گنجور

حکایت شمارهٔ ۸۰

آورده‌اند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود و آن کنیزک خدمت شیخ می‌کرد و کنیزکی نیکو اعتقاد بود. شیخ کنیزک را بخواجه بوطاهر داد، کنیزک بخدمت شیخ آمد و بگریست و گفت ای شیخ من هرگز ندانستم کی تو مرا از خدمت خویش دور گردانی! شیخ گفت بوطاهر هم پارۀ ازماست،ترا بحکم او می‌باید بود، ما ترا از خدمت خویش دور نمی‌کنیم. آنگه آن کنیزک بخدمت بوطاهر می‌بود و خدمتهای شیخ بدست خود می‌کرد و در راه دین اعجوبۀ گشت و او را حالتی نیکو بود چنانک یک روز شیخ وی را گفت:

از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو

و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.

از سخنان شیخ بوسعیدست کی گفت:

ما می‌شدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفته‌اند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.

حکایت شمارهٔ ۷۹: خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه، کی در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود یک روز شیخ را جامۀ زیر نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و بر حبل انداخته تا خشک شود. ایزار پای ضایع شد هر کسی می‌گفتند این گستاخی کی تواند کردن؟ و شیخ در رواق خانقاه نشسته بود و هیچ نمی‌گفت و پیری بود که در بر شیخ او را عظیم دوست داشتی، صوفیان گفتند زاویها بجوییم و بنگریم تا کجا یابیم. ابتدا بدین پیر کردند کی بخدمت شیخ نشسته بود، دست بزیرش بردند ایزار پای شیخ دیدند بر میان بسته، شیخ را چون چشم برآن افتاد فرمود کی زاویه‌اش بکوی بازنهید! زاویۀ پیر بدر خانقاه باز نهادند و آن پیر از آنجا بیرون شد و دیگر کس او را ندید.حکایت شمارهٔ ۸۱: شیخ گفت روزی مردی دهری بر حلقۀ بوالحسن نوری بگذشت. او را سخنی می‌رفت از حقّ، که برزفان صوفیان حقّ گویند و بهر زفانی بنام دیگر خوانند خدای را عزوجل، بعضی رحمان خوانند کی روزیشان باید و بعضی رحیم خوانند کی بهشت خواهندو بعضی ملک خوانند کی منزلتشان باید، هر کسی که به چیزی حاجتمند باشند وی را بدان نام خوانند. صوفیان او را حقّ گویند کی بدون او دست به چیزی دیگر نیالایندو با هیچ ننگرند. آنگاه گفت لفظ ایشان پاکتر بود که گویند حقّ، آنگه آن مرد دهری بابوالحسن نوری گفت آنکه می‌گویند حقّ معنی آن چیست؟ گفت آنکه نیالایند خلقانرا بآلایش فراوان و او خود از همه پاک و شیخ گفت او سبحانست و پاکست از هرچ گویند و اندیشند و نود ونه نامست خدای را در قرآن و در توریة و در انجیل و در زبور و نام مهین سبحانست. چون سبحان بگفتی همه بگفتی و چون همه بگویی و این نگفته باشی. همه درین بسته است چون این بگفتی همه گشاده گردد و گناهان محو گردد و همچنانک پیرزنان تسبیحها دارند هزار دانه و یکی در سر آن کرده باشند و آنرا مؤذن گویند، چون آن بگسلد همه رها آید،همچنان باشد کی چون سبحان بگویی همه بیابی. می در باید کوشید تا سبحان بسیار گفته شود، جملۀ آفرینش سبحان اللّه می‌گویند لکن تو از غفلت که داری نمی‌شنوی، آن هزار دستان کی از هزار گونه می الحان گرداند می سبحان گوید و لکن تو می الحان شنوی. خدای تعالی می‌گوید وَاِنْ مِنْ شیْیءٍ اِلّایُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود و آن کنیزک خدمت شیخ می‌کرد و کنیزکی نیکو اعتقاد بود. شیخ کنیزک را بخواجه بوطاهر داد، کنیزک بخدمت شیخ آمد و بگریست و گفت ای شیخ من هرگز ندانستم کی تو مرا از خدمت خویش دور گردانی! شیخ گفت بوطاهر هم پارۀ ازماست،ترا بحکم او می‌باید بود، ما ترا از خدمت خویش دور نمی‌کنیم. آنگه آن کنیزک بخدمت بوطاهر می‌بود و خدمتهای شیخ بدست خود می‌کرد و در راه دین اعجوبۀ گشت و او را حالتی نیکو بود چنانک یک روز شیخ وی را گفت:
