گنجور

حکایت شمارهٔ ۷

از خادم شیخ شنیدم که ایشان هر دو گفتند کی ما از پدر خویش شنودیم کی گفت: من جوان بودم کی فرزندان شیخ بوسعید قدس اللّه ارواحهم العزیز و رحمهم رحمة واسعةً، مرا از میهنه به خدمت خانقاه شیخ فرستادند به نشابور، و در خدمت درویشان مشغول بودم. یک روز به گرمابهٔ کی در پهلوی خانقاه بود، و شیخ در آن حمام بسیار رفتی، چون به گرمابه درشدم و موی برداشتم پیری بیامد و خواست کی مرا مغمزی و خدمتی کند،مانع شدم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر، و من جوان، بر من واجب باشد کی ترا خدمت کنم. گفت بگذار تا ترا مغمزی بکنم و حکایتی است برگویم. من بگذاشتم، کی: من جوان بودم و بر سر چهار سوی این شهر دوکانی داشتم و حلواگری کردمی، چون یک چندی این کار کردم و سرمایهٔ بدست آوردم، هوس بازرگانی در دل من افتاد، از دکان برخاستم. کاروانی بزرگ بجانب بخارا می‌رفت من نیز اشتر بکری بگرفتم و به سرخس رسیدیم و روزی دو آنجا مقام کردیم و روی به مرو نهادیم، چنانک عادت پیاده روان باشد، پارهٔ در پیش برفتمی و بخفتمی تا کاروان در رسیدی، پس برخاستمی و با کاروان برفتمی. یک شب برین ترتیب می‌رفتم، شب بیگاه گشته بود و من سخت مانده و خسته، و خواب بر من غلبه کرده، پارهٔ نیک پیشتر شدم و از راه یکسو شدم و بخفتم. در خواب بماندم، کاروان در رسیده بود و برفته و من در خواب مانده، تا آنگاه کی گرمای آفتاب مرا بیدار کرد. برخاستم و اثر کاروان ندیدم پارهٔ گرد بردویدم، راه گم کرده، چون مدهوشی شدم. پس با خود اندیشه کردم که چنین کی پارهٔ ازین سوی و پارهٔ از آن سوی می‌دوم، بهیچ جای نرسم. مصلحت آنست کی من با خود اجتهادی کنم و دل با خویشتن آرم تا رای من قرار گیرد بجانبی، روانه شوم یک طرف اختیار کردم و می‌رفتم تا شب درآمد. تشنگی و گرسنگی در من اثری عظیم کرده بود که گرمای گرم بود. چون هوا خنک‌تر شد من اندک قوتی گرفتم و با خود گفتم کی به شب روم بهتر باشد، آن شب همه شب می‌دویدم و خار و خاشاک، و هیچ جای اثر آبادانی ندیدم، شکسته شدم. می‌رفتم تا آفتاب گرم شد و تشنگی از حد گذشت، بیفتادم و تن به مرگ بنهادم. پس با خویشتن اندیشه کردم کی در چنین جایگاهی الا جهد سود ندارد و تن به مرگ بنهادن بعد همهٔ جهدها باشد. مرا یک چارهٔ دیگر مانده است و آن آنست کی ازین بالاهای ریگ طلب کنم و خویشتن بحیله بر سر آن بالا افکنم و گرد این صحرا درنگرم، باشد کی جایی آبادانی یا فهوالمراد و اگرنه بر سر آن. پس بنگرستم بالایی بزرگ دیدم، خود را بر سر آن بالا افگندم و بدان بیابان نگاه کردم از دور سیاهیی به چشم من آمد، نیک نگاه کردم، سبزی بود. پس قوی دل شدم و با خود گفتم هر کجا سبزی باشد آب بود از بالا به زیر آمدم و روی بدان سبزی نهادم. چون آنجا رسیدم پارهٔ زمین شخ دیدم و پارهٔ آب صافی فراز شدم و پارهٔ از آن آب بخوردم و وضو ساختم و دو رکعت نماز گزاردم و سجدهٔ شکر کردم کی حقّ سبحانه و تعالی جان من باز داد و با خود گفتم که مرا اینجا مقام باید کرد و از اینجا روی نیست، باشد کی کسی اینجا آید بآب، و گر نیاید یک شبان روزی