گنجور

حکایت شمارهٔ ۳۰

در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود شیخ بوعبداللّه باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی بود و پیر آن خانقاه بعد ازو او بود و این بوعبداللّه باکو هرگاهی سؤال کردی از شیخ بر وجه اعتراض و شیخ آنرا جواب گفتی. روزی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ، چند چیز می‌بینیم از تو که از پیران خویش ندیده‌ایم. یکی آنست که پیران را در برابر جوانان می‌نشانی و خردانرا در کارها با بزرگان برابر می‌داری و در تفرقه میان خرد و بزرگ هیچ فرق نمی‌فرمایی، و دیگر جوانان را در سماع در رقص کردن اجازت می‌دهی، دیگر خرقۀ که از درویشی جدا گردد باز بدان درویش می‌فرمایی و می‌گویی اَلْفَقیرُ اَولی بِخِرقَتِه و پیران ما این چنین نکرده‌اند. شیخ گفت دیگر هیچ هست؟ گفت نه. شیخ گفت اما حدیث خردان وبزرگان، هیچ کس ازیشان در چشم ما خرد نیست و هر ک قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد بنظر پیران باید نگاه کردن کی آنچ بهفتاد سال بمانداده‌اند روا بود که بروزی بدو خواهندداد، چون اعتقاد چنین باشد هیچ کس در چشم خرد ننماید و حدیث رقص جوانان در سماع، اما جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست بر هم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود، چون بدین طریق هوا از اعضاء ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانندداشتن، چون همه هواها جمع شود و العیاذباللّه در کبیره ماندن، آن آتش هوادر سماع ریزد اولیتر کی به چیزی دیگر ریزد. و آن خرقه کی از آن درویش جدا شود به حکم جمع باشد و دلهای جمع و چون به حکم جمع دلهای ایشان مشغول باشد جمع خرقه در سر او افکنند و بار خرقۀ آن درویش از دل خود بردارند چون دستشان در حال به جامۀ دیگر نرسد، آن درویش بسر خرقه خودبرسد و آن از دست جمع باشد این خرقه همان خرقه نبود. شیخ بوعبداللّه گفت اگر ما شیخ را ندیدیمی صوفی ندیدیمی.

