت‌المال بهره‌برداری می‌کند و ما تنها حسرت دیدار او را داریم.
شیخ گفت آنکه زکریا علیه السلام اعتماد بر درخت کرد گفت یا رب درخت را گوی تا ما را نگاه دارد. گفت اعتماد بر درخت کردی؟ خودبینی کی چه آید پیش اره بیاوردند و بر درخت نهادند. از سر درخت درگرفتند و بدرازا می‌بریدند تا به مغز سر زکریا رسید آه کرد،گفتند خاموش! تو اعتماد بر درخت کردی اکنون آه می‌کنی؟ اگر اعتماد برماکردیی ترا نگاه داشتیمی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که زکریا علیه‌السلام به درختی تکیه کرد و گفت: "پروردگارا، درخت را بگو تا ما را نگه دارد." خداوند به او فرمود: "آیا به درخت اعتماد کردی؟ خودخواهی چه فایده‌ای دارد؟" سپس افراد به سراغ درخت رفتند و آن را بریدند تا به مغز سر زکریا رسیدند. زکریا آه بلندی کشید و آن‌ها به او گفتند: "ساکت باش! تو به درخت اعتماد کردی و حالا آه و ناله می‌کنی؟ اگر به ما اعتماد کرده بودی، ما تو را محافظت می‌کردیم."
شیخ گفت مردی با یکی دیگر گفت بیا تا ترا مهمان کنم. گفت آری گفت اگر خواهی تا کسی بیارم تا ترا سماع کند. مرد گفت باری نخست ازین شراب چاشنیی بده. پارۀ شراب بوی داد، مرد بخورد و سرخوش گشت میزبان را گفت اگر تو مرا ازین شراب قدحی چند دیگر بدهی مرا به سماع حاجت نیست. خود هزار تن را سماع کنم. هرگه که ازین شراب بچشیدم هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم که وَسَقیْهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهوراً.
هوش مصنوعی: شیخ داستانی را روایت می‌کند درباره مردی که به دیگری گفت بیایید تا من شما را مهمان کنم. آن شخص پاسخ داد که بله، اما اگر می‌خواهید، کسی را بیاورید که برایتان موسیقی اجرا کند. مرد پاسخ داد، اما ابتدا از شراب به من بدهید. کمی شراب نوشید و خوشحال شد و به میزبان گفت که اگر چند جام دیگر از این شراب به من بدهی، نیازی به موسیقی ندارم. من خودم می‌توانم هزاران نفر را با این شراب شاد کنم. هر بار که از این شراب می‌نوشم، تمام اعضای بدنم گوش می‌شود و به هر نوع موسیقی گوش می‌دهم که به من می‌رسد.
شیخ می‌گفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که وَلِسُلیمانَ الرّیحَ. بدانکه او ملکت خواست، بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود.
هوش مصنوعی: شیخ می‌گفت که او به کمک دست خودش و دست سلیمان، به تسلط بر بادها رسید. بدان که او خواسته بود که سلطنتش چهل سال ادامه یابد و سپس چهل سال بعد از پایان دوران پیامبران در بهشت بماند.
شیخ گفت کی پیران گفته‌اند کی خداوند ما دوست دارد کی می‌زند و می‌کشد و همی اندازد ازین پهلو بدان پهلو تا آنگه کی پستش کند و نیست، چنانک اثر نماند آنجا، آنگه بنور بقای خویش تجلّی کند برآن خاک پاک.
هوش مصنوعی: شیخ بیان می‌کند که بزرگان گفته‌اند خداوند انسان را دوست دارد و به همین خاطر به او امتحانات و سختی‌ها می‌دهد. او به انسان این فرصت را می‌دهد که از حالت‌های مختلف عبور کند، تا در نهایت او را به مقام پایین‌تری برساند و از بین ببرد. به‌طوری که آثار او در آن مکان باقی نماند. سپس خداوند با نور جاودانگی‌اش بر آن زمین پاک تجلی می‌کند.