اینجا مقام کنم، کی آخر اینجا آبی است، بیاسایم، آنگاه بروم. پارهٔ از آن بیخ گیاه بخوردم و از آن سرچشمه دورتر شدم و بر بالاء ریگ بلند شدم و سر بالاء ریگ بازدادم چنانک گوی شد، و خاشاک گرد خویش بنهادم چنانک کسی مرا نمی‌دید و از میان خاشاک بهمه جوانب می‌نگرستم، گفتم نباید حیوانی مؤذی مرا المی رساند. چون وقت زوال شد سیاهیی از دور پیدا شد، روی بدین آب نهاده، چون نزدیک آمد آدمی بود. با خویشتن گفتم اللّه اکبر، خلاص مرا دری پدید آمد. چون نزدیکتر آمد مردی دیدم بلند بالا، سپیدپوست، ضخم، فراخ چشم، محاسنی تا ناف، مرقع صوفیانه پوشیده، و عصایی وابریقی در دست، و سجادهٔ بر دوش افگنده، و کلاه صوفیانه بر سر نهاده، و چُمچُمی در پای کرده، نور از روی او می‌تافت. به کنار آب آمد و سجاده بیفگند بشرط متصوفه، و ابریق آب برکشید و در پس بالا شد و وضویی ساخت و دوگانه بگزارد و دست بر داشت و دعایی بگفت و سنت بگزارد و قامت گفت و فریضه بگزارد و محاسن بشانه کرد و برخاست و سجاده بر دوش افگند و رو به بیابان نهاد و برفت. تا از چشم من غایب نشد من از خود خبر نداشتم، از هیبت او، و از مشغولی بدیدار او، و نیکویی طاعت او! چون او از چشم من غایب شد و من با خویشتن رسیدم، خود را بسیار ملامت کردم کی این چه بود کی من کردم؟ همه جهان آدمی طلب می‌کردم که مرا ازین بیابان مهلک برهاند اکنون جز صبوری روی نیست، باشد کی باز آید. منتظر می‌بودم تا اول نماز دیگر درآمد. همان سیاهی از دور پدید آمد، دانستم که همان شخص است، چون نزدیک آمد هم او بود هم بر قرار آن کرت من این بار گستاخ‌تر شده بودم آهسته از میان خاشاک بیرون آمدم و از آن بالا فروآمدم. چون از نماز فارغ شد و دست برداشت و دعا بگفت، برخاست تا برود، دامنش بگرفتم و بگفتم: ای شیخ از بهر لِلّه مرا فریادرس! مردی‌ام از نشابور و با کاروانی به بخارا می‌شدم. امروز دو روزست تا راه گم کرده‌ام و راه نمی‌دانم. او سر در پیش افگند، یک نفس را سر برآورد و دست من بگرفت. من بنگریستم، شیری دیدم که از آن بیابان برآمد و پیش او آمد و خدمة کرد و بیستاد. او دهان بر گوش شیر نهاد پس مرا برآن شیر نشاند و موی گردن او بدست من داد و مرا گفت هر دو پای در زیر شکم او محکم دار و هر کجا که او بیستاد از وی فرود آی، و از آن سوی کی روی او باشد برو. من چشم فراز کردم و شیر برفت. یک ساعت بود، شیر بیستاد، من ازو فرو آمدم و چشم باز کردم. شیر برفت، راهی دیدم، گامی چند برفتم، کاروان را دیدم آنجا فرود آمده، شاد شدم، با ایشان به بخارا شدم و از متاعی کی برده بدم سودی نیک بکردم، و متاع نشابور بخریدم و بازآمدم و دیگر بار به دوکان نشستم و با سر حلواگری رفتم و چند سال برین بگذشت. یک روز بکاری بکوی عدنی کویان فرو شدم بر در خانقاه انبوهی دیدم، پرسیدم کی چه بوده است؟ گفتند کسی آمده است از میهنه، شیخ بوسعید بوالخیرش گویند، کی پیر و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر، درین خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس می‌گوید، گفتم من نیز در روم تا چه می‌گوید. چون از در خانقاه درشدم، ستونی بود بر کنار رواق، آنجا بایستادم و او بر تخت نشسته بودو سخن می‌گفت. در وی نگرستم، آن مرد را دیدم که در آن بیابان مرا بر آن شیر نشانده بود. او روی از دیگر سوی داشت کی سخن می‌گفت، چون سخن او شنیدم او را بازشناختم، او حالی روی بمن کرد و گفت: «های!                                                   نشنودستی هر آنچ در ویرانی                  بینند نگویند در آبادانی!»               چون این سخن بگفت نعرهٔ از من برآمد، و نیز از خود خبر نداشتم، و بیهوش بیفتادم، شیخ با سر سخن شده بود و مجلس تمام کرده، چون بهوش بازآمدم و مردم رفته، درویشی نشسته بود و سر من در کنار گرفته. چون با خویش آمدم برخاستم، آن درویش گفت شیخ فرموده است که بر ما درآی. من پیش شدم و در پای او افتادم. شیخ مرا بسیار مراعات کرد و تبرّکی از آن خویشتن بمن داد و حسن مؤدب را گفت تا مرا جامهای نو آورد، و آن جامهٔ حلواگری را از سر من برکشید و طبقی شکر در آستین من کرد و گفت این به نزدیک کودکان بر و با ما عهد کن کی تا زنده باشم من، این سخن را با خلق نگویی و سر را فاش نگردانی. قبول کردم تا شیخ زنده بود، و در حال حیوة او، این حکایت با کس نگفتم، چون او بدار بقا رحلت کرد من این حکایت باتو بگفتم.

حکایت شمارهٔ ۶: خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می‌گوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می‌دهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس می‌گفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده‌اند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او می‌گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده‌اند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است.حکایت شمارهٔ ۸: خواجه حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود، حکایت کرد که چون شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در ابتدای حالت به نشابور آمد، و مجلس می‌گفت و بیکبار مردمان روی بوی آوردند و مریدان بسیار پدید آمدند. در آن وقت در نشابور مقدم کرامیان استاد ابوبکر اسحقّ کرامی بود، و رئیس اصحاب رأی و روافض قاضی صاعد. و هر یک از ایشان تبع بسیار و شیخ را عظیم منکر و جملگی صوفیان را دشمن داشتندی. و شیخ بر سر منبر بیت می‌گفتی و دعوتهای بتکلف می‌کردی، چنانک هزار دینار زیادت در یک دعوت خرج می‌کرد و پیوسته سماع می‌کرد و ایشان برآن انکارهای بلیغ می‌کردند و شیخ فارغ بود و بر سر کار خویش، پس ایشان بنشستند و محضری کردند و ایمۀ کرامیان نبشتند کی اینجا مردی آمده است ازمیهنه و دعوی صوفیی می‌کند و مجلس می‌گوید و بر سر منبر بیت وشعر می‌گوید، تفسیر و اخبار نمی‌گوید و سماع می‌فرماید و جوانان را رقص می‌فرماید و لوزینه و و مرغ بریان می‌خورد و می‌خوراند، و می‌گوید من زاهدم و این نه شعار زاهدانست و نه صوفیان. و خلق بیکبار روی بوی نهادند و گم راه می‌گردند و بیشتر عوام در فتنه افتاده‌اند. اگر تدارک این نکند زود بود کی فتنۀ ظاهر گردد. و این محضر بغزنین فرستادند، به خدمت سلطان غزنین، جواب نبشتند بر پشت محضر، کی ایمۀ فریقین شافعی و بوحنیفه بنشینند و تفحص حال او بکنند و آنچ مقتضای شریعتست بروی برانند. این مثال روز پنجشنبه در رسید.