اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هم در آن وقت کی شیخ به نشابور بود یک روز گفت اسب زین کنید. اسب زین کردند، شیخ برنشست و جمع در خدمت برفتند. در میان بازارزنی مطربه، مست، روی بگشاده و آراسته نزدیک شیخ رسید. جمع بانگ بروی زدند که از راه فراتر شو! شیخ گفت دست ازو بدارید. چون آن زن نزدیک شیخ رسید شیخ گفت:
هوش مصنوعی: در آن زمان که شیخ در نشابور بود، یک روز گفتند که اسبها را زین کنند. اسبها را زین کردند و شیخ بر آن سوار شد و جمعی از مردم در خدمتش رفتند. در میانه بازار، یک زن آوازه خوان زیبا و مست به سوی شیخ آمد. مردم فریاد زدند که از راه کنار برود! اما شیخ گفت که او را رها کنید. وقتی آن زن به شیخ نزدیک شد، شیخ به او گفت:
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی کی گرفتار آیی!
هوش مصنوعی: دوست عزیز، با ظاهری زیبا و خوشحال به بازار میآیی، اما نگران نباش که آیا گرفتار چیزی میشوی یا نه!
آن زن را حالتی پدید آمد و بسیار بگریست و در مسجدی شد که در آن نزدیکی بود و یکی را از مریدان شیخ آواز داد. شیخ گفت بروتاخود چه حالتست. درویش در رفت آن عورت هرچ پوشیده بود از جامه و پیرایه در ایزاری نهاد و بدان درویش داد و گفت به خدمت شیخ رسان و بگوی کی توبه کردم، همتی با من داد. درویش جامه به خدمت شیخ آوردو پیغام برسانید. شیخ گفت مبارک باد و بفرمود تا آنچ آن زن داده بود همانجا به حلوا و نان سپید و بوی خوش دادند و شیخ همچنان روی به صحرا نهاد، حمالان طعامها آوردند و همه پیش عوام خلق نهادند و ایشان را گفت بکار برید و صوفیان را موافقت نفرمود و شیخ با صوفیان بر گوشۀ به نظاره بیستادند و آن عود و بوی خوش بر آتش نهادند. عودمیسوخت و شیخ را وقت خوش شده بود ونعره میزد و گفت هرچ بدم آید بدود و باد برود. چون عام از این طعام خوردن فارغ شدند شیخ به شهر آمد و زن مطربه برآن توبه ثابت قدم بماند به برکۀ نظر مبارک شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
هوش مصنوعی: آن زن دچار حالتی شد و بسیار گریست. به مسجدی در نزدیکی رفت و یکی از مریدان شیخ را صدا زد. شیخ به او گفت که برو، چه حالتی داری؟ درویش وارد شد و آن زن هرچه را که پوشیده بود، در گوشهای گذاشت و به درویش داد و گفت: این را به خدمت شیخ برسان و بگو که من توبه کردم و همتی به من داد. درویش لباس را به خدمت شیخ آورد و پیام را رساند. شیخ گفت: مبارک باشد و به حمالان دستور داد تا آنچه را آن زن داده بود، به حلوا، نان سفید و بوی خوش تقسیم کنند. سپس شیخ به سمت صحرا رفت و حمالان غذاها را آوردند و همه را بین مردم عادی توزیع کردند و به آنها گفتند که بکار خود بپردازند و به صوفیان توجه نکردند. شیخ نیز با صوفیان در گوشهای ایستاد و عود و بوی خوش را بر آتش گذاشتند. عود میسوخت و شیخ حال خوشی پیدا کرده بود و فریاد میزد که هرچه بد است برود و باد نیز بوزد. زمانی که مردم از خوردن غذا فارغ شدند، شیخ به شهر بازگشت و آن زن به توبهاش پایبند ماند و زیر نظر مبارک شیخ، به برکت او قرار گرفت.