گنجور

حکایت شمارهٔ ۸۰

جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود، او را شبویی گفتندی، پیر معمر بود، قصیرالقامة، کثیف اللحیة، درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی،، روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود. شیخ گفت یا پیر چه بود ترا؟ گفت نمی‌دانم. شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد می‌روبد و پاک می‌دارد. جاروب برگرفت و مسجد را می‌رُفت. رئیس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود، گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایق‌تر باشد. شیخ، گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی. پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم، در حقّ من مرحمت فرمای. پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد. پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامی‌بردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود، با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم؟ شیخ فرمود کی پیر را. من او را با درویشی چند فرستادم. چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد می‌کردند، ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند، در باز نکردند، پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد، ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد، او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند. شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون، بگریست و می‌گفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ. آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت. خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود؟ شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست، روی سوی من کرد و گفت ای خواجه:

چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
تا هر که درآید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان

و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد.

حکایت شمارهٔ ۷۹: حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در راهی بود، اسب میراند و با خویش می‌گفت که پیرم و ضعیف، فضل کن و درگذار! تا شیخ این کلمه بگفت اسب شیخ خطا کرد و بسر درآمد، شیخ از اسب اندر افتاد، اما رنجی از آن نیافت، گفت اَلْحُمدُلِلّه و کانَ اَمْرُ اللّه قَدَراً مَقْدُوراً. پس سجدۀ شکر کرد، گفت الحمدلله کی آن اسب افتادن را واپس پشت کردیم حسن گفت من بدانستم کی آن تضرع کی شیخ می‌کرد، آن بلا دیده بود.حکایت شمارهٔ ۸۱: آورده‌اند کی در ماورالنهر جماعتی پیران بزرگ بودند و ایشان را پیوسته نشستها بوده است و در طریقت کلماتی نیکو، و ایشان را مقدمی بوده است مردی بزرگ و مریدان داشته، و به عدد هر مریدی محبی از اهل دنیا، تا ایشان را در سرای خویش جایها ساخته بودند و عادت ایشان چنان بودی کی هر شب چون نماز خفتن بگزاردندی در تفکر آن شب به روز آوردندی، بامداد چون نماز سلام باز دادندی پیر در سخن آمدی و هر کرا اشکالی بودی جواب دادی. و خادم این جمع عمران نام مردی بوده است، مردی گرم رو بود. شبی عمران را در خاطر آمد که عجب کاریست اگر او را طلب می‌کنم گوید ای ناکس کجا می‌شتابی؟ می‌پنداری که در من رسی؟ و اگر او را طلب نکنم می‌گوید وَسارِعُوا و اگر غیر او را طلب بکنم می‌گوید مشرکی و اگر بر گردم می‌گوید مرتدی. درین اندیشه آن شب بروز آورد. بامداد پیر در سخن آمد و جواب اشکال مریدان گفت عمران بر پای خاست، گفت یکی را طلبی پدید آمد و عمری درآن طلب می‌کرد و گاه در طاعت و گاه در مجاهدت و گاه در خدمت زیادت عمری سپری می‌کرد و از آن طلب کی پدید آمده است هیچ جایی هیچ معنیش روی ننماید، سبب چیست؟ پیر سرفرو افگند و آن اشکال را هیچ جواب نداشت گفت یا عمران توقف کن تا روز آدینه که مشایخ جمله حاضر شوند و هر کسی نفسی زنند، باشد کی جواب روشن گردد. روز آدینه پیران ولایت جمع شدند و عمران آن اشکال در میان نهاد، هر کسی در اشکال سخنی گفتند و هیچ جواب روشن نگشت سایل بخروشید کی عمری در هوس بسر آوردم، امروز پهلوانان راه شما رادیدم ما را بدین درد بگذاشتید و آن شب را همه بران اندیشه بنشستند و هیچ روی ننمود. مقدم ایشان گفت این درد را دارونزدیک ما نیست، نزدیک مردیست در خراسان، که او را شیخ بوسعید بوالخیر می‌گویند. آنجا باید شد و شفای درد طلب کردن و ما متفرق نشویم تا جواب مسئله بما رسد. عمران برخاست و روی در راه نهاد. چون بمیهنه رسید بامداد بود و شیخ مجلس می‌گفت چون عمران نزدیک آمد و چشم شیخ بر وی افتاد ازمیان از میان دل و جان گفت: مرحبا یا عمران اندر آی کی ما امروز ترا نشسته‌ایم. عمران خدمتی کرد و از دور بیستاد. شیخ گفت اندر آی ای عمران کی از راه دور آمدۀ. پس شیخ گفت ای درویش احوالها یک صفت نیست او را می‌طلبی یا از و می‌طلبی، صد وبیست و اند هزار پیغامبر ازو طلب کردند، تا محمد به دنیا نیامد کس او را طلب نکرد، اول طالب او محمد بود و خدای تعالی در آن ازو شکر نمود که ما زاغَ الْبَصرُوماطَغی. اگر او را می‌طلبی الطلب رد و السبیل سد و المطلوب بلاحد و اگر از او می‌طلبی تمامت نیست کی بگذاشته است کی تا سخن او گویی و با کسان او نشینی. دیگران را در خواب کرده است و ترا بر درگاه خود گذاشته و دیگران بطلب غیر مشغول و ترا بخود و دوستان مشغول کرده است. عمران گفت یا شیخ نه او کریم است؟ گفت اَلْکَرِیمُ الَّذی یُعْطی قَبْلَ السُّوال وَ یَعْفوقَبْلَ الْأِعتِذار. یا عمران باز گرد که جماعت در انتظار است. عمران خدمتی کرد و بازگشت. یکی سؤال کرد کی ما گناه کاران را حال چیست؟ شیخ گفت یا جوامرد رسول می‌گوید صلی اللّه علیه و سلم اِنَّ اللّه وَ مَلائکَتَهُ یَتَرّحمونَ علی المُقّرِینَ علی اَنْفُسِهِمْ بالذُّنوبِ. عمران می‌آمد تا به نزدیک پیران ایشان همچنان منتظر نشسته، عمران احوال بگفت، بشنیدند و برخاستند و روی سوی میهنه سر بر زمین نهادند تعظیم شیخ را.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود، او را شبویی گفتندی، پیر معمر بود، قصیرالقامة، کثیف اللحیة، درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی،، روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود. شیخ گفت یا پیر چه بود ترا؟ گفت نمی‌دانم. شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد می‌روبد و پاک می‌دارد. جاروب برگرفت و مسجد را می‌رُفت. رئیس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود، گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایق‌تر باشد. شیخ، گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی. پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم، در حقّ من مرحمت فرمای. پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد. پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامی‌بردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود، با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم؟ شیخ فرمود کی پیر را. من او را با درویشی چند فرستادم. چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد می‌کردند، ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند، در باز نکردند، پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد، ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد، او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند. شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون، بگریست و می‌گفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ. آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت. خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود؟ شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست، روی سوی من کرد و گفت ای خواجه:
هوش مصنوعی: جدم شیخ الاسلام ابوسعد می‌گفت از پدرم خواجه بوطاهر شنیدم که از پیرمردی در میهنه صحبت می‌کرد که خال والدۀ من بود. این پیر را «شبویی» می‌نامیدند، او آدمی بسیار سالخورده و کوتاه قد با لحیه‌ای نامرتب و زندگی سختی داشت. او همیشه در مجالس شیخ حضور داشت و روزی در یکی از این مجالس حالتی برایش پیش آمد که مانند کسی بود که در حلقه‌ای نشسته باشد. شیخ از او پرسید چه شده است و او جواب داد که نمی‌داند. شیخ پیشنهاد کرد که او را به کار جارو کردن مسجد بگمارند. پیر به این کار تن داد و شروع به جارو زدن مسجد کرد. رئیس میهنه، خواجه حمویه، در کنار شیخ نشسته بود و به این فکر کرد که اگر این پیر در این کار موفقیت داشته باشد، خیلی مناسب‌تر است. شیخ به او گفت که این سنحلیت ناشی از ارادت پیر به اوست و تا او در این مسیر نرود، نمی‌تواند به هدف برسد. پیر با چشمانی اشک‌آلود از شیخ خواست که درباره‌اش لطفی کند. شیخ سرش را پایین انداخت و گفت جاروی او را بگذارید تا تمام شود. پدرم خواجه بوطاهر نیز گفت که در زمان ناامنی و ماجرای ترکمانان، گندم صوفیان را به آسیاب می‌بردند. روزی از شیخ پرسیدم که آیا او را به آسیاب بفرستم و شیخ پاسخ داد که بله به پیر. من او را همراه چند درویش فرستادم. وقتی به آسیا رسیدند، ترکمانان به آنجا حمله کردند و در را باز نکردند. پیر به عقب برگشت و در را بست که تیر ترکمانی به او اصابت کرد و او در جا جان داد. او را به میهنه آوردند و در خانه شیخ گذاشتند. وقتی شیخ دید که محاسن سپید او به خون آغشته شده، اشک ریخت و گفت: «برخی از آنان شهید شدند و برخی منتظرند». سپس در مراسم تشییع پیر مردم را جمع کرد و روز بعد بر سر مزار او نشستی برپا کرد. خواجه حمویه در مجلس از شیخ پرسید که چرا این پیر کشته شده است و شیخ با نگاهی به من فهمید که در فکر چه هستم و به من گفت ای خواجه:
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
هوش مصنوعی: چند بار به اطراف نگاه می‌کنی؟ اینجا در میدان، خطر بزرگی وجود دارد که شبیه دم اژدها و زخم‌های فیل‌هاست.
تا هر که درآید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
هوش مصنوعی: هر کسی که وارد این مکان شود، تمام دل و جانش را تقدیم می‌کند و نگران چه چیزی خواهد شد که در اطراف این منزل پادشاه وجود دارد.
و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد.
هوش مصنوعی: و خداوند بر محمد و تمامی اهل بیت او درود فرستاد و دست خود را بر او گذاشت و از منبر پایین آمد.