آنها کی منکران بودند شاد شدند و گفتند فردا آدینه است، روز شنبه مجمعی سازیم و شیخ را با جملۀ صوفیان بردار کنیم بر سر چهار سوی. برین جمله قرار دادند و این آوازه در شهر منتشر شد و آن طایفۀ کی معتقد بودند رنجور و غمناک گشتند و کسی را زهره نبود کی این حال با شیخ بگوید. خواجه حسن مؤدب گفت چون این روز نماز دیگر بگزاردیم، شیخ مرا بخواند و گفت ای حسن، صوفیان چندتن‌اند؟ گفتم صد و بیست تن‌اند،. گفت فردا چاشتگاه جهت ایشان هر یکی را سر برۀ بریان در پیش نهی با شکر کوفتۀ بسیار، تا برآن مغز بره پاشند، و هر یکی را رطلی حلوای شکر و گلاب پیش نهی با بخور، تا عود می‌سوزیم و گلاب برایشان می‌ریزیم. و کرباسهای گازر شست بیاری، و این سفره در مسجد جامع بنهی، تا آن کسانی که ما را در غیبت غیبت می‌کند برأی العین ببینند کی حقّ سبحانه و تعالی عزیزان درگاه عزت را از پردۀ غیب چه می‌خوراند. حسن گفت چون شیخ این اشارت بکرد در جملۀ خزینه یک تاه نان معلوم نبوده است، و در جملۀ نشابور کس را نمی‌دانستم که باوی گستاخی کنم، که همگنان ازین آوازه متغیر شده بودند و زهرۀ آن نبود کی شیخ را گویم که وجه این از کجا سازم. از پیش شیخ بیرون آمدم. آفتاب روی به غروب نهاده بود، بسر کوی عدنی کویان باستادم متحیر، و نمی‌دانستم کی چه کنم مردمان در دکانها می‌بستند و روی بخانها می‌نهادند،. مردی از پایان بازار می‌دوید تا بخانه رود مرا دید استاده، گفت ای حسن چه بوده است که چنین متحیر ایستادۀ، حاجتی و خدمتی فرمای. من قصه با او تقریر کردم کی شیخ چنین فرموده است و هیچ وجه معلوم نیست. آن جوان درحال آستین باز داشت و گفت دست در آستین درآر دست در آستین وی بردم و یک کف زر سرخ برداشتم روی بکار آوردم، و آنچ شیخ فرموده بود جمله راست کردم. و گفتی کف من میزان گفت شیخ بود، که این جمله ساخته شد که یک درم سیم نه دربایست بود ونه زیادت آمد آن شب آن کار ساخته شد. و به گاه برفتم و کرباس بستدم و به مسجد جامع سفره باز گستریدم. شیخ با جماعت حاضر آمد، و خلایق بسیار به نظاره مشغول، و این خبر به قاضی صاعد و استاد ابوبکر بردند. قاضی صاعد گفت بگذارید تا امروز شادی بکنند و سر بریانی بخورند که فردا سر ایشان کلاغان خواهند خورد. و بوبکر اسحقّ گفت بگذارید کی ایشان امروز شکمی چرب کنند کی فردا چوب دارچرب خواهند کرد. این خبر بگوش صوفیان آوردند، همه غمناک و رنجور گشتند. چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت ای حسن باید کی سجادهای صوفیان به مقصوره بری، از پس قاضی صاعد، کی ما از پس او نماز خواهیم گزارد، و قاضی صاعد خطیب شهر بود. پس حسن گفت سجادهای صوفیان به مقصوره بردم، در پس پشت قاضی صاعد، صد و بیست سجاده فرو کردم دو رسته. قاضی صاعد بر منبر رفت و خطبۀ بانکار بگفت و فرود آمد. چون نماز بگزاردند شیخ برخاست و سنت را توقف نکرد و برفت. چون شیخ برفت قاضی صاعد روی باز