شیخ گفت بوحفص آهنگری می‌کرد و پتک بر آهن می‌زد. شاگردان را فرمود تا پتک بزنند تا پاک گشت و گفت دیگر پتک بزنید. شاگردان گفتند ای استاد بر کجا زنیم کی پاک شد و هیچ نماند؟ بوحفص چون بشنید در حال افتاد و نعرۀ بزد و پتک از دست بیفگند و دکان بغارت بداد و پیری بزرگوار شد.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که بوحفص مشغول کار آهنگری بود و با پتک بر آهن می‌زد. او به شاگردانش دستور داد که پتک بزنند تا آهن پاک و آماده شود. بعد از مدتی، که کار درست شده بود، دوباره گفتند پتک بزنید. اما شاگردان از او پرسیدند که حالا دیگر بر کجا بزنیم چون که همه چیز پاک شده و چیزی نمانده است. وقتی بوحفص این را شنید، ناگهان به زمین افتاد و فریاد بلندی کشید، پتک را از دستش انداخت و دکانش را به باد داد و در نهایت به یک پیر بزرگوار تبدیل شد.
شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که پیرابوالحسن خرقانی گفته است که صوفی باید از نهاد خود آفریده شده باشد.
شیخ گفت: قالَ رَجُلٌ لِعَبْدِاللّه بِن الْمُبارَک اَسْلَمَ عَلی یَدِی یَهُودیُّ فَقَطَعْتُ زُنّارَه فَقال قَطَعْتَ زُنّارَه فَمافَعَلْتَ بِزُنّارِکَ؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت: مردی به عبدالله بن مبارک گفت که به دست یک یهودی مسلمان شده و زنجیر او را قطع کرده است. عبدالله به او گفت: زنجیر او را قطع کردی، اما زنجیر خودت را چه کار کردی؟
شیخ گفت: قِیلَ لِاَعْرابی هَلْ تَعْرفُ الرَبِّ قالَ لااَعْرفُ مَنْ جوّ عَنی وعَرّانِی وافقَرَنی وطَوَّفَنی فِی البلاد کانَ یَقُولُ هذا ویتواجد.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: به یک عرب بیابانی گفتند آیا خدا را می‌شناسی؟ او پاسخ داد: نه، من نمی‌شناسم. فقط کسی را می‌شناسم که به من روزی داده، مرا در شرایط سخت قرار داده و در سرزمین‌های مختلف به گردش درآورده است. او همین را می‌گفت و اشک می‌ریخت.
شیخ روزی مجلس می‌گفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحقّ اسفراینی گفته است النّاسُ کُلُّهُم فِی التَوحید عیالٌ عَلی الصُّوفیة، گفت بلی. شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه می‌گوید.
هوش مصنوعی: شیخ در یکی از جلسات گفت که در بین جمعیت به امام ابوالقسم قشیری اشاره کرد و گفت: تو گفتی که استاد ابواسحاق اسفراینی گفته است: "تمام مردم در توحید وابسته به صوفیان هستند." او پاسخ داد: "بله." شیخ گفت: "از او بشنوید که چه می‌گوید."
شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلّمی درشدم اول کرّت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش؟ گفتم بنویس! بخط خویش بنوشت سَمِعْتُ جَدّی اَباعمروبنِ نجیدالسّلمی یَقُولُ سَمِعتُ اَبَاالقسم جنید بن محمد البَغدادی یَقُولُ التَصوُّفُ هوالخُلق. من زادَ عَلَیک بِالخُلقِ زادَ عَلَیْکَ بِالتَصوّف واَحْسن ماقِیل فِی تَفْسِیر الخُلقِ ما قالهُ الشّیخُ الْامام ابوُسَهل الصّعلوکی الْخُلْقُ هُوَ الْاعراض عَنِ الإِعتراض.
