حکایت شمارهٔ ۹۲
شیخ عمر شوکانی گفت کی خواجه محمد پدر امام اجل مالکان شوکانی در حال جوانی قبا و کلاه داشتی. روزی شیخ ابوسعید نشسته بود، او پیش شیخ برگذشت. شیخ گفت آن جوان در میان آن قبای عاریه است. این خبر با او رسانیدند او گفت چنانست کی شیخ فرموده است و دیر است تا مرا این معنی اندرون میرنجاند. بسی بر نیامده بود کی توبه کرد و سرایی بزرگ خانقاه کرده و مالی بسیار در راه این طایفه و شیخ صرف کرد و چهل مرد صوفی در خانقاه خویش بنشاند در شوکان و گنبد خانۀ عالی و منارۀ کی در شوکان هست هر دو از مال خویش کرد..
حکایت شمارهٔ ۹۱: قاضی سیفی از جملۀ قضاة و ایمۀ معتبر بوده است در سرخس، و از جملۀ اصحاب رأی و جملۀ صوفیان را و شیخ را به غایت منکر. در آن وقت کی شیخ ما به سرخس بود قاضی ولایت او بود و سخت منعم و با حرمت تمام بود و چندبار کسان راست کرد و نعمتها قبول کرد تا شیخ را هلاک کند، کس را زهره نبود که این اندیشه بخاطر درآوردی و شیخ فارغ بود. تا روزی کسی اجابت کرد وقاضی او را مبلغی مال قبول کرد و بعضی نقد بداد، روزی قرار دادند که شیخ را هلاک گرداند و این روز شیخ مجلس میگفت و همین روز نوبت قاضی سیفی بود و بر منارها منادی میکردند کی قاضی سیفی به فلان موضع مجلس خواهد گفت. چون شیخ ما آواز منادی بشنید گفت بسازید تا بر قاضی نماز کنیم. مردمان تعجب کردند. شیخ چون این کلمه بگفت با سر سخن رفت و قاضی سیفی به حمام بود تا غسل کند و مجلس گوید و پیش از آن به چند روز روستایئی که سوگند طلاق خورده بود و مدتی در زندان کرده و کابین و مهر از وی ستده و او را زده. آن روستایی به شهر آمده بود و داسی بآهنگر آوردو تیز کرده بروستا میشد. قاضی را دید کی از حمام تنها بیرون میآمد، دل پرکینه داشت از قاضی، درحال داس بزد و بر شکم قاضی آمد و شکم قاضی بدرید. آوازه برآمد کی قاضی را کشتند و شیخ هنوز مجلس میگفت. شیخ گفت او حکم کرد ما را، او که بود؟ ما را، ما حکم کردیم اورا، او کی بود؟ خدارا.حکایت شمارهٔ ۹۳: هم از وی شنودم که گفت روزی شیخ به شهر طوس میشد براه سرداوه تا بدیه رفیقان منزل کند. درویشی پیشتر روانه شد تا اهل دیه را خبر کند کی شیخ میرسد و بنگرد تا خانقاهی هست کی آنجا نزول توان کرد. چون آنجا رسید هیچ خانقاه نبود کی اهل دیه همه راه زن بودند، معلمی بود در آن دیه کی او حج کرده بودو مردی مصلح، و نفقۀ او از سیمی کی کودکان را تعلیم دادی حاصل میشد. چون شنید به خدمت شیخ آمدوآن درویش را با خود بازگردانید و گفت اینجا همه مردمان راه زن و مفسد باشند و خانقاهی نباشد شیخ گفت ما بخانۀ رئیس فرود خواهیم آمدن معلم گفت او از همه بدتر است و سیم او حرام تر است و پیوسته خمر خورد. پس معلم بازگشت و رئیس را گفت کی شیخ بوسعید میرسد. رئیس چون بشنید درحال فرمود تا خانه را جامه انداختند و پاکیزه کردند و دل مشغول میبود کی چیزی حلال نمیدید کی پیش شیخ نهد. والدۀ داشت پیر، گفت ترا چه بوده است کی چنین دل مشغولی؟ گفت شیخ بوسعید از میهنه میرسد و اینجای فرود میآید و و من در همه ملک خویش چیز حلال نمییابم والدۀ اوزنی صالحه بوده است جفتی دست و رَنجن ازدست بدر کرد و پیش پسر نهاد و گفت بگیر کی این از میراث حلال والدۀ منست و او از والدۀ خویش به میراث یافته بودو شیخ بخانۀ تو بر بصیرت این لقمۀ حلال میآید. رئیس آن میزبانی شیخ و اصحابنا در میان نهاد و خرج کرد و از والدۀ او چیزی در دل او متمکن گشت و چون شیخ را بدید و سخن شیخ بشنید بر دست شیخ توبه کرد و بیشتر اهل دیه توبه کردند و رئیس حساب نگاه میداشت کی ازوجوه دست و رنجن چند میشودو هیچ درباید یا زیادت آید. چون آن وجوه به آخر آمد شیخ را عزیمت افتاد، چندانک رئیس درخواست کرد کی روزی دو سه شیخ مقام کند قبول نکرد و براند، بعد از آن بمدتی نظام الملک رفیقان بخرید و بر فرزندان استاد ابواحمد که بوالده از فرزندان شیخ مااند وقف کرد و همچنان بماند به برکت لفظ شیخ.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.