پس کرد و می‌خواست که سخنی گوید، شیخ بدنبالۀ چشم در وی نگاه کرد، او حالی سر در پیش افکند. چون شیخ بخانقاه باز آمد مرا گفت: برو بر سر چهار سوی کرمانیان، و آنجا کاک پزی است و کاک پاکیزه نهاده و کنجد و پسته مغز دروی نشانده، ده من کاک بستان و فراتر شو، منقا فروشیست، ده من منقا بستان و در دوایزارفوطۀ کافوری بند، و به نزد استاد ابوبکر اسحقّ برو بگوی امشب باید کی روزه بدین گشایی. حسن گفت برخاستم و بر سر چارسوی کرمانیان شدم و بدر سرای ابوبکر اسحقّ شدم و سلام شیخ برسانیدم و گفتم شیخ می‌فرماید کی امشب باید کی روزه بدین طعام گشایی، چون او آن بدید رنگ رویش متغیر شد و ساعتی انگشت در دندان گرفت و تعجب نمود و مرا بنشاند و حاجب بوالقسمک را آواز داد و گفت برو به نزدیک قاضی صاعد، و او را بگوی که میعادی که میان ما بود کی فردا با این شیخ و صوفیان مناظره کنیم، و او را برنجانیم، من از آن قول برگشتم، تو دانی با ایشان و اگر گوید چرا؟ بگوی کی من دوش نیت روزه کردم و امروز به مسجد جامع می‌شدم، چون بسر چهار سوی کرمانیان رسیدم کاکی پاکیزه دیدم نهاده، آرزو کرد چون فراتر شدم منقا دیدم، گفتم. چون بخانه آمدم فراموش کردم و این حال نگفته بودم، این هر دو را از آن هر دو موضع بر من فرستاده است که امشب روزه بدین بگشای، اکنون کسی را که اشراف خاطر بندگان خدای تعالی چنین باشد مرا باوی ترک مناظره نباشد. حاجب بوالقسمک برفت و پیغام بازآورد کی من این ساعت هم بدین مهم به نزدیک تو کس می‌فرستادم کی او امروز از پس من نماز گزارده است، چون سلام فریضه باز داد برخاست و سنت را مقام نکرد و برفت. من روی باز پس کردم و می‌خواستم کی او را برنجانم و گویم که این چه شعار صوفیان است کی روز آدینه نماز سنت نگزاری؟ شیخ بدنبالۀ چشم بمن بازنگریست، خواست کی زهرۀ من آب شود. پنداشتم که او بازیست و من گنجشکی، که همین ساعت مرا صید خواهد کرد، هرچند کوشیدم سخنی نتوانستم گفت. او امروز هیبت و سلطنت خود بمن نمود، با وی مرا هیچ کاری نیست. صاحب خطاب سلطان تو بودۀ و تو دانی با او. چون حاجب بوالقسمک این سخن بگفت ابوبکر اسحقّ روی به من کرد و گفت برو و با شیخ بگو کی قاضی صاعد با سی هزار مرد تبع و بوبکر اسحقّ بابیست هزار مرد و سلطان با صد هزار مرد و هفتصد پیل جنگی مصافی برکشیدند با تو و قلب و میمنه و و جناح راست کردند تو بده من کاک و ده من منقامصاف ایشان بشکستی و برهم زدی. اکنون تو دانی با دین خویش لَکُم دینُکُم وَلی دین. حسن گفت من پیش شیخ آمدم و ماجری بگفتم. پس شیخ روی باصحاب کرد و گفت از دی باز لرزه بر شما افتاده است، شما پنداشتید کی چوبی به شما چرب خواهند کرد، چون حسین منصوری باید کی در علوم حالت در مشرق و مغرب کس چون او نبود در عهد وی، تا چوبی بوی چرب کنند. چوب به عیاران چرب کنند بنامردان چرب نکنند. پس روی بقوّال کرد و گفت بیار و این بیت بگوی. بیت:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از خادم شیخ شنیدم که ایشان هر دو گفتند کی ما از پدر خویش شنودیم کی گفت: من جوان بودم کی فرزندان شیخ بوسعید قدس اللّه ارواحهم