هوش مصنوعی: شیخ به عبدالرحمن سلّمی نزدیک شدم. زمانی که او را دیدم، از من پرسید که آیا مایل هستی که تذکره‌ای برایت بنویسد؟ من پاسخ دادم: بله، بنویس! او با خط خود نوشت: «شنیدم که جدّ من اباعمرو بن نجید السّلمی می‌گوید: شنیدم که ابوالقسم جنید بن محمد بغدادی می‌گوید: تصوف، اخلاق است. هرکس که در اخلاق بر تو برتری یابد، در تصوف نیز بر تو برتری دارد». و بهترین تعریفی که درباره اخلاق گفته شده، این است که شیخ امام ابوسهل صعلوکی بیان کرده است: «اخلاق یعنی پرهیز از ایراد و اعتراض».
شیخ را بسیار رفتی کی پیری در کشتی نشست زادش برسید. خشک نانۀ مانده بود، به دهان برد دندان بر وی کار نکرد بدست بشکست و به دریا انداخت موج درآمد و گفت تو کیی؟ گفت خشک نانه. گفت اگر سرو کارت با ما خواهد بود ترنانه گردی.
هوش مصنوعی: شیخی را در سفر دریایی دیدند که پیرمردی بر کشتی نشسته بود. نانه‌ای خشک به دهنش گذاشت، اما دندانش نتوانست به آن کار کند و آن را شکست و به دریا انداخت. موج دریا به نانه گفت: تو کیستی؟ نانه جواب داد: من نانه‌ای خشک هستم. موج گفت: اگر می‌خواهی با ما باشی، نباید این‌گونه خشک و بی‌روح باشی.
شیخ گفت ما بشهر مرو بودیم پیری صراف را دیدیم. گفت یا شیخ در همه عالم هیچ کس را بنگذارد کی شربتی آب بمن دهد یا بر من سلام کند و همه خلق می‌خواهند تا ساعتی از خویشتن برهندو من می‌خواهم کی یک ساعت بدانم کی کجا ایستاده‌ام بآخر عمر آتشی درو افتادو بسوخت.
هوش مصنوعی: شیخ می‌گوید که در شهر مرو به یک پیر صراف برخورد کرد. آن پیر به شیخ گفت: هیچ‌کس در دنیا نیست که زحمت بدهد یک جرعه آب به من بدهد یا به من سلام کند. همه مردم می‌خواهند برای مدتی از خودشان دور شوند، اما من می‌خواهم فقط برای یک ساعت بدانم که در کجای زندگی‌ام ایستاده‌ام. در نهایت، آتشی در وجودم شعله‌ور شد و همه‌چیز را سوزاند.
شیخ گفت آن مردمال بسیار داشت،در دلش افتاد کی تجارت کند، در کشتی نشسته بود، کشتی بشکست و مال و خواسته غرق شد و هرکه در آنجا بودند هلاک شدند و او بر لوحی از الواح کشتی بماند. بجزیرۀ افتاد خالی. شبی بر لب دریا نشسته بود برهنه و موی بالیده و جامها از وی رفته، این بیت می‌گفت:
هوش مصنوعی: شیخ گفت که آن مرد دارای ثروت زیادی بود و در دلش فکر کرد که تجارت کند. او در یک کشتی نشسته بود که ناگهان کشتی شکست و تمام اموال و دارایی‌هایش غرق شد و هر کسی که در آنجا بود نیز هلاک شد. اما او به یک تخته چوب از کشتی چسبید و به جزیره‌ای خالی افتاد. شبی در کنار دریا نشسته بود، برهنه و موهایش افتاده بود، و تمام زینت‌ها از او رفته بود. او در آن لحظه شعری را می‌خواند.
اِذا شابَ الغُرابُ اَتَیْتُ اَهْلِی
وَهَیهاتَ الغرابُ مَتی یَشِیبُ
هوش مصنوعی: زمانی که کلاغ پیر شود، من به خانواده‌ام برخواهم گشت، اما بعید است که کلاغی روزی پیر شود.
