گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۳

خواجه بوبکر مؤدب گفت کی روزی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز مجلس می‌گفت، در میان سخن گفت استاد امام دیر می‌رسد! و بازگفت عجب عجب! ساعتی سخن گفت، دیگر بار گفت ما را دل با استاد امام می‌نگرد کی دوش رنجور بود. چون شیخ این گفت استاد از در درآمد. خروش از خلق برآمد. شیخ روی باستاد امام کرد و گفت یا استاد ما دوش از تو غافل نبودیم، عیادت تو به حکایتی بخواهم گفت: روزی دهقانی نشسته بود، برزگراو او را خیار نوباوه آورده بود. دهقان حساب خانه برگرفت، هر یکی را یکی بنهاد و یکی به غلام داد کی بر پای ایستاده بود، دهقان را هیچ نماند و غلام خیار می‌خورد، خواجه را آرزو کرد، غلام را گفت پارۀ ازآن خیار بمن ده، غلام پارۀ ازان خیار بخواجه داد. دهقان چون به دهان برد طلخ یافت، گفت ای غلام خیاری بدین طلخی را بدین خوشی می‌خوری؟ گفت از دست خداوندی کی چندین گاه شیرین خورده باشم بیک طلخی چه عذر دارم کی رد کنم؟ ای استاد، قطعه:

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد
کین عشق چنین باشد گه شادی گه درد
گر خوار کند مهتر خواری نبود عیب
گر باز نوازد شود آن داغ جفاسرد
صد نیک بیک بد نتوان کرد فراموش
گر خار براندیشی خرما نتوان خورد
او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه
هر روز بنو یاردگر نتوان کرد

چون استاد این سخن بشنید نعرۀ بزد و از هوش برفت، چون شیخ مجلس تمام کرد و عوام بپراگندند و شیخ در خانه شد، مشایخ متصوفه نزدیک استاد آمدند کی دوش چه بوده است؟ استاد گفت عجب کاریست! دوش در وِردی کی مرا بود کسلی می‌رفت و ازان جهت مشوش بودم. گفتم به مسجد آدینه شوم و در آن حوض غسلی کنم و بر سر خاک مشایخ روم و وِرد بگزارم. چون به مسجد جامع رسیدم و بحوض فرو شدم و سجاده بر طاق نهادم با جامها، و بر سر آب می‌ریختم یکی درآمد و جامه و کفشم برگرفت و از آن سبب رنجی و اندوهی بمن درآمد و زفان داوری پدید آوردم. از آب برآمدم و برهنه بخانقاه رفتم و جامۀ دیگر درپوشیدم و گفتم همان تمام باید کرد. بر اندیشۀ زیارت برون شدم، چون بدر مسجد جامع رسیدم پایم در سنگ آمد، پایم ریش گشت و دستارم از سر بیفتاد، کسی درآمد و دستارم را در ربود، من متحیر بماندم سر بسوی آسمان کردم و گفتم ای بار خدای اگر ترا بوالقسم نمی‌باید او طاقت سیلی و زخم تو ندارد کی بوالقسم را این ورد و زیارت برای تو بوَد، چون ترا نمی‌باید در باقی کردم! و در همه جهان هیچ کس از حال من خبر نداشت. امروز شیخ می‌گوید کی ما دوش با تو بودیم! تا او را بدین سر اطلاعست ای بسا رسواییا کی او از ما می‌داند.