العزیز و رحمهم رحمة واسعةً، مرا از میهنه به خدمت خانقاه شیخ فرستادند به نشابور، و در خدمت درویشان مشغول بودم. یک روز به گرمابهٔ کی در پهلوی خانقاه بود، و شیخ در آن حمام بسیار رفتی، چون به گرمابه درشدم و موی برداشتم پیری بیامد و خواست کی مرا مغمزی و خدمتی کند،مانع شدم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر، و من جوان، بر من واجب باشد کی ترا خدمت کنم. گفت بگذار تا ترا مغمزی بکنم و حکایتی است برگویم. من بگذاشتم، کی: من جوان بودم و بر سر چهار سوی این شهر دوکانی داشتم و حلواگری کردمی، چون یک چندی این کار کردم و سرمایهٔ بدست آوردم، هوس بازرگانی در دل من افتاد، از دکان برخاستم. کاروانی بزرگ بجانب بخارا می‌رفت من نیز اشتر بکری بگرفتم و به سرخس رسیدیم و روزی دو آنجا مقام کردیم و روی به مرو نهادیم، چنانک عادت پیاده روان باشد، پارهٔ در پیش برفتمی و بخفتمی تا کاروان در رسیدی، پس برخاستمی و با کاروان برفتمی. یک شب برین ترتیب می‌رفتم، شب بیگاه گشته بود و من سخت مانده و خسته، و خواب بر من غلبه کرده، پارهٔ نیک پیشتر شدم و از راه یکسو شدم و بخفتم. در خواب بماندم، کاروان در رسیده بود و برفته و من در خواب مانده، تا آنگاه کی گرمای آفتاب مرا بیدار کرد. برخاستم و اثر کاروان ندیدم پارهٔ گرد بردویدم، راه گم کرده، چون مدهوشی شدم. پس با خود اندیشه کردم که چنین کی پارهٔ ازین سوی و پارهٔ از آن سوی می‌دوم، بهیچ جای نرسم. مصلحت آنست کی من با خود اجتهادی کنم و دل با خویشتن آرم تا رای من قرار گیرد بجانبی، روانه شوم یک طرف اختیار کردم و می‌رفتم تا شب درآمد. تشنگی و گرسنگی در من اثری عظیم کرده بود که گرمای گرم بود. چون هوا خنک‌تر شد من اندک قوتی گرفتم و با خود گفتم کی به شب روم بهتر باشد، آن شب همه شب می‌دویدم و خار و خاشاک، و هیچ جای اثر آبادانی ندیدم، شکسته شدم. می‌رفتم تا آفتاب گرم شد و تشنگی از حد گذشت، بیفتادم و تن به مرگ بنهادم. پس با خویشتن اندیشه کردم کی در چنین جایگاهی الا جهد سود ندارد و تن به مرگ بنهادن بعد همهٔ جهدها باشد. مرا یک چارهٔ دیگر مانده است و آن آنست کی ازین بالاهای ریگ طلب کنم و خویشتن بحیله بر سر آن بالا افکنم و گرد این صحرا درنگرم، باشد کی جایی آبادانی یا فهوالمراد و اگرنه بر سر آن. پس بنگرستم بالایی بزرگ دیدم، خود را بر سر آن بالا افگندم و بدان بیابان نگاه کردم از دور سیاهیی به چشم من آمد، نیک نگاه کردم، سبزی بود. پس قوی دل شدم و با خود گفتم هر کجا سبزی باشد آب بود از بالا به زیر آمدم و روی بدان سبزی نهادم. چون آنجا رسیدم پارهٔ زمین شخ دیدم و پارهٔ آب صافی فراز شدم و پارهٔ از آن آب بخوردم و وضو ساختم و دو رکعت نماز گزاردم و سجدهٔ شکر کردم کی حقّ سبحانه و تعالی جان من باز داد و با خود گفتم که مرا اینجا مقام باید کرد و از اینجا روی نیست، باشد کی کسی اینجا آید بآب، و گر نیاید یک شبان روزی اینجا مقام کنم، کی آخر اینجا آبی است، بیاسایم، آنگاه بروم. پارهٔ از آن بیخ گیاه بخوردم و از آن سرچشمه دورتر شدم و بر بالاء ریگ بلند شدم و سر بالاء