گنجور

حکایت شمارهٔ ۲۵

خواجه امام بوالفتح عباس گفت که من با پدر باصفهان شدم، پیش نظام الملک رحمة اللّه علیهم. چون پیش او دررفتیم پدرم او را دعایی بگفت. نظام الملک گفت ای خواجه امام من هرچ یافتم از شیخ بوسعید یافتم، پدرم گفت چگونه؟ گفت یک روز در نشابور بودم بر اسبی بدلگام نشسته، به کوی عدنی کویان می‌رفتم، یکی از پس من بیامد و گفت ترا می‌خوانند من برفتم و بخانقاه درشدم، شیخ بوسعید را دیدم، مرا بپرسید و من پیشتر از آن بخدمت شیخ رسیده بودم چنانک آن حکایت بجای خویش گفته آید، و دست من بگرفت و گفت نیک مردی خواهی بود. من خدمت کردم وبازگشتم، دیگر روز به خدمت شیخ آمدم و در بر ستونی متواری بنشستم چنانک شیخ مرا نمی‌دید، شیخ سخن می‌گفت چون مجلس به آخر رسانید گفت حسن را قرضی هست، و من کمرکی ساخته بودم چنانک رعنایی جوانان باشد کمر را بند بگشادم و بدادم، شیخ گفت حسن را کی آن کمر بیاور، حسن کمر بخدمت شیخ رسانید، شیخ بستدو انگشت در حلقۀ کمر افکند و چند بار بگردانید و گفت نه دیر رود که چهار هزار کمر در پیش تو خواهند بستن، همه کمرهای بزر. امروز عرض داده‌ام، چهارهزار مرداند در خدمت من با کمرهای زر و من هرچ یافتم از برکات شیخ باسعید است.

حکایت شمارهٔ ۲۴: بوسعید خشاب گفت، کی خادم خاص شیخ قدس اللّه روحه العزیز بود، که روزی شیخ از خانقاه کوی عدنی کویان بیرون آمد تا به گرمابه شود، عمید خراسان می‌شد، ساختی بر اسب افگنده، و هنوز عمید خراسان نبود، هم حاجب محمدش گفتندی. چون چشم بر شیخ افگند از اسب بزیر آمد و خدمت کرد و گفت بدستوری سخنی بگویم، شیخ گفت بگوی. عمید گفت می‌باید کی شیخ مرا در دل خود جای دهد، شیخ گفت دادیم، اوخدمت کرد و برفت. و شیخ به گرمابه رفت و آن حدیث با من صحبت می‌داشت، خویشتن نگاه نتوانستم داشت، گفتم ای شیخ آن مرد چنان سخنی بگفت و تو اجابت کردی، او را چه محل آن بود؟ شیخ گفت او را باحقّ تعالی سری است، عجب نبود که آنچ جوید بیابد. از آن روز باز کار او بالا گرفت تا بعد از آن به مدتی نزدیک، خواجه بوالفتح شیخ گفت: روزی پیش شیخ استاده بودم، و عمید خراسان احمد دهستانی بود و این حاجب محمد حاجب او بود، روزی به زیارت شیخ درآمدند، حاجب محمد پیش می‌آمد، جوانی صاحب جمال بود، درآمد و خدمت کرد، شیخ گفت درآی ای عمید خراسان. او گفت اینک عمید خراسان می‌آید، و احمد دهستانی بر اثر او می‌آمد، شیخ گفت نه عمید خراسان تویی، او سگیست، سگانش بدرند. و شیخ احمد دهستانی را که عمید بود هیچ التفات نکرد، احمد دهستانی را بکشتند و پاره پاره کردند و حاجب محمد عمید خراسان گشت و شصت سال خراج خراسان بید کفایت او بود و پیوسته به تفاخر بازگفتی که نصب کردۀ شیخ‌ام در عمیدی خراسان.حکایت شمارهٔ ۲۶: پیری بود در شهر مرو و او را محمد بونصر گفتندی و او از جملۀ مشایخ ماوراءالنهر بود، در آن وقت کی بغراخان قصد کشتن صوفیان ماورالنهر کرد جماعتی از مشایخ ایشان متواری بمرو آمدند. و این محمد ختنی از آن جمله بودو شیخ ما را ندیده بود و در مرو امامی بود، او را ابوبکر خطیب گفتندی، از شاگردان قفال و شیخ را پیش قفال دیده بود. بمهمی عزم نشابور کرد. پس محمد ختنی پیش او آمد و گفت می‌شنوم کی قصد نشابور داری و مرا حاجتی است. گفت چیست گفت می‌خواهم کی از شیخ ابوسعید بپرسی چنانک او نداند کی این سؤال من کرده‌ام و حدیث من باوی بگویی که آثار را محو بود؟ گفتم من این یاد نتوانم داشت. این سخن را بر کاغذی نویس، بر کاغذی نبشت و بمن داد. بوبکر خطیب گفت بنشابور آمدم و در کاروان سرایی نزول کردم، در حال دو صوفی دیدم کی درآمدند و آواز می‌دادند کی خواجه بوبکر خطیب در کاروان مرو کدامست؟ گفتم منم. ایشان نزدیک آمدند و گفتند شیخ بوسعید سلام می‌گوید و می‌گوید کی ما آسوده نیستیم کی تو در کاروان سرای نزول کردی، باید کی نزدیک ما آیی، گفتم تا به گرمابه درآیم و غسلی برآرم آنگه بیایم. و من از آن سلام و پیام متحیر شدم چون از حمام بیرون آمدم همان دو درویش را دیدم بر سر گرمابه ایستاده با عود و گلاب، من در صحبت ایشان بخدمت شیخ رفتم، چون نظر شیخ بر من افتاد گفت:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.