گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۹

آورده‌اند که چون استاد امام را آن انکار برخاست از میان، از شیخ درخواست کرد کی هر هفته یک بار می‌باید کی درخانقاه من مجلس گویی. شیخ اجابت کرد و درهفته یک روز آنجا مجلس گفتی. یک روز نوبت مجلس بود، و کرسی نهاده بودند، و مردم می‌آمدند و می‌نشستند، شیخ عبداللّه باکودرآمد بپرسیدن استاد امام، چون یکدیگر را پرسیدند شیخ عبداللّه باکو گفت این چیست؟ استادامام گفت از آن شیخ بوسعیدست، مجلس خواهد گفت، بنشین تا بشنوی. عبداللّه گفت من او را منکرم یعنی معتقد نیستم استاد امام گفت. گوش دار کی این مرد مشرفست بر خواطرها، تا هیچ حرکت نکنی و هیچ چیز نیندیشی، کی او حالی بازنماید. پس شیخ بوسعید درآمد و بر کرسی رفت و مقریان برخواندند و شیخ دعا بگفت و در سخن آمد. شیخ عبداللّه باکو آهسته گفت باخود: بس باد کی دربادست! او هنوز سخن تمام نکرده بود، شیخ روی سوی او کرد و گفت: در باد معدن بادست. این کلمه بگفت و با سر سخن شد. استاد امام شیخ عبداللّه را گفت چه کردی؟ گفت چنین گفتم. استاد گفت ترا نگفتم کی هیچ مگوی کی این مرد مشرفست بر هرچ کنی و اندیشی. چون شیخ در سخن گرم شد و شیخ عبداللّه آن حالت او مشاهده کرد، با خود اندیشه کرد که چندین موقف بتجرید بیستادم و چندین مشایخ رادیدم و نود و اند سالست که تا درخدمت مشایخ‌ام سبب چیست کی این همه برین مرد اظهار می‌شود و بر ما نمی‌شود؟ شیخ در حال روی بوی کرد و گفت ای خواجه:

تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
من چنین‌ام که مرا بخت چنین است و چنین

وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از کرسی فرود آمد و پیش استاد امام و عبداللّه باکوشد. چون بنشستند شیخ باستاد گفت کی با این خواجه بگو کی دل خوش کن. شیخ عبداللّه گفت آنوقت دل خوش کنم کی تو هر پنجشنبه بخانقاه من می‌بیایی. شیخ گفت بسیار بزرگان و مشایخ را چشم بر تو افتادست، ما بدان نظرها می‌آییم نه بتو. چون شیخ این سخن بگفت گریستن و خروش از جمع برآمد و شیخ عبداللّه آن انکار از دل بیرون کرد و جملۀ جمع صافی شدند..

حکایت شمارهٔ ۱۸: شیخ بونصر روایت کرد از حسن مؤدب کی گفت در نشابور روزی استاد امام درویشی را خرقه برکشید و بسیاری برنجانید و از شهر بیرون کرد بسبب آنک مگر آن درویش را بخواجه اسمعیلک دقاق نظری بودو این اسمعیلک از نزدیکان استاد امام بود، مگر آن درویش از محبی درخواست کرده بود که امشب می‌باید کی دعوتی سازی و قوّالان را بخوانی و اسمعیلک را حاضر گردانی کی در کار او سوخته‌ایم. آن محب آرزوی درویش بجای آورد،، دیگر روز خبر باستاد امام رسید، آن درویش را خرقه برکشید و مهجو کرد و از شهر بیرون کرد. چون خبر بخانقاه شیخ آوردند درویشان رنجور شدند، پس شیخ حسن مؤدب را گفت امشب می‌باید کی دعوتی نیکو بسازی با همه تکلفی و جملۀ جمع شهر را طلب داری و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار فراگیری. حسن گفت برفتم و آنچ شیخ فرموده بود راست کردم و استاد امام را خبر کردم و اهل شهر را حاضر کردم، استاد امام بیامد و شیخ او را شبانگاه بر تخت نشاند با خویشتن بهم، و صوفیان در پیش تخت شیخ سه صف بنشستند، در هر صفی صد مرد، و ما سفره بنهادیم، و صاحب سفره خواجه بوطاهر بود، و هنوز امرد بود و سخت با جمال، نیم جبۀ پوشیده، بر سر سفره می‌گشت، چون شمعی روشن. چون وقت شیرینی رسید جامی لوزینه پیش شیخ و استاد امام نهادم، چون ایشان پاسی چند بکار بردند و دست باز کشیدند، شیخ گفت یا باطاهر بیا و این جام بردار و پیش آن درویش شو، بوعلی ترشیزی، و یک نیمه می‌خور و یک نیمه در دهان آن درویش می‌نه. خواجه بوطاهر آن جام لوزینه برداشت و پیش درویش شد و بحرمت بدو زانو بنشست و یک نیمۀ لوزینه خود بخورد و یک نیمه در دهان درویش نهاد و دیگری همچنین کرد. آن درویش فریاد برداشت و جامه خرقه کرد و لبیک زنان از خانقاه بیرون رفت و می‌دوید و نعره می‌زد. شیخ خواجه بوطاهر را گفت یا باطاهر ترا بخدمت آن درویش وقف کردیم. برو، عصا و ابریق او بردار و از پس او می‌شو، و خدمت او بجای می‌آور و هر کجا کی او فرود آید مغمزیش می‌کن تا به کعبه. خواجه بوطاهر عصا و ابریق آن درویش برداشت و از پس او برفت، بوعلی بازپس نگریست خواجه بوطاهر را دید کی از پس وی می‌دوید، چون بوی رسید گفت کجا می‌آیی؟ گفت پدرم مرا بخدمت تو فرستادست و احوال بگفت. بوعلی بازگشت و پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ از برای خدای بوطاهر را از من بازگردان. شیخ بوطاهر را بازخواند. آن درویش خدمت کرد و برفت. چون بوعلی بشد شیخ روی سوی استاد امام کرد و گفت ای استاد، درویشی را کی بنیم لقمۀ لوزینه از شهر برون توان کرد و به حجاز افگند، چندین رنجانیدن و خرقه بر کشیدن و رسوا کردن چرا؟ و این ما را از برای تو پیش آمد والا چهار سال بود کی آن درویش در کار بوطاهر ما بود و ما آشکارا نمی‌کردیم، وگرنه به سبب تو بودی هم بکسی بازنگفتمی. استادبرخاست و استغفار کرد و وقت خوش گشت و صوفیان را حالتها ظاهر شد.حکایت شمارهٔ ۲۰: آورده‌اند که چون شیخ عبداللّه باکورا آن داوری برخاست، بهر وقت به سلام شیخ آمدی و سخن گفتی. اما شیخ عبداللّه را به سماع و رقص شیخ انکار می‌بود و گاه گاه اظهار می‌کرد تا شبی بخواب دید کی هاتفی آواز داد کی قوموا و ارقصو لِلّه! یعنی برخیزید و رقص کنید برای خدای سبحانه و تعالی! بیدار شد و لاحول کرد و گفت این خواب شوریده بود کی مرا شیطان نمود. دیگر بار بخفت همچنین دید کی هاتفی می‌گوید کی «قوموا وارقصواللّه بیدار شد و لاحول کرد و ذکری بگفت و سورۀ دو سه از قرآن برخواند، در خواب شد همان دید دانست کی جز حقّ نتواند بود. بامداد برخاست و بخانقاه بزیارت شیخ آمد و شیخ را دید کی از اندرون خانه می‌گفت کی قوموا و ارقصواللّه. شیخ عبداللّه را آن انکار از دل دور شد.

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.