گنجور

حکایت شمارهٔ ۷۷

خواجه ابوالقسم زراد از مریدان شیخ بودو سفرها و ریاضتها کرده. او گفت قصد حجاز کردیم با جماعتی از مشایخ، چون بیرون آمدیم بعضی گفتند کی بر توکل رویم. من گفتم ای ابوالقسم بربیداری شو و چنانک خواهی می‌شو. عزم کردم که هر قدم که نه بر بیداری نهم بازپس آیم و برین طریق بادیه بگذاشتم. چون بازگشتم و نزدیک آمدم، شب در مسجد شیخ بیستادم و از پس قدمگاه شیخ نماز می‌گزاردم شب درکشید غسلی کردم، نوری یافتم اندر، عظیم شادمان شدم، و گفتم یافتم آنچ می‌جستم. چون بامداد شیخ از خانقاه بیرون آمد و من پیش او شدم، با پنداری در سر، گفت تو گویی یا گوییم؟ گفتم شیخ فرماید. گفت آن چیزی نیست کی بدان بازنگرند اندر راه، و آن از برکۀ وضو است که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلّم الوُضُوء عَلَی الوُضُّوءِ نُورٌ آن نور وضو است بدان غره نباید شد. من با خویشتن رسیدم و از آن پندار توبه کردم.

حکایت شمارهٔ ۷۶: شیخ بوعمرو بشخوانی سخت عزیز و بزرگوار بودست، و سی سال مجاور مکه بوده. او گفت حکم این خبر را کی الیدالیمنی لاعالی البدن والیدالیسری لاسافل البدن، سی سالت تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است الا به سنت، و او را معامله‌هاء باحتیاط مثل این بسیارست. او گفت چون آوازۀ شیخ بوسعید از خراسان به حرم مکه رسید اهل حرم ما را کسی باید کی از احوال او خبری آرد تا چه مردیست.، همگنان بر شیخ بوعمرو اتفاق کردند که ترا بمیهنه باید رفت و از احوال شیخ خبری آوردن. شیخ بوعمرو آمد، تا به طوس و از طوس بمیهنه آمد، هفده بار غسل کرده بود، از هر خاطر دنیاوی کی او را در آمدی، غسلی برآوردی. چون به کنار میهنه آمد نماز پیشین بود، و جماعت سنت گزارده و مؤذن منتظر اشارت شیخ بود تا قامت گوید. شیخ مؤذن را گفت توقف کن که زنده دلی اینک می‌رسد شیخ بوعمرو چون بیک فرسنگ میهنه رسید پایها برهنه کرده بود، شیخ فرزندان را گفت پایها برهنه کنید و استقبال کسی کنید که قدم هیچ کس بمیهنه نرسیده است عزیزتر از وی. جمع با فرزندان استقبال نمودند و شیخ بوعمرو درآمد و سنت بگزارد و شیخ را خدمت کرد و نماز به جماعت بگزاردند و بنشستند با یکدیگر سه شبانروز بخلوت، و سخنها گفتند و بعد از آن شیخ بوعمرو دستوری خواست تا بازگردد. شیخ گفت با بشخوان باید رفت کی نایب مایی در آن ولایت و در فراق تواند همه، پس بوعمرو بحکم اشارت بجانب بشخوان بازگشت. بوقت وداع شیخ ما سه خلال بوی داد که بدست خویش تراشیده بودو گفت اگر یکی ازین سه خلال بده دینار خواهند مفروش و اگر به بیست دینار خواهند هم مفروش و اگر بسی دینار خواهند... اینجا بایستاد. شیخ بوعمرو شیخ را وداع کرد و برفت. چون ببشخوان رسید به خانقاه نزول کرد و مردمان بشخوان و ولایت نسا بدو تقربها کردند و او در خانقاه ختمی بنهادی چون از ختم فارغ شدندی شیخ بوعمرو کوزۀ آب خواستی و یک خلال از آن خلالها کی شیخ بوی داده بود به آب بشستی و آن بیماران ولایت ببردندی، حقّ سبحانه و تعالی به برکۀ آن هر دو شیخ بیمار شفا فرستادی. رئیسی بود کی او را پیوسته قولنج برنجانیدی شبی رئیس بشخوان را آن علت برنجانید یکی نزدیک شیخ بوعمرو آمد و گفت کی می‌گویند کی ترا خلالی است که آنرا می‌شویی و از آن آب بیمار شفا می‌یابد. از آن آب پارۀ بده تا پیش رئیس برم، شیخ بوعمرو قدری آب بفرستاد، چون رئیس آب بخورد شفا یافت. دیگر روز بامداد رئیس پیش شیخ آمد و گفت چنان معلوم شد کی ترا سه چوب پاره است، یکی را بمن فروش. شیخ گفت بچند خری؟ رئیس گفت بده دینار، گفت به ارزد، گفت به بیست دینار، گفت نفروشم، گفت بسی دینار. شیخ یک خلال بوی داد به حکم اشارت شیخ ابوسعید و بنیادخانقاهی کرد کی اکنون بجای است از آن زر بود و آن خلال دو خلال دیگر وصیت کرد که با او در خاک نهادند.حکایت شمارهٔ ۷۸: در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان، ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست، آن باشد که او خواهد. شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات، چون هر دو برادر، جغری و طغرل، به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند. شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند. بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد، چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند. این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند. حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم، شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست. حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم. سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند. بخدمت شیخ آمدم، شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و می‌جوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ می‌کردند، در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رئیس میهنه بیرون آمد، او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد، سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند. ایشان می‌آمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان می‌زدند و شیخ می‌گریست، می‌گفت مسعود دست ملک خویش ببرید. چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق. و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود، کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب، اینجا افتاده، مهمانان شماییم، جهت ما پارۀ آرد فرستید، چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت، گروهی از آن او بسرخس بودند، گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده می‌کرد و اسب فرامی‌گرفت، دیگران منقاد شدند. آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا می‌کنید؟ ما را بدان می‌آرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما، به خداوند است عزو جل، آن باشد که او خواهد. ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد، اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.