ریگ بازدادم چنانک گوی شد، و خاشاک گرد خویش بنهادم چنانک کسی مرا نمی‌دید و از میان خاشاک بهمه جوانب می‌نگرستم، گفتم نباید حیوانی مؤذی مرا المی رساند. چون وقت زوال شد سیاهیی از دور پیدا شد، روی بدین آب نهاده، چون نزدیک آمد آدمی بود. با خویشتن گفتم اللّه اکبر، خلاص مرا دری پدید آمد. چون نزدیکتر آمد مردی دیدم بلند بالا، سپیدپوست، ضخم، فراخ چشم، محاسنی تا ناف، مرقع صوفیانه پوشیده، و عصایی وابریقی در دست، و سجادهٔ بر دوش افگنده، و کلاه صوفیانه بر سر نهاده، و چُمچُمی در پای کرده، نور از روی او می‌تافت. به کنار آب آمد و سجاده بیفگند بشرط متصوفه، و ابریق آب برکشید و در پس بالا شد و وضویی ساخت و دوگانه بگزارد و دست بر داشت و دعایی بگفت و سنت بگزارد و قامت گفت و فریضه بگزارد و محاسن بشانه کرد و برخاست و سجاده بر دوش افگند و رو به بیابان نهاد و برفت. تا از چشم من غایب نشد من از خود خبر نداشتم، از هیبت او، و از مشغولی بدیدار او، و نیکویی طاعت او! چون او از چشم من غایب شد و من با خویشتن رسیدم، خود را بسیار ملامت کردم کی این چه بود کی من کردم؟ همه جهان آدمی طلب می‌کردم که مرا ازین بیابان مهلک برهاند اکنون جز صبوری روی نیست، باشد کی باز آید. منتظر می‌بودم تا اول نماز دیگر درآمد. همان سیاهی از دور پدید آمد، دانستم که همان شخص است، چون نزدیک آمد هم او بود هم بر قرار آن کرت من این بار گستاخ‌تر شده بودم آهسته از میان خاشاک بیرون آمدم و از آن بالا فروآمدم. چون از نماز فارغ شد و دست برداشت و دعا بگفت، برخاست تا برود، دامنش بگرفتم و بگفتم: ای شیخ از بهر لِلّه مرا فریادرس! مردی‌ام از نشابور و با کاروانی به بخارا می‌شدم. امروز دو روزست تا راه گم کرده‌ام و راه نمی‌دانم. او سر در پیش افگند، یک نفس را سر برآورد و دست من بگرفت. من بنگریستم، شیری دیدم که از آن بیابان برآمد و پیش او آمد و خدمة کرد و بیستاد. او دهان بر گوش شیر نهاد پس مرا برآن شیر نشاند و موی گردن او بدست من داد و مرا گفت هر دو پای در زیر شکم او محکم دار و هر کجا که او بیستاد از وی فرود آی، و از آن سوی کی روی او باشد برو. من چشم فراز کردم و شیر برفت. یک ساعت بود، شیر بیستاد، من ازو فرو آمدم و چشم باز کردم. شیر برفت، راهی دیدم، گامی چند برفتم، کاروان را دیدم آنجا فرود آمده، شاد شدم، با ایشان به بخارا شدم و از متاعی کی برده بدم سودی نیک بکردم، و متاع نشابور بخریدم و بازآمدم و دیگر بار به دوکان نشستم و با سر حلواگری رفتم و چند سال برین بگذشت. یک روز بکاری بکوی عدنی کویان فرو شدم بر در خانقاه انبوهی دیدم، پرسیدم کی چه بوده است؟ گفتند کسی آمده است از میهنه، شیخ بوسعید بوالخیرش گویند، کی پیر و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر، درین خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس می‌گوید، گفتم من نیز در روم تا چه می‌گوید. چون از در خانقاه درشدم، ستونی بود بر کنار رواق، آنجا بایستادم و او بر تخت نشسته بودو سخن می‌گفت. در وی نگرستم، آن مرد را دیدم که در آن بیابان مرا بر آن شیر نشانده بود. او روی از دیگر سوی داشت کی سخن می‌گفت، چون سخن او شنیدم او را بازشناختم، او حالی روی بمن کرد و گفت: «های!                                                   