گنجور

حکایت شمارهٔ ۷۱

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک روز در خانقاه استاد امام مجلس می‌گفت. چون از آنجا بکوی عدنی کویان می‌رفت در راه او را ابرهیم ینال که برادر سلطان طغرل بود پیش باز آمد. چون بخدمت شیخ رسید از اسب فرود آمد و سرفرود آورد و خدمت کرد. شیخ گفت سر فرودتر آر! او سر فرودتر آورد. شیخ گفت فرودترآ! و فرودتر آورد تا سر به نزدیک زمین آورد. شیخ گفت تمام شد، بسم اللّه، برنشین! او برنشست و شیخ براند و بخانقاه آمد. مگر به خاطر درویشی بگذشت کی این چه تواند بود کی شیخ کرد با برادر سلطان طغرل؟ شیخ روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش تو ندانی که هرکه بر ما سلام کند از بهر او کند؟ قالب ما قبلۀ تقرب خلقست والا مقصود حقّست جل جلاله ما خود در میان نیستیم و هر خدمت کی جهت حقّ باشد هر چند بخشوع نزدیکتر بود مقبولتر بود. پس ما ابرهیم ینال را خدمت حقّ تعالی فرمودیم نه خدمت خود. پس شیخ گفت کعبه را قبلۀ مسلمانان گردانیده‌اند تا خلق او را سجود می‌کنند و کعبه خود در میان نه آن درویش در زمین افتادو بدانست کی هرچ پیران کنند خاطر کسی بدان نرسد و بر هرچ ایشان کنند اعتراض نتوان کرد نه بظاهر و نه به باطن که جز حقّ نتواند بود.

حکایت شمارهٔ ۷۰: خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه کی در آن وقت کی شیخ به نشابور بود، سیف الدوله والی نشابور بود و از جملۀ سلاطین بزرگ بود، یک روز به زیارت شیخ آمد در خانقاه، و بسیار بگریست و خدمتها کرد و گفت می‌باید کی مرا به فرزندی قبول کنی. شیخ گفت ای ابرهیم درجۀ بزرگ آوردی نباید کی بحقّ این قیام نتوانی نمود. گفت به برکات همت شیخ ان شاء اللّه کی قیام نمایم. شیخ گفت از ما پذیرفتی کی ظلم نکنی و لشکر را دست کوتاه داری تا بر رعیت ظلم نکنند؟ گفت کردم. شیخ گفت ترا به فرزندی قبول کردیم. سیف الدوله خدمت کرد و بیرون آمد و عدل و نیکو سیرتی آغاز نهاد تا چنان شد کی بعدل و انصاف در خراسان و عراق مشهور شد و بجوامردی بدو مثل زدندی، از برکۀ نظر شیخ.حکایت شمارهٔ ۷۲: به روایتی درست از خواجه امام ابوعلی عثمانی نقلست رضی اللّه عنه کی او گفت از شیخ بوسعید شنیدم کی گفت مصطفی را صلوات اللّه و سلامه علیه بخواب دیدم، تاجی بر سر و کمری بر میان، و امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه بر زبر سر او ایستاده و ابوالقاسم جنید و ابوبکر شبلی در خدمت وی. من سلام گفتم و سؤال کردم کی: یا رَسولَ اللّه ما تقولُ مِن اولیاء اللّه؟ مصطفی گفت: هذا مِنهُم وَانتَ آخِرهُم فاذا مَضیتَ اَنت لشأنک لامذکراحد بعدک و اَشارَ الی کلِ واحدٍ منهم و جمع کنندۀ کلمات می‌گوید کی من از امام اجل عزالدین محمود ایلباشی طول اللّه عمره شنیدم بطوس کی گفت من از امام عبدالرحیم شنیدم کی گفت من از پدر خویش شنیدم ا زجاهی که او گفت که از شیخ بوسعید بوالخیر شنیدم کی گفت وقتی مصطفی را صلوات اللّه علیه در خواب دیدم که ما را گفت یا باسعید چنانک من آخر پیغامبران بودم تو آخرین جملۀ اولیایی، بعد ازتو هیچ ولی نباشد و انگشتری از دست مبارک خویش بیرون آورد و بمن داد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک روز در خانقاه استاد امام مجلس می‌گفت. چون از آنجا بکوی عدنی کویان می‌رفت در راه او را ابرهیم ینال که برادر سلطان طغرل بود پیش باز آمد. چون بخدمت شیخ رسید از اسب فرود آمد و سرفرود آورد و خدمت کرد. شیخ گفت سر فرودتر آر! او سر فرودتر آورد. شیخ گفت فرودترآ! و فرودتر آورد تا سر به نزدیک زمین آورد. شیخ گفت تمام شد، بسم اللّه، برنشین! او برنشست و شیخ براند و بخانقاه آمد. مگر به خاطر درویشی بگذشت کی این چه تواند بود کی شیخ کرد با برادر سلطان طغرل؟ شیخ روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش تو ندانی که هرکه بر ما سلام کند از بهر او کند؟ قالب ما قبلۀ تقرب خلقست والا مقصود حقّست جل جلاله ما خود در میان نیستیم و هر خدمت کی جهت حقّ باشد هر چند بخشوع نزدیکتر بود مقبولتر بود. پس ما ابرهیم ینال را خدمت حقّ تعالی فرمودیم نه خدمت خود. پس شیخ گفت کعبه را قبلۀ مسلمانان گردانیده‌اند تا خلق او را سجود می‌کنند و کعبه خود در میان نه آن درویش در زمین افتادو بدانست کی هرچ پیران کنند خاطر کسی بدان نرسد و بر هرچ ایشان کنند اعتراض نتوان کرد نه بظاهر و نه به باطن که جز حقّ نتواند بود.
هوش مصنوعی: در زمان شیخ بنشابور، روزی در خانقاه، امام مجلس می‌گفت. وقتی که او از آنجا به کوی عدنی می‌رفت، ابراهیم ینال، برادر سلطان طغرل، به او رسید. وقتی که به شیخ نزدیک شد، از اسب پیاده شد و سلام کرد. شیخ به او گفت که سرش را پایین‌تر بیاورد و او این کار را کرد تا زمانی که سرش نزدیک زمین قرار گرفت. شیخ گفت: "کافی است، حالا سوار شو!" و آن شخص بر اسب نشست و شیخ هم بر مرکب خود نشست و به خانقاه بازگشت. در این حین، درویشی که از کنارشان رد می‌شد، تعجب کرد که چه ارتباطی بین شیخ و برادر سلطان طغرل وجود دارد. شیخ متوجه درویش شد و به او گفت: "ای درویش، تو نمی‌دانی که هر کسی که به ما سلام می‌کند، در واقع به خاطر او سلام می‌کند؟ ما خودمان میان نیستیم، بلکّه مقصود ما حق است. هر خدمتی که به خاطر حق انجام شود، هر مقدار که با تواضع و خضوع باشد، مورد قبول‌تر خواهد بود. ما با ابراهیم ینال به خاطر خدا رفتار کردیم، نه به خاطر خودمان." سپس شیخ افزود که کعبه به عنوان قبله مسلمانان در نظر گرفته شده تا مردم در برابر آن سجده کنند، در حالی که خود کعبه در میانه نیست. او به درویش یادآوری کرد که هیچ‌کس نمی‌تواند بر افعال پیران اعتراض کند؛ نه به صورت ظاهری و نه باطنی، زیرا جز حق نمی‌تواند باشد.