گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۰۴

خواجه عمادالدین محمدبن العباس رحمةاللّه علیه گفت کی من هفت ساله بودم کی از پدر شنودم کی گفت: کدبانو ماهک دختر رئیس میهنه گفت: یک روز شیخ بوسعید در میهنه مجلس می‌گفت، آن روز شیخ صوفی سرخ پوشیده بود و دستاری سپید در سر نهاده، با رویی سرخ و سخن می‌گفت و من در وی نظاره می‌کردم وبدل خود اندیشه می‌کردم که خداوند سبحانه و تعالی را در جهان هیچ بندۀ هست چون شیخ؟ چون این اندیشه بخاطر من درآمد شیخ روی بمن کرد و گفت هان آنچ می‌اندیشی اگر خواهی که بدانی. بنگر تا ببینی. و اشارت بدان درخت کرد که بر در مشهد مقدس است. من نگاه کردم جوانی دیدم در پای درخت استاده، سیاه و خشک و ضعیف، بر ضد صورت شیخ، نیک بشولیده و سخن شیخ استماع می‌کرد من در وی می‌نگریستم و می‌گفتم کی این چه جای آن دارد کی شیخ مرا بدو اشارت می‌کند؟ من درین تفکر بودم که شیخ گفت هان بازآی! من باخود آمدم. شیخ گفت آنرا کی می‌بینی یک تارموی وی به نزدیک حقّ تعالی گرامی‌تر از دنیا وآخرتست، برنگ غره نباید بود.

حکایت شمارهٔ ۱۰۳: بخط اشرف ابوالیمان دیدم رحمة اللّه علیه کی از منکران شیخ درزیی و جولاهۀ با هم دوستی داشتند و چون بهم رسیدندی می‌گفتندی که کار این شیخ بر اصل نیست. روزی با یکدیگر گفتند کی این مرد دعوی کرامات می‌کند، ما هر دو پیش او رویم، اگر بداند کی ما هر یکی چه کار کنیم بدانیم کی او بر حقّ است. پس هر دو پیش شیخ آمدند، چون چشم شیخ بر ایشان افتاد گفت:حکایت شمارهٔ ۱۰۵: هم خواجه امام عمادالدین محمد گفت کی یک روز شیخ بوسعید مجلس می‌گفت، خواجه امام حسن سمرقندی درآمد و سخن شیخ بشنود، با خود اندیشه کرد که این چه سخن است که می‌گوید؟ در حال شیخ روی بوی کرد و گفت پانزده بار صحیح از برخواندۀ آخرین خبر در صحیح کدامست؟ فروماند، یادش نیامد. شیخ گفت کَلِمَّتان خَفِیفَتان عَلَی اللِّسانِ ثَقیلَتان فِی المیزان حبِیبَتان اِلَی الرحمنِ سُبحانَ اللّه وَبِحَمدِه سُبْحانَ اللّه العظِیم. خواجه امام حسن خجل شد و بشکست چون بیرون آمد گفت پانزده بار صحیح از بر کرده‌ام، هرچند کوشیدم این خبر یادم نیامد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.