گنجور

حکایت شمارهٔ ۶۸

و در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود روزی حسن را گفت برخیز و قوّالی بیار. حسن بیرون رفت و طلب کرد، کسی را نیافت، چون عاجز شد جوانی را نشان دادند در خراباتی، حسن به طلب او شد، او مست بود. پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ همه شهر طلب کردم هیچ نیافتم الا جوانی بدین صفت. شیخ گفت او را بباید آورد. حسن جوان را بخدمت شیخ آورد چنانک از خود خبر نداشت. شیخ گفت ای جوان چیزی بر گوی! جوان بیتی شکسته بسته بگفت چنانک حال مستان بودو هم آنجا در خواب شد. شیخ گفت او را نیکو بخوابانید جوان ساعتی بخفت چون از خواب درآمد فریاد برآورد کی من کجاام؟ حسن به نزدیک رفت و حال بگفت کی ترا شیخ طلب کرد تا بیتی بگویی. پس جوان در پای یک یک می‌افتاد تا پیش شیخ رسید و پای شیخ را بوسه داد و گفت توبه کردم شیخ دست بر سر وی نهاد و موی سرش برگرفت و جامۀ شیخ در وی پوشید و در خانقاه سی سال خدمت درویشان بجای آورد به برکۀ نظر شیخ.

حکایت شمارهٔ ۶۷: آورده‌اند کی وقتی شیخ بوسعید را در میهنه از جهت صوفیان پانصد دینار زر نشابوری قرض افتاده بود. یک روز حسن مؤدب را گفت ستور زین کنند تا نزدیک بوالفضل فراتی رویم که این اوام او تواند گزارد پس شیخ با جمعی صوفیان روانه شدند، درویشی خبر پیش بوالفضل فراتی برد که شیخ باندیشۀ اوامی پیش تو می‌آید و در میهنه بر زفان او چه رفت. بوالفضل باستقبال بیرون آمد باعزازی هرچ تمامتر و شیخ را بجای خوش فرود آورد با تکلفهای بسیار و سه روز میزبانی نیکو بکرد و درین سه روز در خدمت شیخ از پای ننشست. روز چهارم پیش از آنکه شیخ کلمۀ بگفتی یا درین معنی اشارت کردی او پانصد دینار زر نشابوری بحسن داد و گفت این از جهت قرض شیخ و صد دینار دیگر به سخت و بدو داد و گفت این از جهت سفرۀ راه و صد دینار دیگر بداد و گفت این از جهت راه آورد. پس حسن مؤدب بیامد و این معنی با شیخ بگفت. شیخ بوالفضل را گفت چه دعات گویم؟ گفت هرچ شیخ فرماید. گفت گویم کی حقّ سبحانه و تعالی دنیات باز ستاند؟ گفت نه یا شیخ که اگر دنیا نبودی قدم مبارک شیخ اینجا نرسیدی و فراغت دل شما نبودی. شیخ گفت بار خدایا او را به دنیا باز مگذار و دنیا را زاد راه او گردان نه وبال او و بر کۀ دعای شیخ باو و فرزندان او رسید و بوالفضل از جملۀ عزیزان گشت و فرزندان او بدرجهای بزرگ رسیدند، هم در دین و هم در دنیا، و از معارف خراسان گشتند.حکایت شمارهٔ ۶۹: هم در آن وقت کی شیخ به نشابور بود یک روز گفت اسب زین کنید. اسب زین کردند، شیخ برنشست و جمع در خدمت برفتند. در میان بازارزنی مطربه، مست، روی بگشاده و آراسته نزدیک شیخ رسید. جمع بانگ بروی زدند که از راه فراتر شو! شیخ گفت دست ازو بدارید. چون آن زن نزدیک شیخ رسید شیخ گفت:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود روزی حسن را گفت برخیز و قوّالی بیار. حسن بیرون رفت و طلب کرد، کسی را نیافت، چون عاجز شد جوانی را نشان دادند در خراباتی، حسن به طلب او شد، او مست بود. پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ همه شهر طلب کردم هیچ نیافتم الا جوانی بدین صفت. شیخ گفت او را بباید آورد. حسن جوان را بخدمت شیخ آورد چنانک از خود خبر نداشت. شیخ گفت ای جوان چیزی بر گوی! جوان بیتی شکسته بسته بگفت چنانک حال مستان بودو هم آنجا در خواب شد. شیخ گفت او را نیکو بخوابانید جوان ساعتی بخفت چون از خواب درآمد فریاد برآورد کی من کجاام؟ حسن به نزدیک رفت و حال بگفت کی ترا شیخ طلب کرد تا بیتی بگویی. پس جوان در پای یک یک می‌افتاد تا پیش شیخ رسید و پای شیخ را بوسه داد و گفت توبه کردم شیخ دست بر سر وی نهاد و موی سرش برگرفت و جامۀ شیخ در وی پوشید و در خانقاه سی سال خدمت درویشان بجای آورد به برکۀ نظر شیخ.
هوش مصنوعی: روزی شیخ بوسعید در نشابور بود و به حسن گفت که برخیز و قوالی بیاور. حسن بیرون رفت و به دنبال کسی گشت، اما کسی پیدا نکرد. وقتی ناامید شد، جوانی مست را در یک خرابه نشانش دادند. حسن به سراغ او رفت. جوان به نزد شیخ آمد و گفت: "ای شیخ، تمام شهر را گشتم و کسی جز این جوان را نیافتم." شیخ گفت: "او را باید بیاوری." حسن جوان را به حضور شیخ آورد، ولی جوان حال خود را نمی‌فهمید. شیخ از او خواست که چیزی بگوید و او بیتی را به طور نامفهوم خواند و سپس همان جا خوابش برد. شیخ گفت: "او را خوب بخوابانید." جوان ساعتی خوابید و وقتی بیدار شد، با فریاد گفت: "کجا هستم؟" حسن به او نزدیک شد و توضیح داد که شیخ او را خواسته تا چیزی بگوید. جوان به پای شیخ افتاد و پای او را بوسید و گفت: "توبه کردم." شیخ دست بر سر او گذاشت و موی سرش را گرفت و لباس خود را بر تن او پوشاند. جوان سپس به مدت سی سال در خانقاه به خدمت درویشان مشغول شد و همه اینها به برکت نظر شیخ بود.