آوازی شنید کی کسی گفت از دریا:
هوش مصنوعی: آوایی را شنید که کسی از دریا گفت:
عَسَی الْکَربُ الَّذِی اَمْسَیْتُ فِیهِ
یَکْونُ وَراءَهُ فَرَجٌ قَرِیب
هوش مصنوعی: ممکن است غم و اندوهی که امشب در آن به سر می‌برم، به زودی به پشت سرم بماند و راهی نزدیک به رهایی و آرامش پیدا شود.
یا مرد! نومید مباش! چه دانی که این سختی و رنج را که این ساعت تو درویی فرجی نزدیک پدید آمده باشد؟ دیگر روز این مرد را چشم به دریا افتاد، چیزی عظیم دید، چون نزدیک فراز آمد کشتی اهل او بود. چون آن مرد را بدیدند گفتند حال تو چیست؟ گفت قصۀ من درازست و قصۀ حال خود بگفت و گفت کی من از کدام شهرم. گفتند ترا هیچ فرزندی بود؟ گفت مرا فرزندی بود خرد. چون بشنیدند روی برزمین نهادند و گفتند این پسر تست و این کشتی از آن اوست و ما همه بندگان اوییم پس او را جامها پوشیدند و گفتند اکنون اگر خواهی بازگردیم. پس با او بازگشتند و بجای خویش رسانیدند.
هوش مصنوعی: ای مرد! ناامید نباش! چه می‌دانی که شاید این سختی و رنجی که اکنون در آن هستی، در حقیقت مقدمه‌ای برای یک نجات نزدیک باشد؟ روز دیگری، آن مرد به دریا نگاه کرد و چیزی بزرگ دید. وقتی به نزدیک آن رسید، متوجه شد که کشتی اهل اوست. وقتی آن مرد را دیدند، از حال او پرسیدند. او داستان طولانی خود را بیان کرد و گفت از کدام شهر آمده است. از او پرسیدند که آیا فرزندی دارد؟ او پاسخ داد: "بله، فرزندم کوچک است." وقتی آنها این را شنیدند، به زمین افتادند و گفتند: "این پسر توست و این کشتی متعلق به اوست و ما همه بندگان او هستیم." سپس آنها او را با جام‌ها پوشاندند و گفتند: "اگر می‌خواهی، اکنون برمی‌گردیم." و با او بازگشتند و او را به جای خود رساندند.
کارچون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
هوش مصنوعی: وقتی که کار به پایان می‌رسد، راهی برای باز کردن آن پیدا می‌شود و بعد از هر درد و رنج، شادی و خوشحالی به وجود می‌آید.
یک روز شیخ نشسته بود شاعری بر پای خاست تا شعری را بر خواند. آغاز کرد کی:
هوش مصنوعی: یک روز شیخ نشسته بود و شاعری به پا خاست تا شعری را بخواند. او شروع کرد به بیان شعر.
همی چه خواهد این گردش زمن زمنا!
هوش مصنوعی: هر چه این دوران از زمان می‌خواهد، همان خواهد شد!
شیخ گفت بس بس! بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی، مزه بردی!
هوش مصنوعی: شیخ گفت: بس کن! بنشین که ابتدا از حدیث خودت شروع کردی و از آن لذت بردی!
شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی می‌رفت درراهی، آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست، تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم. بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد،، بوحامد در آن میان برف می‌جنبید و برف ازو می‌ریخت. آن مرد گفت توهنوز اینجایی؟ گفت نگفته بودی کی اینجای باش؟ دوستان وفا بسر برند.
هوش مصنوعی: شیخی نقل می‌کند که بوحامد با یکی از دوستانش در مسیری می‌رفت. دوستش گفت که در اینجا دوستی دارد و از بوحامد خواست که در کنار او بماند تا بتواند به دوستی‌اش برسد. بوحامد نشست و آن مرد به داخل رفت و دیگر بیرون نیامد. شب، برف سنگینی بارید و بوحامد در میان برف‌ها حرکت می‌کرد و برف‌ها از روی او می‌ریخت. آن مرد از درون پرسید: «آیا هنوز اینجا هستی؟» و بوحامد پاسخ داد: «آیا تو نگفته بودی که من باید اینجا بمانم؟ دوستان به عهد و پیمان وفا می‌کنند.»
شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه، چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران، گفتند بگورستان رفته است. بر اثر او برفت. اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بی‌خویشتن افتاده. پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که یکی از نمایندگان رومی‌ها پیام‌اوری به عمر بن خطاب، خلیفه مسلمین، فرستاد. وقتی او وارد خانه‌اش شد، از او خواست که ملاقات کند. وقتی وارد خانه‌اش شد، نماینده رومی متعجب شد و از حاضران پرسید که عمر کجاست. آن‌ها گفتند که او به قبرستان رفته است. نماینده به دنبال او رفت و او را در قبرستان دید در حالی که در میان خاک دراز کشیده بود و در حال آرامش بود. سپس نماینده گفت: "تو حکمرانی و عدالت را برقرار کردی، به همین دلیل در آرامش زندگی می‌کنی. اما ملک ما حکم کرد و عدالت را رعایت نکرد و ما را تحت نظر گرفته است، در نتیجه در آرامش نمی‌خوابیم."
شیخ گفت بمرو بودیم، پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی، به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمده‌ام. شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا می‌کنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار. سی سالست تا می‌گویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم. هنوز اتفاق نیفتاده است.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که وقتی در مسیری بودیم، پیرزنی به ما نزدیک شد و گفت که برای خواسته‌ای به اینجا آمده است. شیخ به او گفت که باید دعا کنید تا ما یک لحظه به خودمان نگاه کنیم. او توضیح داد که مدت سی سال است که از مردم می‌خواهد تا یک لحظه به او اجازه دهند تا بداند که کیست یا واقعاً چطور فردی است. اما هنوز این اتفاق نیفتاده است.
شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ می‌گفت و پند می‌داد، آن مرد او را گفت ما اَعْرَفکَ بِالْطَّرِیق وَما اَجْهلکَ بِرَبِّ الطَّریق!
هوش مصنوعی: شیخ گفت که مردی از کنار یحیی بن معاذ الرازی که در حال وعظ و نصیحت بود، گذشت و به او گفت: «تو چقدر در مورد راه درست آگاه هستی، اما تا چه حد از پروردگار این راه ناآگاهی!»
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران می‌نیامد. گفت آری، آن شب برفی آمد بزرگ، گفتند چه کردی؟ گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودم،جهان خنک ببود.
هوش مصنوعی: شیخ به پیر بوالفضل حسن گفتند که دعا کن تا باران بیفتد. او پاسخ داد: بله، شب گذشته برف بزرگی آمد. از او پرسیدند که چه کردی؟ او گفت: من ترینه وا خوردم، یعنی من خنک بودم و جهان نیز خنک شد.
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند برای این سلطان یعنی محمود دعایی بکن تا مگر به شود. اندیشه کرد ساعتی، آنگه گفت بس خُردم همی نماید این گفتار، یعنی خود او را مه بینید.
هوش مصنوعی: شیخ به پیر بوالفضل حسن گفتند که برای سلطان محمود دعا کند تا او بهتر شود. بعد از مدتی فکر کردن، او گفت که این صحبت خیلی ساده و سطحی به نظر می‌رسد، یعنی خود او باید بهتر را ببیند.
شیخ گفت بوحمزۀ نوری را بدیدند، ظاهری نیک بشولیده و موی بالیده و جامۀ شوخگن. یکی گفت این تشویش ظاهر دلیل تشویش باطن باشد. گفت کلاّ انّ اللّه تعالی ساکن الاسرار فحملها و باین الابدان فاهملها.
