گنجور

حکایت شمارهٔ ۶۰

شیخ بوسعید گفت ما در سرخس پیش پیر بوالفضل بودیم. یکی درآمد و گفت لقمان را نالندگی پدید آمده است و فرومانده و گفت مرا برباط بورجا برید. سه روزست تا آنجاست و هیچ سخن نگفته است، امروز گفته است کی پیر بوالفضل را بگویید که لقمان می‌برود، هیچ شغلی هست؟ پیر بوالفضل چون بشنید گفت آنجا رویم. برخاست و بجمع آنجا شدیم،چون لقمان وی را بدید تبسمی کرد پیر بوالفضل بر سر بالین او بنشست او در پیر می‌نگریست و نفسی گرم می‌زد و لب نمی‌جنبانید. یکی از جمع گفت لا اله الااللّه، لقمان تبسمی کرد و گفت یا جوامرد ما خراج بداده‌ایم و برات ستده و بر توحید باقی داریم. آن درویش گفت آخر خویشتن را با یاد می‌باید داد. لقمان گفت مرا عربده می‌فرمایی بر درگاه او؟ پیر بوالفضل را خوش آمد و گفت راست می‌گوید. ساعتی بود نفسش منقطع شد و همچنان در پیر می‌نگریست و هیچ تغیر در نظرش پدید نیامد. بعضی گفتند تمام شد و بعضی گفتند نشد کی هنوز نظرش درست است. پیر بوالفضل گفت تمام شد و لکن تا ما نشسته‌ایم او چشم فراز نکند بوالفضل برخاست و لقمان چشم بر هم نهاد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شیخ بوسعید گفت ما در سرخس پیش پیر بوالفضل بودیم. یکی درآمد و گفت لقمان را نالندگی پدید آمده است و فرومانده و گفت مرا برباط بورجا برید. سه روزست تا آنجاست و هیچ سخن نگفته است، امروز گفته است کی پیر بوالفضل را بگویید که لقمان می‌برود، هیچ شغلی هست؟ پیر بوالفضل چون بشنید گفت آنجا رویم. برخاست و بجمع آنجا شدیم،چون لقمان وی را بدید تبسمی کرد پیر بوالفضل بر سر بالین او بنشست او در پیر می‌نگریست و نفسی گرم می‌زد و لب نمی‌جنبانید. یکی از جمع گفت لا اله الااللّه، لقمان تبسمی کرد و گفت یا جوامرد ما خراج بداده‌ایم و برات ستده و بر توحید باقی داریم. آن درویش گفت آخر خویشتن را با یاد می‌باید داد. لقمان گفت مرا عربده می‌فرمایی بر درگاه او؟ پیر بوالفضل را خوش آمد و گفت راست می‌گوید. ساعتی بود نفسش منقطع شد و همچنان در پیر می‌نگریست و هیچ تغیر در نظرش پدید نیامد. بعضی گفتند تمام شد و بعضی گفتند نشد کی هنوز نظرش درست است. پیر بوالفضل گفت تمام شد و لکن تا ما نشسته‌ایم او چشم فراز نکند بوالفضل برخاست و لقمان چشم بر هم نهاد.
هوش مصنوعی: شیخ بوسعید نقل می‌کند که در سرخس پیش پیر بوالفضل حضور داشتند. ناگهان فردی وارد شد و خبر داد که لقمان در حال جان دادن است و از او خواسته که به برباط بورجا برود. او سه روز در آنجا بود و چیزی نگفت، اما امروز اعلام کرده که می‌خواهد برود و از پیر بوالفضل پرسیده که آیا کاری برای انجام دادن دارد یا نه. وقتی پیر بوالفضل این را شنید، تصمیم گرفت به دیدن لقمان برود. جمعیت به دنبال او رفتند و وقتی لقمان پیر را دید، لبخندی زد. پیر بوالفضل نزد او نشسته بود و لقمان به او نگاه می‌کرد و نفسش به سختی می‌آمد، اما چیزی نمی‌گفت. یکی از حاضران گفت "لا اله الا الله" و لقمان با لبخند پاسخ داد که ما مالیات داده‌ایم و تنها بر توحید باقی مانده‌ایم. یکی از درویشان گفت که باید خود را در یاد او نگه دارد. لقمان از او پرسید آیا می‌خواهد بر سر درگاه او فریاد بزند؟ پیر بوالفضل این را صحیح دانست. مدتی گذشت و لقمان نفسش قطع شد ولی همچنان به پیر می‌نگریست و در چهره‌اش هیچ تغییری مشاهده نمی‌شد. برخی گفتند که او از دنیا رفته و برخی دیگر گفتند که هنوز زنده است چون نگاهش به درستی باقی مانده بود. در نهایت، پیر بوالفضل گفت که او تمام شده است، اما تا ما نشسته‌ایم او چشمانش را نمی‌بندد. در این هنگام بوالفضل بلند شد و لقمان چشمانش را برهم نهاد.