حکایت شمارهٔ ۱۲: پیر بواحمد صاحب سر استاد امام بوده است قدس اللّه اروحهما العزیز، مردی سخت عزیز بوده است. گفت یک شب سحرگاه استاد امام را پسری در وجود آمد. استاد را در سر خبر آوردند و هنوز هیچ کس از اهل خانقاه استاد خبر نداشت و استاد هنوز نام وی ننهاده. کسی دست بحلقۀ خانقاه باز نهاد، استاد امام گفت شیخ بوسعید باشد. در باز کردند، شیخ بود، درآمد و استاد امام را گفت ما را آگاهی دادند که شما را نامی مانده بود، بروی ایثار کردیم، او را شیخ بوسعید نام نهاد. و بدین شکرانه استاد امام سه دعوت بکرد. و خواجه بوعمرو کی داماد استاد بود مردی بزرگ بود و با نعمت،چهل دعوت داد به شکرانۀ این.حکایت شمارهٔ ۱۴: از خواجه بوالفتوح غضایری شنیدم کی گفت هر روز نماز دیگر بر در خانقاه شیخ بر سر کوی عدنی کویان دکانی بود، آب زدندی و برفتندی و فرش افگندندی و شیخ آنجا بنشستی و پیران پیش شیخ بنشستندی و جوانان بیستادندی، و موضعی با نزهت و گشاده و خوش بودی. یک روز شیخ هم برین قرار نشسته بود، سر از پیش برآورد و گفت خواهید تا جاسوس درگاه خدای تعالی را ببینید؟ درین مرد نگرید. جمع بازنگریستند، کسی را ندیدند، در حال استاد امام ابوالقسم قشیری از سر کوی درآمد، چون فراز آمد سلام گفت و برگذشت، شیخ از پس قفای او نگریست و گفت استاد استاد است.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خواجه بوبکر مؤدب گفت کی روزی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز مجلس می‌گفت، در میان سخن گفت استاد امام دیر می‌رسد! و بازگفت عجب عجب! ساعتی سخن گفت، دیگر بار گفت ما را دل با استاد امام می‌نگرد کی دوش رنجور بود. چون شیخ این گفت استاد از در درآمد. خروش از خلق برآمد. شیخ روی باستاد امام کرد و گفت یا استاد ما دوش از تو غافل نبودیم، عیادت تو به حکایتی بخواهم گفت: روزی دهقانی نشسته بود، برزگراو او را خیار نوباوه آورده بود. دهقان حساب خانه برگرفت، هر یکی را یکی بنهاد و یکی به غلام داد کی بر پای ایستاده بود، دهقان را هیچ نماند و غلام خیار می‌خورد، خواجه را آرزو کرد، غلام را گفت پارۀ ازآن خیار بمن ده، غلام پارۀ ازان خیار بخواجه داد. دهقان چون به دهان برد طلخ یافت، گفت ای غلام خیاری بدین طلخی را بدین خوشی می‌خوری؟ گفت از دست خداوندی کی چندین گاه شیرین خورده باشم بیک طلخی چه عذر دارم کی رد کنم؟ ای استاد، قطعه:
هوش مصنوعی: خواجه بوبکر مؤدب داستانی را نقل می‌کند که شیخ بوسعید در جمعی سخن می‌گفت و به طور ناگهانی به استاد امام اشاره کرد و گفت که دیر می‌رسد. شیخ همچنین ابراز کرده بود که نگران استاد امام است زیرا او شب قبل بیمار بود. در آن لحظه، استاد از در وارد شد و جمعیت با شور و هیجان واکنش نشان دادند. شیخ به استاد امام گفت که ما هیچ‌گاه از تو غافل نبوده‌ایم و قصه‌ای در مورد این موضوع برایش تعریف کرد: روزی یک دهقان نشسته بود و باغبان خیار تازه‌ای به او هدیه داده بود. دهقان تعداد خیارها را شمرد و هر کدام را نزد خود گذاشت و یکی را به غلامش داد که ایستاده بود. در نهایت، دهقان هیچ خیار نداشت و غلام مشغول خوردن خیار شد. خواجه آرزو کرد و از غلام خواست قسمتی از خیار را به او بدهد. غلام هم طبق درخواست خواجه قسمتی از خیار را به او داد. زمانی که دهقان آن را به دهان برد، طعم تلخی حس کرد و از غلام پرسید که چگونه او توانسته با این تلخی خیار بخورد. غلام پاسخ داد که به خاطر لطف خداوندی، بعد از خوردن خیارهای شیرین، به یک خیار تلخ چه عذری برای رد کردن آن دارد؟ این داستان برای استاد بیان شده تا نکته‌ای را خاطر نشان کند.
از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد
کین عشق چنین باشد گه شادی گه درد
هوش مصنوعی: چرا باید به خاطر دوست خود را آزار دهی، وقتی این عشق گاهی باعث خوشحالی و گاهی درد می‌شود؟
گر خوار کند مهتر خواری نبود عیب
گر باز نوازد شود آن داغ جفاسرد
هوش مصنوعی: اگر بزرگی کسی را تحقیر کند، این تحقیر عیبی ندارد، چرا که اگر او دوباره به مهر و محبت برگردد، آن زخم ناشی از خیانت سرد خواهد شد.