هوش مصنوعی: شیخ درباره بوحمزه نوری سخن می‌گوید که ظاهری آراسته و مویی بلند و لباسی زیبا دارد. یکی از حاضرین می‌گوید که این زیبایی ظاهری ممکن است نشان‌دهنده‌ای از آشفتگی درونی او باشد. اما شیخ پاسخ می‌دهد که خداوند دانای به اسرار است و آنها را می‌داند، در حالی که افراد تنها جنبه‌های ظاهری را می‌بینند و از درون خبر ندارند.
شیخ گفت بوالحسن نوری گفت اهل المعرفة عرفوا القلیل من القلیل لانهم عرفوا الدلیل و السبیل و الحقّ وراء ذلک.
هوش مصنوعی: شیخ گفت بوالحسن نوری گفته است که اهل شناخت و معرفت، تنها بخش کوچکی از حقیقت را می‌دانند چون آنها به دلیل و راه و حقیقتی که فراتر از اینهاست، آگاهی دارند.
شیخ گفت بویعقوب نهر جوری شیخی بزرگوار بود و با آن همه یک ساعت از عبادت و جهدکمتر نکردی و یک ساعت خوش دل نبودی، پس درمناجات با حقّ تعالی بنالید، نداشنید که: یا با یعقوب اعلم انک عبدواسترح.
هوش مصنوعی: شیخی بزرگ و محترم به یعقوب گفت که با وجود اینکه او همیشه در عبادت و تلاش بود و کمتر از یک ساعت نیز از آن کاسته نمی‌شد، اما هرگز یک ساعت با دل خوش نبوده است. سپس در هنگام مناجات با خداوند، ندا شنید که: "ای یعقوب، بدان که تو بنده‌ای و از خودت راحت کن."
شیخ گفت مَنْ اَحَبَّ ثلثة فالنّارُ اَقرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرِید: لیُنُ الکلام وَلینُ الطَّعام وَلیُن اللّباس.
هوش مصنوعی: شیخ فرمود: کسی که سه چیز را دوست داشته باشد، آتش به او نزدیک‌تر است از رگ گردنش: صحبت نرم، غذای نرم و لباسی نرم.
شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه، او رفته آید؟ شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد. آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت نَومُ العالِمُ عِبادَةُ.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: درویشی به نزد شبلی آمد و پرسید: ای شیخ، آیا کسی که در آن راه خوابش برده، بازگشته است؟ شبلی پاسخ داد: اگر او در سایه اخلاص خوابیده باشد، خوابش هم می‌تواند نشانه‌ای از اوج منزلت او باشد. سپس شیخ افزود: سخن شبلی نشان‌دهنده این است که پیامبر اسلام (ص) فرمودند: خواب عالم عبادت است.
شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسرائیل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید، هزار کس اختیار کردند. وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید، ده تن اختیار کردند. وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید، یکی اختیار کردند. وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل را بیارد، او چهار روز مهلت خواست و گرد برمی‌گشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود، خواست کی او را ببرد، اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود، بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد. چون هرچ کنم به گمان خواهد بود، این گمان درخویش برم بهتر. دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد. گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش می‌نبینم. وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست.
هوش مصنوعی: شیخ بیان می‌کند که وحی به موسی رسید و از او خواسته شد تا به بنی اسرائیل بگوید که بهترین فرد را از میان خودشان انتخاب کنند. آن‌ها ابتدا هزار نفر را انتخاب کردند. سپس وحی آمد که از میان این هزار نفر بهترین را انتخاب کنند و در نهایت ده نفر مشخص شدند. بعد از آن، از این ده نفر نیز بهترین فرد انتخاب شد و تنها یک نفر باقی ماند. وحی به موسی می‌گوید که این فرد باید بدترین شخص از بنی اسرائیل را بیاورد. او درخواست چهار روز مهلت کرد و به جستجوی فردی پرداخت که به بدی و فساد مشهور بود. در این هنگام، در دلش افکار متناقضی شکل گرفت و بر این باور بود که با حکم ظاهری نمی‌تواند درست عمل کند. او از جایگاه آن مرد آگاه بود و می‌دانست که مردم او را نمی‌پسندند، اما از طرفی هم نمی‌توانست به راحتی به خود بقبولاند که بعد از انتخاب این فرد با خطا مواجه شده است. بنابراین، سرپوشی بر گردن خود نهاد و به نزد موسی رفت و گفت که هرچه به خود نگاه کرده، هیچکس را بدتر از خود نیافته است. در این حین وحی به موسی رسید که این مرد بهترین انتخاب است، نه به خاطر طاعتش، بلکه به خاطر این که خودش را بهترین می‌داند.
شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرّها دروی پدید آید، بادبرخیزد و آن ذرّها را در میان آن روشنایی حرکت می‌دهد، شما را از آن هیچ بیم بود؟ گفتند نه. گفت همۀ کَون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت می‌دهد.
هوش مصنوعی: شیخ پرسید: آیا بوبکر واسطی می‌گوید که وقتی آفتاب به درون خانه می‌تابد، ذرات گرد و غبار در هوا نمایان می‌شوند و باد آنها را در میان نور جابه‌جا می‌کند، آیا شما از این موضوع نگرانی دارید؟ گفتند: نه. شیخ در ادامه گفت که تمام موجودات برای دل بندۀ مؤمن، مانند همین ذرات هستند که باد آنها را به حرکت درمی‌آورد.
شیخ گفت شبلی گفت: لایکون الصوفی صوفیاً حتی یَکون الخلقُ کلّهم عیالاً علیه. شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه می‌نگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه می‌داند کی همه در تصرف قضا و مشیت‌اند.
هوش مصنوعی: شیخ بیان کرد که شبلی می‌گوید: صوفی واقعی کسی نیست که به دیگران توجه نکند و همه مردم را در نظر بگیرد و احساس مسئولیت نسبت به آن‌ها داشته باشد. شیخ ادامه داد که این بدان معناست که او با چشم شفقت به دیگران می‌نگرد و احساس می‌کند که وظیفه دارد بار مشکلات و نیازهای آن‌ها را بر دوش خود بگذارد، چرا که همه تحت تأثیر قضا و مشیت الهی هستند.
شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی: الخلق قوّالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة.
هوش مصنوعی: شیخ گفت که بوعثمان مغربی اظهار کرد: مخلوقات قالب‌ها و شکل‌هایی هستند که احکام و قوانین قدرت بر آن‌ها جاری می‌شود.
شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت: کانَ التَصَوُّفُ حَالاً فَصارَ قالاً ثُمَّ ذَهَبَ الحالُ وَ الْقالُ و جاء الاحتیالُ.
هوش مصنوعی: شیخ بیان کرد که محمد بن علی قصاب گفته است: تصوف ابتدا یک حالت بود، اما به تدریج به یک گفتار تبدیل شد. سپس آن حالت و گفتار از بین رفت و به جای آن شیوه‌های فریبنده و حقه بازی ظهور کرد.
شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هواللّه احد. گفت: قل شغلست و هو اشارتست واللّه عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است.
هوش مصنوعی: شیخ نقل می‌کند که از ابوالعباس قصاب در شهر آمل شنیده است، هنگامی که از او درباره آیه "قل هو اللَّه احد" پرسیدند، او پاسخ داد: "قل" اشاره‌ای است و "اللَّه" نیز تعبیر است و معنی توحید از این اشاره و تعبیر، منزه و خالی از هر گونه نقص است.
شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حقّ این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند.
هوش مصنوعی: شیخ روزی گفت که لقمان سرخی درباره‌ی یک شهر سلطنتی صحبت کرده و اشاره کرد که سی سال است که حکومت حق بر این شرایت مستولی شده است و هیچ‌کس جرأت ندارد در آن تصرف کند و در آنجا نشسته باشد.
