اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
زنی بوده است در نشابور او را ایشی نیلی گفتندی، عابده و زاهده و از خاندان بزرگ واهل نشابور بوی تقرب نمودندی، مدت چهل سال بود کی پای از در سرای بیرون ننهاده بودو دایۀ داشت کی او را خدمت کردی. چون آوازۀ شیخ قدس اللّه روح العزیز در نشابور منتشر شد، روزی ایشی دایه را گفت برخیز و به مجلس شیخ رو و سخنی کی گوید یاد گیر.دایه به مجلس شیخ حاضر آمد و شیخ سخن میگفت دایه آن سخن یاد نتوانست گرفت. شیخ این بیت بگفت. بیت:
هوش مصنوعی: در نشابور زنی به نام ایشی نیلی زندگی میکرد که عابده و زاهدهای از خاندان بزرگ بود و به تقرب میپرداخت. او برای چهل سال از خانه بیرون نرفته بود و دایۀ او به او خدمت میکرد. هنگامی که آوازهی شیخ در نشابور پیچید، روزی ایشی به دایۀ خود گفت که برخیز و به مجلس شیخ برو و سخنانی که میگوید را بشنو و یاد بگیر. دایه به مجلس شیخ رفت، اما نتوانست سخنان او را به خوبی به خاطر بسپارد. شیخ در آن مجلس بیتی را بیان کرد.
من دانگی و نیم داشتم حبۀ کم
دو کوزه نبید خریدهام پارۀ کم
هوش مصنوعی: من مقداری از عشق را دارم و مقداری دیگر دارم، مانند دو کوزه شراب که نیمی از آن خالی است.
بر بربط مانه زیر ماندست و نه بم
تا کی گویی قلندری و غم و غم
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به ما میگوید که زندگی را نباید به غم و اندوه گذراند و نباید دائم در فکر مشکلات بود. او با اشاره به صدای ساز، از لحظات خوش زندگی و آزادی سخن میگوید و به ما یادآوری میکند که در زندگی باید به شادی و لذتهای آن نیز توجه کنیم. در واقع، او از ما میخواهد تا به جای غمگینی، زندگی را با شادی و عشق تجربه کنیم.
چون دایه باز آمد ایشی پرسید که شیخ چه گفت؟ او این بیت را یاد گرفته بود، بگفت. ایشی گفت برخیز و دهان بشوی! این چه سخن دانشمندان و زاهدان بود؟ دایه از آن سخن دهان بشست. و این ایشی را عادت بودی که از برای مردمان داروی چشم ساختی، آن شب بخفت، چیزی سهمناک بخواب دید، برجست و هر دو چشم ایشی درد خاست. هر چند کی داروساخت بهتر نشد، بهمۀ اطبا التجا کرد، هیچ شفا نیافت، بیست شبان روز ازین درد فریاد میکرد، یک شب در خواب شد، در واقعه میبیند کی اگر میخواهی کی چشم تو بهتر گردد برو و رضای شیخ بدست آور. دیگر روز ایشی هزار درم فتحی در کیسه کرد و بدایه داد و گفت بخدمت شیخ بر، چون شیخ ازمجلس فارغ شود پیش او بنه و هیچ مگوی و بازگرد. دایه به مجلس آمد چون شیخ از مجلس فارغ شد سلام کرد و کیسۀ سیم پیش شیخ بنهاد. و شیخ را سنت چنان بودی که چون از مجلس فارغ شدی مریدی خشک نانی و خلالی پیش شیخ بنهادی، شیخ نان بخوردی و خلال کردی. چون دایه پیش شیخ آمد شیخ خلال میکرد خواست که بازگردد، شیخ گفت بیا و این خلال را نزدیک کدبانو بر، و بگوی که این خلال در آب بشوی و آب آنرا در چشم مال تا شفا یابی. و انکار و داوری این طایفه از دل بیرون کن تا چشم باطنت نیز شفا یابد. دایه این سخن با ایشی بگفت، ایشی اشارت شیخ نگاه داشت و خلال بآب بشست و در چشم کشید، در حال شفا یافت بقدرت خدای.دیگر روز برخاست و هرچ داشت از زر و جواهر و جامه برگرفت و بخدمت شیخ آورد و گفت ای شیخ توبه کردم و انکار و داوری از سینه بیرون کردم. شیخ گفت مبارک باد و گفت او را پیش والدۀ بوطاهر برید تا او را خرقه پوشد. و شیخ او را فرمود کی خدمت این طایفه را اختیار کن. پس ایشی برخاست و خرقه پوشید و خدمت این طایفه پیش گرفت و هرچ داشت درباخت.
هوش مصنوعی: وقتی دایه برگشت، از ایشی پرسید که شیخ چه گفت؟ او بیتی را که آموخته بود، گفت. ایشی به او گفت که بلند شود و دهانش را بشوید، چون این سخن از سوی دانشمندان و زاهدان مناسب نبود. دایه با شنیدن آن سخن، دهانش را شست. ایشی، که عادت داشت برای دیگران داروی چشم درست کند، آن شب خواب عجیبی دید و صبح متوجه شد که هر دو چشمش درد میکند. هرچقدر که دارو ساخت، بهتر نشد و به تمامی پزشکان مراجعه کرد اما هیچ کمکی نگرفت. او بیست روز از این درد ناله میکرد تا اینکه یک شب در خواب دید اگر میخواهد چشمانش بهتر شود، باید رضایت شیخ را جلب کند. روز بعد، ایشی هزار درهم در کیسه گذاشت و به دایه داد و گفت که به خدمت شیخ برود و هنگامی که شیخ از مجلس خارج شد، پیش او بنشیند و هیچ نگوید و برگردد. دایه به مجلس رفت و پس از اینکه شیخ از مجلس فارغ شد، سلام کرد و کیسه را به او تقدیم کرد. شیخ عادت داشت بعد از مجلس، نان خشک و خلالی از مریدان میگرفت و آنها را میخورد. وقتی دایه به شیخ رسید، او در حال خلال کردن بود و دایه خواست که برگردد، اما شیخ گفت که بیاید و این خلال را به کدبانو بدهد تا در آب بشوید و آن آب را بر چشمش بکشد تا شفا یابد. همچنین به او گفت که انکار و داوری این طایفه را از دلش خارج کند تا چشم باطنش نیز شفا پیدا کند. دایه این سخن را به ایشی گفت، و او دستور شیخ را اجرا کرد و خلال را در آب شست و بر چشمانش مالید و در یک لحظه به قدرت خدا شفا یافت. روز بعد، او از خواب بیدار شد و هر چه از زر و جواهر و لباس داشت، آورد و به خدمت شیخ تقدیم کرد و گفت که توبه کرده و از انکار و داوری دست برداشته است. شیخ به او تبریک گفت و او را به پیش مادر بوطاهر فرستاد تا او را خرقه بپوشاند. سپس شیخ به او فرمود که خدمت این طایفه را انتخاب کند. بنابراین، ایشی برخاست و خرقه پوشید و به خدمت این طایفه پرداخت و هرچه داشت را در راه آنها بخشید.