صد نیک بیک بد نتوان کرد فراموش
گر خار براندیشی خرما نتوان خورد
هوش مصنوعی: اگر کسی در دل خود به بدی‌ها فکر کند، هرگز نمی‌تواند به خوبی‌ها دست یابد؛ مانند اینکه نمی‌توان با کاشتن خار، خرما برداشت کرد.
او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه
هر روز بنو یاردگر نتوان کرد
هوش مصنوعی: او هر روز از خشم و ناراحتی دور می‌شود، اما تو باید عذرخواهی کنی و از او دلجویی نمایی، زیرا نمی‌توانی همیشه این وضعیت را تحمل کنی.
چون استاد این سخن بشنید نعرۀ بزد و از هوش برفت، چون شیخ مجلس تمام کرد و عوام بپراگندند و شیخ در خانه شد، مشایخ متصوفه نزدیک استاد آمدند کی دوش چه بوده است؟ استاد گفت عجب کاریست! دوش در وِردی کی مرا بود کسلی می‌رفت و ازان جهت مشوش بودم. گفتم به مسجد آدینه شوم و در آن حوض غسلی کنم و بر سر خاک مشایخ روم و وِرد بگزارم. چون به مسجد جامع رسیدم و بحوض فرو شدم و سجاده بر طاق نهادم با جامها، و بر سر آب می‌ریختم یکی درآمد و جامه و کفشم برگرفت و از آن سبب رنجی و اندوهی بمن درآمد و زفان داوری پدید آوردم. از آب برآمدم و برهنه بخانقاه رفتم و جامۀ دیگر درپوشیدم و گفتم همان تمام باید کرد. بر اندیشۀ زیارت برون شدم، چون بدر مسجد جامع رسیدم پایم در سنگ آمد، پایم ریش گشت و دستارم از سر بیفتاد، کسی درآمد و دستارم را در ربود، من متحیر بماندم سر بسوی آسمان کردم و گفتم ای بار خدای اگر ترا بوالقسم نمی‌باید او طاقت سیلی و زخم تو ندارد کی بوالقسم را این ورد و زیارت برای تو بوَد، چون ترا نمی‌باید در باقی کردم! و در همه جهان هیچ کس از حال من خبر نداشت. امروز شیخ می‌گوید کی ما دوش با تو بودیم! تا او را بدین سر اطلاعست ای بسا رسواییا کی او از ما می‌داند.
هوش مصنوعی: استاد وقتی این صحبت‌ها را شنید، ناگهان فریاد زد و بی‌هوش شد. وقتی مجلس به پایان رسید و مردم پراکنده شدند، مشایخ صوفی به نزد استاد رفتند تا از او بپرسند دیشب چه اتفاقی افتاده است. استاد با تعجب گفت: "عجب کاری است! دیشب در حال ذکر و دعا بودم و به همین خاطر مشوش شده بودم. تصمیم گرفتم به مسجد جامع بروم و در حوض غسل کنم و بر سر خاک مشایخ بروم و ذکر خود را ادامه دهم." وقتی به مسجد رسیدم و در حوض رفتم و سجاده‌ام را بر روی طاق گذاشتم و بر سر آب می‌ریختم، ناگهان یک نفر آمد و لباس و کفش‌هایم را برداشت. این اتفاق باعث شد که ناراحت و نگران شوم و فکری در سرم بگذرد. از آب خارج شدم و برهنه به خانقاه برگشتم و لباس دیگری پوشیدم، و تصمیم گرفتم که کارم را ادامه دهم. وقتی قصد زیارت داشتم و به مسجد جامع رسیدم، پایم به سنگی برخورد کرد و پایم زخمی شد، و دستارم از سرم افتاد. شخصی دیگر آمد و دستارم را برد. من در حیرت ماندم و سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: "ای خدای بزرگ، اگر تو به من نیازی نداری، چرا این مشکل را برایم به وجود آوردی؟ بوالقسم (یعنی خودم) این ذکر و زیارت را برای تو انجام می‌دهد." و در این دنیا هیچ‌کس از حال من خبر نداشت. امروز شیخ می‌گوید که دیشب با تو بودیم! حالا که او به این موضوع آگاه است، چه بسا رسوایی‌ای که او از ما می‌داند.