گنجور

حکایت شمارهٔ ۵۱

ابرهیم ینال برادر کهین سلطان طغرل بود و عظیم ظالم و شحنۀ نشابور بود و اهل نشابور از شیخ دعا می‌خواستند، شیخ دعا نگفتی اما گفتی نیک شود. تاروز آدینۀ کی شیخ مجلس می‌گفت ابرهیم ینال به مجلس آمد و بسیاری بگریست. چون مجلس تمام شد ابرهیم پیش تخت شیخ آمد و بیستاد. شیخ گفت چیست؟ گفت مرا بپذیر! شیخ گفت نتوان. گفت بایدم! شیخ گفت نتوان. گفت بایدم! سه بار بگفت. پس شیخ تیز دروی نگاه کرد و گفت: نعمت برود، گفت شاید. گفت جانت ببرد، گفت شاید. گفت امیریت نباشد، گفت شاید. گفت دوات و پارۀ کاغذ بیارید. دوات آوردند شیخ بنوشت کی: ابرهیم مناکتبه فضل اللّه. ابرهیم ینال کاغذ بستد و بوسه برداد و در میان نهاد و بیرون رفت و همان شب به جانب عراق روان شد و بهمدان بنشست وعاصی شد. سلطان طغرل برفت و با او جنگ کرد و او را بگرفت. او پیغام فرستاد کی دانم کی مرا بخواهی کشت. حاجت من بتو آنست که خطیست از آن بوسعید در کیسۀ من، چون مرا در خاک نهند کاغذ را بدست من بنهند که او مرا این واقعه گفته بود و دست گیر من آن خط خواهد بود.

