گنجور

حکایت شمارهٔ ۴۵

روزی در نشابور شیخ قدس اللّه روحه العزیز حسن مؤدب را بخواندو گفت نزدیک شحنه باید رفت و بگوی کی درویشان را ترتیب سفرۀ کند و او شحنۀ شهر بود و منکر صوفیان. حسن گفت من روانه شدم و همه راه با خود می‌گفتم کی در نشابور هیچ کس ظالم‌تر و شیخ را منکرتر از وی نیست. این چگونه خواهد بود؟ چون نزدیک رفتم اورادیدم کی یکی را بچوب می‌زد و خلقی از دور نظاره می‌کردند. من متحیر بماندم.ناگاه چشم شحنه بر من افتاد، گفت آن صوفی آنجا چه می‌کند؟ یکی بیامد و ازمن سؤال کرد که اینجا چه استادۀ؟ من سلام شیخ رسانیدم که شیخ می‌فرماید کی ترا ترتیب سفرۀ صوفیان باید کرد. او بطریق استهزاء سخنها گفت.بعد از آندست فراز کرد و کیسۀ سیم برداشت و بسوی من انداخت وگفت: مگر شیخ می‌خواهد کی سفره به سیم حرام نهد؟ شیخت را بگوی این سیم همین ساعت بچوب سر سپنه(؟) ستاندم ازین مرد. من سیم برداشتم و به خدمت بنهادم. شیخ گفت بردار آنچ بجهت سفره باید ترتیب کن. درویشان بدان حالت تعجب می‌کردند و انکار می‌نمودند. من رفتم و ترتیب سفره می‌کردم.، شیخ دست فراز کرد و طعام تناول می‌نمود وجمع نیز بانکار موافقتی می‌کردند. دیگر روز شیخ مجلس می‌گفت، جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و می‌گریست و پای شیخ را بوسه داد و گفت مرا بحل کن که من با شما خیانت کردم و قفای آن اینک خوردم. شیخ گفت چه خیانت رفته است؟ بادرویشان باز باید گفت. گفت پدرم بوقت وفات مرا بخواند و دو کیسۀ سیم بمن داد و گفت کی بعد وفات من این سیم را بخدمت شیخ رسان من وصیت پدر بجای نیاوردم، گفتم من در وجه خویش صرف کنم که میراث حلال منست. شحنه بتهمت دروغ مرا بگرفت و مؤاخذت کرد و صدچوب بر من زد و یک کیسه سیم از من بستد و من هنوز آنجا بودم کی خادم تو آمد وپیغام را رسانید. شحنه زر را بوی داد، آن سیم حلال از آن شیخ است و اینک کیسۀ دیگر من آوردم و کیسه بخدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچ کردم بحل کن. شیخ گفت ای جوامرد دل مشغول مدار کی آن ما بما رسید وآن تو بتو رسید و ترا آن در راه بود. پس شیخ روی بجماعت آورد و گفت هرچ بدین جمع رسد جز حلال نباشد. این خبر به شحنه رسید، در حال به خدمت شیخ آمد و توبه کرد و ترک ظلم گرفت، و مرید شیخ شد.

