اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از امام احمد مالکان شنیدم کی گفت: روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز و استاد امام و جمعی بزرگان متصوفه در بازار نشابور میشدند، بر دکانی شلغم جوشیده بود نهاده، و درویشی را نظر بر آن افتاده بود شیخ ما بدانست، هم آنجا کی بود عنان بازکشید، و حسن را گفت برو بدکان شلغم فروش، چندانک شلغم دارد بستان و بیار و هم آنجا مسجدی بود، شیخ در مسجد شد با استاد امام و جمعی متصوفه. حسن بدکان مرد رفت و شلغم بیاورد و صلا آواز دادند، درویشان بکار میبردند و شیخ موافقت میکرد و استاد امام موافقت نمیکرد وبدل انکار میکرد کی مسجد در میان بازار بود و پیش گشاده،. بعد از آن بروزی دو سه شیخ ما را با استاد امام بدعوتی بردند و تکلف بسیار کرده و الوان اطعمه ساخته، سفره بنهادند، مگر طعامی بود کی استاد را بدان اشتها بودی و از وی دور بود و شرم مانع، شیخ روی بوی کرد و گفت ای استاد آن وقت کی دهندت نخوری و آن وقت کی بایدت ندهند. استاد از آنچ رفته بود بدل استغفار کرد و متنبه گشت.
هوش مصنوعی: شیخ زین الطایفه عمر شوکانی نقل میکند که از امام احمد مالکان شنیده است که روزی شیخ ابوسعید قُدس سره و استاد امام و تعدادی از بزرگان صوفی در بازار نشابور بودند. آنها بر یک دکان شلغم پخته شدهای دیده بودند و درویشی به آن نگاه میکرد. شیخ متوجه شد و دستور داد که حسن به دکان شلغمفروش برود و هر مقدار شلغم که دارد برایشان بیاورد. در آن نزدیکی مسجدی بود و شیخ وارد مسجد شد و با استاد امام و دیگر صوفیان نشست. حسن به دکان رفت و شلغمها را آورد و با صدای بلند اعلام کردند و درویشان به کار گرفتند. در این بین، شیخ با این کار موافق بود اما استاد امام مخالف بود و به دلیل اینکه مسجد در وسط بازار قرار داشت و دسترسی به آن آسان بود، اعتراض کرد.
پس از مدتی، در یک دعوت، چند شیخ دیگر و استاد امام را دعوت کردند و بسیار تدارک دیده و سفرهای پر از غذا آماده کردند. اما غذایی بود که استاد به آن اشتها داشت اما نمیتوانست آن را بخورد زیرا احساس شرم میکرد. شیخ به استاد گفت: "در آن زمانی که باید چیزی به تو بدهند، چرا نمیخوری و در زمانی که نباید بدهند، میخوری؟" استاد از رفتار خود پشیمان شد و متوجه اشتباهش گردید.