نشنودستی هر آنچ در ویرانی                  بینند نگویند در آبادانی!»               چون این سخن بگفت نعرهٔ از من برآمد، و نیز از خود خبر نداشتم، و بیهوش بیفتادم، شیخ با سر سخن شده بود و مجلس تمام کرده، چون بهوش بازآمدم و مردم رفته، درویشی نشسته بود و سر من در کنار گرفته. چون با خویش آمدم برخاستم، آن درویش گفت شیخ فرموده است که بر ما درآی. من پیش شدم و در پای او افتادم. شیخ مرا بسیار مراعات کرد و تبرّکی از آن خویشتن بمن داد و حسن مؤدب را گفت تا مرا جامهای نو آورد، و آن جامهٔ حلواگری را از سر من برکشید و طبقی شکر در آستین من کرد و گفت این به نزدیک کودکان بر و با ما عهد کن کی تا زنده باشم من، این سخن را با خلق نگویی و سر را فاش نگردانی. قبول کردم تا شیخ زنده بود، و در حال حیوة او، این حکایت با کس نگفتم، چون او بدار بقا رحلت کرد من این حکایت باتو بگفتم.
هوش مصنوعی: از یک خادم شیخ بوسید شنیدم که ایشان در داستانی از جوانی خود گفتند. ایشان می‌فرمودند که در جوانی، فرزندان شیخ بوسعید مرا به خدمت خانقاه در نشابور فرستادند و من با درویشان سرگرم بودم. یک روز در حمامی که نزدیک خانقاه بود، وقتی خواستم مویم را بشویم، پیرمردی به من نزدیک شد و پیشنهاد کمک کرد. من مانع شدم و گفتم که شما بزرگ هستید و من جوان، باید خدمت شما کنم. او اصرار کرد که می‌خواهد داستانی بگوید. او داستانش را از جوانی‌اش آغاز کرد که دکان حلوا فروشی داشت. پس از مدتی و جمع‌آوری سرمایه، تصمیم به سفر تجارتی و با کاروانی به سمت بخارا رفت. پس از مدتی پیاده‌روی، در خواب فرو رفت و زمانی که بیدار شد، متوجه شد که کاروان رفته و او گم شده است. در تلاش برای پیدا کردن راه، تصمیم گرفت تا به بالای تپه‌ای برود و اطراف را ببیند. از آن بالا سبزی‌ای دید و احساس کرد که با آب همراه است. او به آن محل رسید و از آب نوشید و نماز شکر به جا آورد. تصمیم گرفت که در آنجا بماند و منتظر کسی باشد که به آب بیاید. پس از مدتی، فردی را دید که به سمت آب می‌آمد. آن مرد که ظاهری صوفیانه داشت، در کنار آب نماز خواند و دعا کرد. او از آن مرد کمک خواست و مرد به او گفت که سوار بر یک شیر شود تا راه را پیدا کند. او سوار بر شیر شد و مسیر را طی کرد تا به کاروان رسید. پس از مدتی، دوباره به دوکان خود بازگشت و سال‌ها به تجارت ادامه داد. یک روز به خانقاه شیخ بوسعید رفت و در آنجا همان مرد را دید که روزی او را نجات داده بود. بعد از شنیدن سخنان شیخ، تحت تأثیر قرار گرفت و بیهوش شد. پس از به‌هوش آمدن، با درویشی ملاقات کرد که پیام شیخ را به او رساند. شیخ به او توجه کرد و او را یادآوری کرده و دستوراتی به او داد، و او عهد کرد که این داستان را با کسی در میان نگذارد تا زمانی که شیخ در قید حیات بود.

حاشیه ها

1403/03/27 12:05
رضا از کرمان

سلام 

 شخ  = زمین سخت 

 ابریق = آفتابه 

چم چم = گیوه