گنجور

حکایت شمارهٔ ۸۵

خواجه بوالفتح، گفت چون من در خدمت شیخ بزرگ شدم و آن حالت او می‌دیدم و ریاضتها کی در ابتدا کرده بود می‌شنیدم و صورت می‌کردم که این حالت ثمرۀ آن مجاهداتست، مرا اندیشه افتاد که من در خفیه ریاضتی پیش گیرم گفتم ابتداء این احتیاطست در لقمه مرا مصلحت آنست که از کسب دست خویش خورم و من هیچ کسب و کار ندانستم. مردی بود در همسرایگی شیخ که خراسبانی کردی، او را میره گفتندی. من به نزدیک او شدم و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هرروز گرمگاه کی شیخ بقیلوله مشغول گشتی، من پوشیده به صحرا بیرون شدمی و قدری دوخ آوردمی و کوبین بافتمی و بفروختمی و از بهای آن جو بخریدمی و بدستاس آرد کردمی و خود بپختمی و پیوسته بروزه بودمی و بوقت افطار با صوفیان در سفره نشستمی و آن یک تا نان جوین از آستین بیرون آوردمی و پنهان از آن خوردمی و در سفره از بر شیخ دور بودمی و غسلها و نمازهای زیادت کردمی و گمان من آن بود کی هیچ کس را برین سر اطلاع نبود و شیخ ازین حال با من هیچ نمی‌گفت تا وقتی کی شیخ از میهنه به نشابور می‌شد. چون رسید، سیدی بود در طوس، او را سید بوطالب جعفری گفتندی و شیخ را عظیم دوست داشتی چنانک شیخ جز باوی طعام نخوردی. و در نوقان زاهدی بود به سلام شیخ درآمد. چون آن زاهد سلام گفت شیخ جواب داد و بدو التفات نکرد، آن زاهد عظیم بشکست که او را در میان قوم آب روی می‌بایست. از پیش بیرون آمد. سید بوطالب گفت ای شیخ این زاهد ما را هیچ التفاتی نکردی. شیخ گفت زاهد نباید! زاهد نباید! پس گفت یا سید با قرایان صحبت مکن کی ایشان غمازان باشند و بر درگاه حقّ بگفت ایشان خلق را نگیرد اما بگفت ایشان رها نکند. پس روی سوی من کرد و گفت اگر آنجا شوی نگر تا حدیث ایشان نگویی کی من از آن شیخم کی تو در زاهدی قدم می‌نهی و بخویشتن کاری می‌سازی بی‌متابعت شیخ. خواجه بوالفتح گفت چون شیخ این سخن بگفت من بر زمین افتادم و از هول این سخن هوش من برفت، زاری کردم تا شیخ دل با من خوش کرد. پس گفت از آن برگرد. پس جمع از من سؤال کردند کی این چه حالت بود؟ من حال خویش حکایت کردم. همگنان تعجب کردند کی درین مدت هیچ کس بران حال وقوف نداشت الا شیخ از راه کرامت.