حکایت شمارهٔ ۲۹: سیدی بوده است در طوس او را سید حمزه گفتندی و شیخ او را عظیم دوست داشتی و مرید شیخ بود و هرگاه کی شیخ بطوس رسیدی سید او را بسرای خود فرود آوردی.. وقتی شیخ بشهر طوس رسید، سید حمزه را طلب کرد گفتند شیخ او را بنتواند دید کی مدت چهل شبانروز است تا او بفساد مشغولست و صبوح بر صبوح دارد و غلامان و کنیزکان را خمر داده. شیخ ما گفت عجب! بر چنان درگاهی گناه کم ازین نباید کرد! و بیش ازین نگفت و هیچ اعتراض نکرد. چون سید حمزه را خبر دادند کی شیخ بوسعید رسیده است حالی به ترک آن کار بگفت و دیگر روز بخدمت شیخ آمد و شیخ بقرار هر بار مراعاتش کرد و آن سخن بر روی او نیاورد و آن نظر که در حقّ سید داشت هیچ نقصان نپذیرفت.حکایت شمارهٔ ۳۱: هم درین وقت یک روز شیخ بوعبداللّه باکو در مجلس شیخ بی‌خویشتن نشسته بود خواجه وار و پای به کمر زده، شیخ را چشم بر وی افتاد و درآن میان با کسی خلقی خوب بکرد و سخنی نیکو بگفت، آنکس شیخ راگفت خدایت بهشت روزی گرداناد. شیخ گفت ما را بهشت نباید! ما را بهشت نباید! با مشتی لنگ و لوک و درویش، در آنجا جز شلان و کوران و ضعیفان نباشند، ما را دوزخ باید کی جمشید و نمرود و فرعون و هامان در آنجا و خواجه در آنجا و اشارت ببو عبداللّه کرد و مادرآنجا، و اشارت بخود کرد. شیخ عبداللّه بشکست و با خویشتن رسید، دانست کی ترک ادب عظیم از وی در وجود آمد و توبه کرد و پیش شیخ آمد و تصدیق کرد و بعد از آن دیگر چنان ننشست.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود شیخ بوعبداللّه باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی بود و پیر آن خانقاه بعد ازو او بود و این بوعبداللّه باکو هرگاهی سؤال کردی از شیخ بر وجه اعتراض و شیخ آنرا جواب گفتی. روزی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ، چند چیز می‌بینیم از تو که از پیران خویش ندیده‌ایم. یکی آنست که پیران را در برابر جوانان می‌نشانی و خردانرا در کارها با بزرگان برابر می‌داری و در تفرقه میان خرد و بزرگ هیچ فرق نمی‌فرمایی، و دیگر جوانان را در سماع در رقص کردن اجازت می‌دهی، دیگر خرقۀ که از درویشی جدا گردد باز بدان درویش می‌فرمایی و می‌گویی اَلْفَقیرُ اَولی بِخِرقَتِه و پیران ما این چنین نکرده‌اند. شیخ گفت دیگر هیچ هست؟ گفت نه. شیخ گفت اما حدیث خردان وبزرگان، هیچ کس ازیشان در چشم ما خرد نیست و هر ک قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد بنظر پیران باید نگاه کردن کی آنچ بهفتاد سال بمانداده‌اند روا بود که بروزی بدو خواهندداد، چون اعتقاد چنین باشد هیچ کس در چشم خرد ننماید و حدیث رقص جوانان در سماع، اما جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست بر هم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود، چون بدین طریق هوا از اعضاء ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانندداشتن، چون همه هواها جمع شود و العیاذباللّه در کبیره ماندن، آن آتش هوادر سماع ریزد اولیتر کی به چیزی دیگر ریزد. و آن خرقه کی از آن درویش جدا شود به حکم جمع باشد و دلهای جمع و چون به حکم جمع دلهای ایشان مشغول باشد جمع خرقه در سر او افکنند و بار خرقۀ آن درویش از دل خود بردارند چون دستشان در حال به جامۀ دیگر نرسد، آن درویش بسر خرقه خودبرسد و آن از دست جمع باشد این خرقه همان خرقه نبود. شیخ بوعبداللّه گفت اگر ما شیخ را ندیدیمی صوفی ندیدیمی.
هوش مصنوعی: در آن زمان، شیخ قدس الله روحه العزیز در نیشابور بود و شیخ بوعبدالله باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی حضور داشت. پیر آن خانقاه بعد از او، شیخ بوعبدالله بود. هر بار که او از شیخ سؤال می‌کرد، شیخ به صورت اعتراض‌آمیز پاسخ می‌داد. روزی از شیخ پرسید که چرا برخی رفتارهای او را از پیرانشان نمی‌بینند؛ مثلاً اینکه او جوانان را در برابر بزرگ‌ترها قرار می‌دهد و به خردسالان اجازه کار در کنار بزرگان را می‌دهد و در عدم تفکیک بین خرد و بزرگ تأکید می‌کند. همچنین به جوانان اجازه رقص در سماع را می‌دهد و وقتی خرقه‌ای از درویشی جدا می‌شود، دوباره به او می‌فرماید که فقیر سزاوار خرقه‌اش است، حال آنکه پیران این کارها را انجام نمی‌دادند. شیخ در پاسخ به او گفت که در عالم معنوی هیچ کس را نسبت به دیگری خرد نمی‌داند و فرقی میان جوان و پیر نمی‌بیند. هر کسی که قدمی در راه عرفان برمی‌دارد، باید به او احترام گذاشته شود، چون ممکن است آن جوان در آینده به مقام بالایی دست یابد. درباره رقص جوانان در سماع نیز گفت که اگر نفس آن‌ها از محبت تهی نباشد و بر اعضای خود تسلط یابد، در این صورت می‌توانند به حالت سماع وارد شوند. او همچنین اشاره کرد که اگر خرقه‌ای از درویشی جدا شود، این به‌حساب جمع است و وابستگی آن درویش به دل‌های جمع است. در نهایت، شیخ بوعبدالله گفت که اگر ما شیخی را ندیده بودیم، هرگز صوفی را نمی‌شناختیم.