شیخ گفت از استاد ابوعلی دقاق پرسیدند از سماع، گفت: السماع هوالوقت فمن لاسماع له لاسمع له و من لاسمع له فلا دین له لان اللّه تعالی قال اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ وقال قالُوالَوْ کُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما کُنا فِی اَصْحاب السَّعیر فالسماع سفیر من الحقّ و رسول من الحقّ یحمل اهل الحقّ بالحقّ الی الحقّ فمن اصغی الیه بحقّ تحقّق و من اصغی الیه بطبع تزندق.
هوش مصنوعی: شیخ به نقل از استاد ابوعلی دقاق گفتند که درباره سماع پرسیده شد. ایشان بیان کردند که سماع در واقع زمان است و کسی که سماع ندارد، در حقیقت نمی‌شنود. و کسی که می‌شنود، دین ندارد؛ زیرا خداوند فرموده است که آن‌ها از شنیدن دور خواهند بود. همچنین گفته شده اگر ما می‌توانستیم بشنویم یا عقل کنیم، در زمره اهل آتش نمی‌بودیم. سماع به عنوان یک پیام‌آور و سفیر از حق شناخته می‌شود که اهل حق را با حق به حق می‌رساند. بنابراین، هر کسی که با گوش حقیقت به سماع گوش فرا دهد، به حقیقت دست می‌یابد و کسی که به طور طبیعی به آن گوش دهد، دچار انحراف می‌شود.
شیخ گفت روزی عایشۀ صدیقه رضی اللّه عنها به نزدیک رسول درآمد از عروسی، رسول صلی اللّه علیه گفت یا عایشه عروسی چون بود،خوش بود، کسی بود که شما را بیتکی گفتی؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت روزی عایشه صدیقه، رضی الله عنها، به نزد پیامبر آمد و از مراسم عروسی‌اش صحبت کرد. پیامبر، صلی الله علیه و آله، به او گفت: ای عایشه، مراسم عروسی چطور بود؟ آیا کسی بود که شما را اذیت کرده باشد؟
شیخ گفت از آنکه: سماع دوستان بحقّ باشد ایشان بر نیکوترین رویی فراشنوند. خدای تعالی می‌فرماید: فَبَشِّر عِبادِیَ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْل فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد: کس باشد کی بدنیا شنود و کس بود کی بر هوای نفس شنود و کس باشد کی بردوستی شنود کی بر وصال و فراق شنود، این همه وبال و مظلمت آنکس باشد، چون روزگار با ظلمت باشد سماع با ظلمت بود و کس باشد که درمعرفتی شنود سماع آن درست باشد کی از حقّ شنودوآن کسانی باشند کی خداوند ایشان را بلطفهاء خویش گردانیده باشد وَاللّه لَطیفٌ بِعِبادِهِ بندۀ تملیک خدا باشد و بندۀ تخصیص خدا باشد، بعباده این های تخصیص است ایشان را شنوایی از حقّ بحقّ بود.
هوش مصنوعی: شیخ می‌فرماید که استماع دوستان به حق، آن‌ها را به بهترین شکل جذب می‌کند. خداوند نیز می‌فرماید: «پس بشارت بزن به بندگانم که به سخن گوش می‌دهند و از نیکوترین آن تبعیت می‌کنند.» نوع شنیداری هر فرد به وضعیت زندگی او بستگی دارد: برخی فقط به دنیای مادی گوش می‌دهند، برخی دیگر به خواسته‌های نفسانی، و همچنین کسانی وجود دارند که به دوستی و وصال و فراق گوش می‌دهند. این همه بار سنگینی بر دوش آن‌ها خواهد بود؛ زیرا اگر زمانه به ظلمت کشیده شود، شنیدن نیز تحت تاثیر آن قرار خواهد گرفت. اما افرادی نیز هستند که درک عمیق‌تری از موضوعات دارند و آن‌ها فقط به حق گوش می‌دهند. این افراد مورد لطف الهی قرار گرفته‌اند و خداوند با مهربانی به آن‌ها توجه دارد. چنین افرادی در شنیدن حق، به حقیقت نزدیک می‌شوند.