حکایت شمارهٔ ۴۴: حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ مرا بخواند و گفت بدر بیرون شو و بدست راست بازگرد، هرک پیش تو آید دست پیش او دار و بگوی هرچ داری برینجا نه. بحکم اشارت شیخ بیرون آمدم گبری رادیدم دست پیش داشتم. گبر گفت اول مسلمان شوم، مرا بخدمت شیخ باید برد. پس گبر را به خدمت شیخ بردم، گفت ای شیخ اسلام عرضه کن، پس اسلام آورد و هرچ داشت در راه شیخ نهاد.حکایت شمارهٔ ۴۶: آورده‌اند کی درآن کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود دو مرد معروف با یکدیگر گفتند کی ما را از شیخ امتحانی باید کرد تا به کرامات بجای آرد یا نه؟ به نزدیک شیخ رویم و از وی چیزی بستانیم و بهریسه دهیم. حکایتی راست کردند و پیش شیخ آمدند و گفتند کی در همسرایگی مادختر کیست یتیمه، اورا به شوهری دادیم و هرچ او را فریضه بکار آید از هرکسی بخواسته‌ایم و امروز آن شغلک او راست شده است، امشب او را بخصم می‌سپاریم. می‌باید که او را بروشنایی شیخ بخانۀ شوهر بریم تا آن تبرّک به روزگار ایشان فرا رسد. شیخ حسن مؤدب را بخواند و گفت ای حسن دو شمع بزرگ بیاور و بدیشان ده که هریسه گران می‌فروشند. چون آن هر دو این سخن بشنیدند ازدست بشدند و روی در پای شیخ مالیدند و توبه کردند و از ملازمان خدمت شیخ شدند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روزی در نشابور شیخ قدس اللّه روحه العزیز حسن مؤدب را بخواندو گفت نزدیک شحنه باید رفت و بگوی کی درویشان را ترتیب سفرۀ کند و او شحنۀ شهر بود و منکر صوفیان. حسن گفت من روانه شدم و همه راه با خود می‌گفتم کی در نشابور هیچ کس ظالم‌تر و شیخ را منکرتر از وی نیست. این چگونه خواهد بود؟ چون نزدیک رفتم اورادیدم کی یکی را بچوب می‌زد و خلقی از دور نظاره می‌کردند. من متحیر بماندم.ناگاه چشم شحنه بر من افتاد، گفت آن صوفی آنجا چه می‌کند؟ یکی بیامد و ازمن سؤال کرد که اینجا چه استادۀ؟ من سلام شیخ رسانیدم که شیخ می‌فرماید کی ترا ترتیب سفرۀ صوفیان باید کرد. او بطریق استهزاء سخنها گفت.بعد از آندست فراز کرد و کیسۀ سیم برداشت و بسوی من انداخت وگفت: مگر شیخ می‌خواهد کی سفره به سیم حرام نهد؟ شیخت را بگوی این سیم همین ساعت بچوب سر سپنه(؟) ستاندم ازین مرد. من سیم برداشتم و به خدمت بنهادم. شیخ گفت بردار آنچ بجهت سفره باید ترتیب کن. درویشان بدان حالت تعجب می‌کردند و انکار می‌نمودند. من رفتم و ترتیب سفره می‌کردم.، شیخ دست فراز کرد و طعام تناول می‌نمود وجمع نیز بانکار موافقتی می‌کردند. دیگر روز شیخ مجلس می‌گفت، جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و می‌گریست و پای شیخ را بوسه داد و گفت مرا بحل کن که من با شما خیانت کردم و قفای آن اینک خوردم. شیخ گفت چه خیانت رفته است؟ بادرویشان باز باید گفت. گفت پدرم بوقت وفات مرا بخواند و دو کیسۀ سیم بمن داد و گفت کی بعد وفات من این سیم را بخدمت شیخ رسان من وصیت پدر بجای نیاوردم، گفتم من در وجه خویش صرف کنم که میراث حلال منست. شحنه بتهمت دروغ مرا بگرفت و مؤاخذت کرد و صدچوب بر من زد و یک کیسه سیم از من بستد و من هنوز آنجا بودم کی خادم تو آمد وپیغام را رسانید. شحنه زر را بوی داد، آن سیم حلال از آن شیخ است و اینک کیسۀ دیگر من آوردم و کیسه بخدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچ کردم بحل کن. شیخ گفت ای جوامرد دل مشغول مدار کی آن ما بما رسید وآن تو بتو رسید و ترا آن در راه بود. پس شیخ روی بجماعت آورد و گفت هرچ بدین جمع رسد جز حلال نباشد. این خبر به شحنه رسید، در حال به خدمت شیخ آمد و توبه کرد و ترک ظلم گرفت، و مرید شیخ شد.
هوش مصنوعی: روزی در نشابور، شیخ حسن مؤدب به نزد شحنه شهر رفت تا بگوید که چه کسی باید برای درویشان سفره بچیند. شحنه، حاکم شهر بود و با صوفیان مخالف بود. حسن در طول راه به این فکر می‌کرد که هیچ‌کس در نشابور ظالم‌تر و مخالف‌تر از او نیست. وقتی به شحنه نزدیک شد، دید که شحنه فردی را با چوب می‌زد و مردم از دور او را تماشا می‌کردند. حسن متعجب شد. ناگهان شحنه متوجه او شد و پرسید آن صوفی چه کار می‌کند. یکی از حاضران از حسن پرسید که اینجا چه می‌کند و حسن گفته‌های شیخ را به او رساند. شحنه به تمسخر چیزی گفت و سپس کیسه‌ای از طلا به سمت حسن پرتاب کرد و گفت آیا شیخ می‌خواهد سفره را با سیم حرام بچیند؟ حسن آن کیسه را برداشت و به شیخ تحویل داد. شیخ گفت که آن را برای سفره بگذار و درویشان نیز از این کار تعجب کردند. حکمتی در کار بود و شیخ به خوردن غذا مشغول شد در حالی که مردم همچنان اعتراض می‌کردند. روز بعد، جوانی نزد شیخ آمد و با گریه از خیانت خود به شیخ اعتراف کرد. او گفت پدرش در زمان فوتش دو کیسه طلا به او داده و خواسته بود که آن‌ها را به شیخ برساند، اما او این کار را نکرده و به جای آن تصمیم گرفت که خود خرج کند. شحنه او را به ناحق زندانی کرد و مورد ضرب و شتم قرار داد. اما او در نهایت توانست یک کیسه طلا را به عنوان حق حلال به شیخ بدهد و از شیخ خواست که او را ببخشد. شیخ او را دلگرم کرد و گفت هر چیزی که به جمع ما می‌رسد، باید حلال باشد. این موضوع به شحنه رسید و او به شیخ رفت، توبه کرد و از ظلم دست برداشت و مرید شیخ شد.