حکایت شمارهٔ ۸۲
آوردهاند کی درویشی از عراق برخاست و پیش شیخ آمد. چون بمیهنه رسید شیخ ببادنه بود، بر دو فرسنگی میهنه. درویش بمیهنه مقام نکرد و روی بدیه بادنه کرد، چون به خدمت شیخ رسید بر پای شیخ بوسه داد و در رکاب شیخ میآمد. در راه سوال کرد کی ای شیخ حقّ پیر بر مرید چیست و حقّ مرید بر پیر چه؟ شیخ آن ساعت جواب نداد، چون بمیهنه آمدند دیگر روز شیخ بیرون آمد تا مجلس گوید، آن درویش را گفت این ساعت پای افراز باید کرد و به غزنین باید شد به نزدیک فلان شخص و صد دینار زر را باید خواست و دو من عود از جهت اوام صوفیان. درویش حالی برخاست و روی براه نهاد و پیغام شیخ برسانید، صد دینار و بوی خوش بستد و بازگشت. چون به شهر هری رسید با درویشی هریوۀ به گرمابه دررفت. کودکی پاکیزه در گرمابه بود، آن درویش را بوی نظری افتاد، حال با هریوۀ باز نمود، او گفت چیزی باید تا او را بخانه آرم دو دینار بوی داد. هریوۀ ترتیبی بساخت خواست که قصد کودک کند، شیخ بوسعید را دید کی از گوشۀ درآمد و بانگ بر وی زد. درویش نعرۀ زد و بیهوش شد. چون بهوش بازآمد حالی پای افزار خواست و روی بمیهنه نهاد. چون برسید، شیخ مجلس میگفت درویش با پای افزار بر شیخ آمد، چون چشم شیخ بر وی افتاد گفت حقّ پیر بر مرید آن باشد که چون ترا اشارت کنند به حکم اشارت پیر به غزنین شوی برای فراغت درویشان و حقّ مرید بر پیر آن باشد که چون ترا در راه خطایی افتد ترا از چنان ناشایست مانع گردد. درویش خجل گشت و استغفار نمود.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.