حکایت شمارهٔ ۸۴: آورده‌اند کی شیخ بوسعید یک روز مجلس می‌گفت. مدعئی آمده بود و در پس ستون نشسته و نظاره می‌کرد. شیخ را دید بر تخت نشسته و چهار بالش نهاده و کرامات ظاهر می‌گفت و او پنهان مشاهدۀ حالت شیخ می‌کرد و به باطن انکار می‌نمود شیخ روی بوی کرد و گفت ای مرد که در پس ستون نشستۀ، انکار از دل بیرون کن و پیش آی. مرد از پس ستون بیرون آمد و در فریاد آمد و گفت این چه خداوندیست! شیخ گفت نه غلط کردۀ این چه بی‌اختیاریست! فریاد از جمع برآمد و آن مرد توبه کرد و مرید شد.حکایت شمارهٔ ۸۶: خواجه بوالقسم حکیم مردی بزرگ بوده است در سرخس، و جمعی مریدان داشت، همه مردمانی عزیز، چون آوازۀ شیخ به شهر سرخس رسید، ایشان را می‌بایست کی بدانند کی حال شیخ تا بچه درجه است. یک روز بنشستند و سخن شیخ می‌گفتند. یکی گفت مردی بزرگست دیگری گفت که خانه پس کوه دارد یعنی روستاییست. یحیی ترک مردی بزرگ بود، گفت از غیب سخن گفتن کار شما نباشد، من بمیهنه روم بدین مهم پس روی بدان جانب آورد چون بمیهنه رسید بامداد بود و شیخ بر منبر، چون او از در مسجد درآمد شیخ را نظر بر وی افتاد، گفت مرحبا ای یحیی آمدۀ تا بما فرو نگری؟ اکنون خود ترا بمابرباید نگریست. درویشان دربند تواند، ترا چه گفتند آن ساعت که می‌آمدی؟ یحیی گفت شیخ فرماید. پس شیخ گفت ترا گفته‌اند بنگر تا چه مردیست. گفت بلی، گفت کی دیدی؟ یحیی گفت دیدم. گفت چه خواهی گفتن؟ یحیی گفت هرچ شیخ گوید. شیخ گفت برو و بگوی کی مردی دیدم کی بر کیسۀ او بند نبود و با خلقش داوری. یحیی نعرۀ برآورد چون بهوش آمد برخاست باوقت خوش، و برفت پیش بوالقسم و آن حالت با آن جمع تقریر کرد همه خوش بر آمدند و عزم میهنه کردند و خدمت شیخ دریافتند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خواجه بوالفتح، گفت چون من در خدمت شیخ بزرگ شدم و آن حالت او می‌دیدم و ریاضتها کی در ابتدا کرده بود می‌شنیدم و صورت می‌کردم که این حالت ثمرۀ آن مجاهداتست، مرا اندیشه افتاد که من در خفیه ریاضتی پیش گیرم گفتم ابتداء این احتیاطست در لقمه مرا مصلحت آنست که از کسب دست خویش خورم و من هیچ کسب و کار ندانستم. مردی بود در همسرایگی شیخ که خراسبانی کردی، او را میره گفتندی. من به نزدیک او شدم و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هرروز گرمگاه کی شیخ بقیلوله مشغول گشتی، من پوشیده به صحرا بیرون شدمی و قدری دوخ آوردمی و کوبین بافتمی و بفروختمی و از بهای آن جو بخریدمی و بدستاس آرد کردمی و خود بپختمی و پیوسته بروزه بودمی و بوقت افطار با صوفیان در سفره نشستمی و آن یک تا نان جوین از آستین بیرون آوردمی و پنهان از آن خوردمی و در سفره از بر شیخ دور بودمی و غسلها و نمازهای زیادت کردمی و گمان من آن بود کی هیچ کس را برین سر اطلاع نبود و شیخ ازین حال با من هیچ نمی‌گفت تا وقتی کی شیخ از میهنه به نشابور می‌شد. چون رسید، سیدی بود در طوس، او را سید بوطالب جعفری گفتندی و شیخ را عظیم دوست داشتی چنانک شیخ جز باوی طعام نخوردی. و در نوقان زاهدی بود به سلام شیخ درآمد. چون آن زاهد سلام گفت شیخ جواب داد و بدو التفات نکرد، آن زاهد عظیم بشکست که او را در میان قوم آب روی می‌بایست. از پیش بیرون آمد. سید بوطالب گفت ای شیخ این زاهد ما را هیچ التفاتی نکردی. شیخ گفت زاهد نباید! زاهد نباید! پس گفت یا سید با قرایان صحبت مکن کی ایشان غمازان باشند و بر درگاه حقّ بگفت ایشان خلق را نگیرد اما بگفت ایشان رها نکند. پس روی سوی من کرد و گفت اگر آنجا شوی نگر تا حدیث ایشان نگویی کی من از آن شیخم کی تو در زاهدی قدم می‌نهی و بخویشتن کاری می‌سازی بی‌متابعت شیخ. خواجه بوالفتح گفت چون شیخ این سخن بگفت من بر زمین افتادم و از هول این سخن هوش من برفت، زاری کردم تا شیخ دل با من خوش کرد. پس گفت از آن برگرد. پس جمع از من سؤال کردند کی این چه حالت بود؟ من حال خویش حکایت کردم. همگنان تعجب کردند کی درین مدت هیچ کس بران حال وقوف نداشت الا شیخ از راه کرامت.
هوش مصنوعی: خواجه بوالفتح می‌گوید که وقتی در خدمت شیخ بزرگ قرار گرفتم و حالات او را دیدم و شنیدم که او چه ریاضت‌هایی را در ابتدا انجام داده است، به این فکر افتادم که من هم به صورت مخفیانه ریاضتی را آغاز کنم. ابتدا تصمیم گرفتم که در مصرف لقمه احتیاط کنم و به همین دلیل از کسب دست خود استفاده کنم، ولی هیچ مهارتی در کار نداشتم. مردی بود که در همسایگی شیخ زندگی می‌کرد و کار بافتن کوبین را می‌دانست. به او نزدیک شدم و از او یاد گرفتم. هر روز که شیخ به خلوت می‌رفت، من به صحرا می‌رفتم، کمی کار می‌کردم و از بافت کوبین‌ها درآمدی کسب می‌کردم. از آن پول جو می‌خریدم و آن را آرد کرده و خودم نان می‌پختم. وضعیت من به گونه‌ای بود که در سفره صوفیان در زمان افطار حاضر می‌شدم و پنهان از آستینم نانی کنجدی بیرون می‌آوردم و می‌خوردم و سعی می‌کردم در سفره از چشم شیخ دور باشم. در عین حال، غسل‌ها و نمازهای زیادی را انجام می‌دادم و فکر می‌کردم که هیچ‌کس از حال من خبر ندارد تا اینکه یک روز شیخ به نشابور سفر کرد. در طوس، مردی به نام سید بوطالب جعفری بود که شیخ را بسیار دوست داشت و شیخ هیچ‌گاه با غیر او غذا نمی‌خورد. روزی زاهدی به شیخ سلام کرد، ولی شیخ به او توجه نکرد. زاهد بسیار ناراحت شد و از پیش شیخ رفت. سید بوطالب به شیخ گفت چرا به زاهد توجه نکردی و شیخ پاسخ داد که زاهد نباید این‌طور باشد. سپس شیخ به من نگاه کرد و گفت اگر در جمع آن‌ها باشی، مواظب باش که موضوع صحبت‌ها را برای کسی بازگو نکنی چون من از خودم در مورد زهد تو اطلاع دارم. خواجه بوالفتح می‌گوید که وقتی شیخ این صحبت را کرد، به شدت ترسیدم و بیهوش شدم و نگاهم را از دست دادم تا اینکه شیخ دلجویی کرد و گفت برگرد. سپس دیگران از من پرسیدند که چه وضعیتی داشتی و من داستان خود را برای آن‌ها بازگفتم و همه از اینکه در این مدت هیچ‌کس از حال من خبر نداشت به تعجب افتادند، جز شیخ که به واسطه کرامت خود از حال من مطلع بود.