حکایت شمارهٔ ۵۰: خواجه ابومنصور و رقانی کی وزیر سلطان طغرل بود بیمار شد،چون کارش تنگ درآمد شیخ را و استاد امام ابوالقسم قشیری را بخواند و گفت من شما را دوست داشته‌ام به شما یک حاجت دارم،چون من در پرده شوم شما هر دو بزرگ بسر خاک من چندان مقام کنید که من از عهدۀ سؤال بیرون آیم بقوت شما. هر دو از وی قبول کردند. چون برحمت خدای تعالی پیوست، شیخ ما با استاد امام در پیش آن کار ایستادند. چون به گورستان رسیدند هنوز خاک فرو نبرده بودند، استاد امام شیخ را گفت کی هنوز خاک فرونکنده‌اند، تو مقام کن تا من مردمان را بازگردانم. خاک تمام شد و خواجه بومنصور را دفن کردند شیخ برخاست و گفت تمام شد و برفت. چون باستاد امام رسید استاد امام گفت پس آن وصیت که کرده بود شیخ چه فرمود؟ شیخ گفت رسولان آمدند و سؤال کردند آن یکی فرا آن دیگر گفت نمی‌بینی که کیست بر سر خاک؟ این بگفتند و برفتند. چون ایشان برفتند ما نیز برفتیم.حکایت شمارهٔ ۵۲: آورده‌اند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور، بسر کوی عدنی کویان رسید. قصابی بود بر سر کوی، چون شیخ با جماعت بوی رسیدند، قصاب با خود گفت ای مادر و زن اینها! مشتی افسوس خواران، سرو گردن ایشان نگر، چون دنبۀ علفی! و دشنام چند بگفت چنانک هیچ مخلوق نشنود. و شیخ را از راه فراست برآن اطلاع بود. حسن مؤدب را گفت ای حسن آن قصاب را بیار. حسن بر قصاب شد و گفت ترا شیخ می‌خواند. مرد بترسید،. شیخ صوفی را پیش حسن فرستاد و گفت او را به گرمابه برید. حسن او را به گرمابه فرستاد و به خدمت شیخ آمد. شیخ گفت به بازار شو و کرباسی باریک و جفتی کفش و دستاری کتان طبری بخر و بدر گرمابه رو و صوفیی دورا آنجا برتا او را مغمزی کنند. حسن دو صوفی را به گرمابه به خدمت او فرستاد و حالی به بازار شد و آنچ شیخ فرموده بود بیاورد. شیخ صوفیان را گفت زود پیراهن و ایزار بدوزید. چون جامه‌ها بردوختند شیخ گفت برو و دران مردپوشان و صددرم بوی ده و او را بگوی که همان سخن کی می‌گفتی می‌گوی. چون سیمت نماند بیا تادیگر بدهم. حسن بفرموده برفت و همه بجای آورد. قصاب درگریستن آمد و به خدمت شیخ باستاد و مرید شیخ شد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ابرهیم ینال برادر کهین سلطان طغرل بود و عظیم ظالم و شحنۀ نشابور بود و اهل نشابور از شیخ دعا می‌خواستند، شیخ دعا نگفتی اما گفتی نیک شود. تاروز آدینۀ کی شیخ مجلس می‌گفت ابرهیم ینال به مجلس آمد و بسیاری بگریست. چون مجلس تمام شد ابرهیم پیش تخت شیخ آمد و بیستاد. شیخ گفت چیست؟ گفت مرا بپذیر! شیخ گفت نتوان. گفت بایدم! شیخ گفت نتوان. گفت بایدم! سه بار بگفت. پس شیخ تیز دروی نگاه کرد و گفت: نعمت برود، گفت شاید. گفت جانت ببرد، گفت شاید. گفت امیریت نباشد، گفت شاید. گفت دوات و پارۀ کاغذ بیارید. دوات آوردند شیخ بنوشت کی: ابرهیم مناکتبه فضل اللّه. ابرهیم ینال کاغذ بستد و بوسه برداد و در میان نهاد و بیرون رفت و همان شب به جانب عراق روان شد و بهمدان بنشست وعاصی شد. سلطان طغرل برفت و با او جنگ کرد و او را بگرفت. او پیغام فرستاد کی دانم کی مرا بخواهی کشت. حاجت من بتو آنست که خطیست از آن بوسعید در کیسۀ من، چون مرا در خاک نهند کاغذ را بدست من بنهند که او مرا این واقعه گفته بود و دست گیر من آن خط خواهد بود.
هوش مصنوعی: ابرهیم ینال، برادر کیهان سلطان طغرل بود و فردی ظالم و حاکم نشابور. مردم نشابور از شیخ دعا می‌خواستند، اما او فقط گفت که امیدوار است حالشان بهتر شود. روزی که شیخ مجلس داشت، ابرهیم ینال به آنجا آمد و بسیار گریه کرد. پس از پایان مجلس، ابرهیم به تخت شیخ نزدیک شد و گفت: «مرا بپذیر!» اما شیخ پاسخ داد: «نمی‌توانم.» ابرهیم اصرار کرد و این را سه بار تکرار کرد. سپس شیخ با دقت به او نگاه کرد و گفت: «شاید نعمت از تو برود.» ابرهیم پاسخ داد: «شاید.» شیخ در ادامه گفت: «جانت برود؟» و ابرهیم دوباره گفت: «شاید.» سپس شیخ گفت: «امارتی نخواهی داشت؟» و او باز هم جواب داد: «شاید.» در این حین، شیخ درخواست کرد دوات و کاغذی بیاورند. وقتی دوات را آوردند، شیخ نوشت: «ابرهیمن مناکتبه فضل‌الله.» ابرهیم کاغذ را گرفت و آن را بوسید و در جیبش گذاشت، سپس بیرون رفت و همان شب به سمت عراق حرکت کرد و به همدان رفت و در آنجا عاصی شد. سلطان طغرل به او حمله کرد و او را گرفت. ابرهیم پیغامی فرستاد که می‌داند تو می‌خواهی او را بکشی. حاجت او این بود که نامه‌ای از بوسعید در کیسه‌اش دارد و خواست که هنگام دفنش، آن نامه را به او بدهند زیرا آن نامه به او در این مورد خبر داده بود و می‌توانست برایش دستگیر باشد.