هوش مصنوعی: روایتی است که شیخ، بازرگانی را به همراه کنیزکی ترک به خدمت گرفته بود. این کنیزک، انسانی معتقد و نیکوکاری بود. شیخ کنیزک را به بوطاهر هدیه داد، اما کنیزک با اشک گفت: "ای شیخ، من نمی‌دانستم که تو مرا از خدمت خود دور می‌کنی!" شیخ پاسخ داد: "بوطاهر نیز بخشی از ماست؛ تو باید به حکم او بمانی و ما تو را از خدمت خود دور نمی‌کنیم." از آن پس، کنیزک به خدمت بوطاهر مشغول شد و در عین حال به انجام خدمات شیخ می‌پرداخت. او به تدریج در راه دین به مرحله‌ای عالی رسید و حالتی پسندیده پیدا کرد. یک روز شیخ به او گفت:
از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو
هوش مصنوعی: از سرزمین ترکستان هیچ‌کس مانند تو را نخواهد آورد، پس برو و فردی دیگر را بیاور که شبیه تو باشد.
و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.
هوش مصنوعی: این کنیزک، دختر خواجه بوالفتح شیخ بود.
ما می‌شدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفته‌اند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.
هوش مصنوعی: ما به قله‌ای رسیدیم که به نام کوهستان بدیهی شناخته می‌شود. در آنجا فرود آمدیم و از اطرافیان پرسیدیم آیا کسی در اینجا از پیران بوده است؟ آنها پاسخ دادند که بله، یک نفر بوده که او را دادا می‌نامند. نزد مزار آن پیر رفتیم و زیارت کردیم و احساس آرامش کردیم. گروهی از اهالی دیار نزد ما آمدند و گفتیم آیا کسی هست که دادا را دیده باشد؟ آنها گفتند که پیر دلسوزی بوده و او او را دیده است. ما کس را فرستادیم تا او را بیاورد. مردی باوقار و محترم بود. از او پرسیدیم که آیا دادا را دیده‌ای؟ او گفت در طفولیت از او دیدن کرده‌ام. پرسیدیم که چه چیزی از او شنیدی؟ او گفت: «پایگاهی نبوده که من سخنان او را بفهمم، اما یک جمله از او را به خاطر دارم.» از او خواستیم که بگوید. او گفت: «روزی مرقع‌داری به نزد او آمد و سلام کرد و گفت: ای شیخ، پای افزارم را از پا درآورم تا تو را بیازم، زیرا در همه جهان گشتم و هیچ آسایشی نیافتم و کسی را هم نیافتم که آسوده باشد.» دادا گفت: «ای غافل، چرا از همه چیز خود دست نکشیدی تا هم تو بیاسایی و هم مردم از تو بیاسایند؟» ما گفتیم او تمام سخن را گفته است و منظور ما را فهمیده است. سپس مزید بر استراحت او شدیم. بعد از آن، شیخ به یکی از قوم اشاره کرد و گفت: «این جز خود تو نیست، اگر آن را بکشی وگرنه او تو را می‌کشد و اگر به او آسیب بزنی، او هم به تو آسیب می‌زند و اگر خود را مشغول کنی، او هم تو را مشغول می‌سازد.» سپس شیخ گفت: «هیچ مخلوقی نمی‌تواند به دیگری برسد مگر اینکه به سوی او حرکت کند و هیچ مخلوقی نمی‌تواند به خالق برسد مگر با صبر بر او و صبر بر او به معنی کشتن نفس و خواهش‌هاست و این کار در نهایت منجر به کشتن و کشته شدن آنها می‌شود که این وعده‌ای حق است.»